امنیت🇮🇷
#پارت_14
علی: قلبت ضعیف شده البته خیلی خیلی وضعت بد نیست ولی خب اگر به خودت زیاد فشار بیاری مجبور میشیم پیوند قلب انجام بدیم
محمد: باشه خدافظ
علی: محمدددد همین، خدافظ... میگم قلبت ضعیف شده میگی باشه خدافظ...محمد این قضیه جدیه و شوخی بردار نییییست ای بابا
محمد: خب الان چیکار کنم
علی: ای خدااامن اخر از دست تو دق میکنم
محمد: یه لبخند زدم و گفتم خدانکنه خدافظ
علی: خداحافظ مراقب خودت باش تروخدا
(تو ماشین)
محمد: حرفای علی تویسرم اکو میشد...اگه من چیزیم بشه عزیز عطیه..رسول چیکار میکنن مطمعنم عزیز بعد من دق میکنه عطیه بیچاره هم که......پشت رسولم میشکست
با این حرفم یاد ترکش تو کمر رسول افتادم انگار یکی با خنجر تو قلبم میزد اگه من بیشتر مواظب رسول بودم با این سنش دچار این مشکل نمیشد کمرش اینجوری نمیشد... تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان... زیاد دور نشده بودم
5 دقیقه بعد بیمارستان
محمد: عل،علی جان
علی: عه سلام چیشد نرفتی
محمد: چرا رفتم ولی برگشتم
علی: چیزی جا گذاشتی؟؟
محمد: نه کارت دارم
علی: بیا بریم تو اتاق
(اتاق علی)
علی: خب مهمد جان بگو
محمد: ببین این ترکشی که تو کمر رسوله برای آینده اش خطر نداره؟
علی: راستش نمیدونم
محمد: یعنی چی نمیدونم مگه دکتر نیستی
علی: چرا ولی خب..
محمد: ولی خب چی؟
پ.ن: رسول چی شده؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_14
ــــــــــــــــــــــــــ داخل ماشین ــــــــــــــــــــــــــ
محمد: عطیه جان میشه آشتی کنی؟🤗
عطیه:خیر
محمد: خواهش
عطیه: محمد بس کن🙄
محمد: زدم بغل و گفتم: آییی آخخ(چشماشم بسته بود)
عطیه: م..محمد....خ..و...ب...ی...😰
محمد: آخخخخ
عطیه: باشه بابا آشتی😰
محمد: یکی از چشمامو باز کردم و گفتم: واقعا🤪
عطیه: اییی خدااا بگم چیکارت کنه😒😂
محمد:داشتیم میخندیدم که قلبم تیر کشید.... دستمو گذاتشم رو قلبم و آخی گفتم
عطیه: میدونم دروغ میگی...
محمد: آخخخ
عطیه: توجهی نکردم😏
محمد: خیلی درد داشتم.......
پ.ن¹: آخ محمد🥺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_13 روژان: چیشده اقا علی علی: روژان خانم اوضاع رسول خرابه ترکش کمرش شروع به ح
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_14
روژان: میدونستم کجا رفته از بیمارستان خارج شدم و رفتم سمت امام زاده باقر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: ای خدا چرا من نباید یه روز خوش تو زندگیم ببینم من دیروز عقد کردم علی گفت قلج میشم اصن بمیرم بهتر نیست....
نمیدونم حکمتت از خلق من چی بود
چرا قبل عقد روژان نفهمیدم یه دخترم بیچاره کردم ولی اون بخاطر دلخوشی به من به پام میسوزه خودم نباید بزارم نباید اجازه بدم با پام بسوزه و بسازه هنوز جوونه هنوز فرصت داره
داشتم له خودم فکر میکردم که دیدم روژان بذو بدو اومد سمتم
روژان با نفس نفس: رس..ول..کجا...رفتی
رسول: برو خانم بامن حرف نزن
روژان: فک کنم حافظه ات کلا سوخته..حلقمو اوردم بالا و گفتم...من زنتم روژی😂
رسول: خانم محمدی شما به درد من نمیخوری برو دنبال سرنوشتت
روژان: سرنوشت من تویی دیوونه
رسول: برو برو هیچوقتم برنگرد
دیکه ازت خوشم نمیاد
دختره لوس از خودراضی
روژان: دیگه گریم داشت در میومد..
رسول چته😢
رسول: بروووو دیگه نمیخوام باهات ازدواج کنممممممم
روژان: دیگه گریم تمومی نداشت..
رسول چت شد یهو 😭😭😭😭
رسول: بروووووووووو
روژان: سرم گیج رفت داشتم میوفتادم که یه خانومه از پشت گرفتم
خانوم: عزیزم خوبی
روژان: ممنونم
خانومه: شما ازدواج کردی؟
روژان: چطور
خانومه: من یه پسر دارم خیلی گل و با ادبه اگر اجازه بدید بیایم خاستگاری
روژان: نگاهی به رسول انداختم و گفتم نه من همسر دارم ایشون هستن....
خانومه: اها عزیزم خوشبخت بشی ببخشید مزاحم شدم
روژان: نه ممنون از شما خداحافظتون
رسول: اینو بفهم من شوهر تو نیستم فردا هم میریم برای طلاق
روژان:رسول😭😭
پ.ن¹: طلاق🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_13 بیمارستان: علی: داوود تو خوبی داوود: من خوبم روژان: مریم جان زینب چی خ
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_14
روژان: رسول من میرم سایت
رسول: وایسا عزیزم باهم بریم
روژان: خیلی خب...
رسول: علی میشه زینبو ببینم؟
علی: فک نکنم میخوای برو فردا بیا
رسول: باشه...خداحافظ
ـــــــــــــ
رسول: منو روژان داشتیم میرفتیم سمت سایت که یه ماشینه اومد جلومون وایساد....
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سایت:
داوود: به زور اقا محمد اومدم سایت تا گزارش رو بنویسم....
اما فکرم پیش زینب خانم بود....
نکنه اون حرفی که زدم ناراحتش کرده باشه
البته نه بابا چه ناراحتی...مگه جرم کردم
ولییی
وایییی رسولو چیکار کنممم
محمدو چیییکار کنممم
توی این فکرا بودم که سعید اومد....
سعید: سلام
داوود: علیک سلام...
سعید:خوبی
داوود: خوبم...
سعید: تو فکری!؟
داوود: نه🙂
سعید: داو....
داوود: خوبم سعید🙂💔
ـــــــــــــــ3 ساعت بعد ــــــــــــ
داوود: تصمیم گرفتم با اقای عبدی صحبت کنم هرچی باشه محمد و رسول از اقا عبدی حساب میبرن نمیتونن دعوام کنن(😂)
ــــــــــــــ
داوود: سلام اقا
عبدی: سلام اقا داوود..کاری داشتی
داوود: اقا خواستم یه موضوعی روبهتون بگم....
عبدی: بگو
داوود:......
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_13 عزیز: رقتم دنبال عطیه... وقتی چشمم افتاد به چشمای بسته محمد سرجام میخکوب شدم...
#گاندو3🐊
#پارت_14
عزیز: اقای دکتر چیشد😭
دکتر: خداروشکر برش گردوندیم...اما نبضش خیلی ضعیف شده...
اون صداتونو میشنوه اما نمیتونه جواب بده..
باهاش حرف بزنیم، بهش روحیه بدید
ان شاءالله حالش خوب میشه
هممون تشکر کردیم....
عطیه: میتونم برم تو😭
دکتر: بله بفرمایید
ــــــــــــ
عطیه: رفتم تو....محمدو دیدم که کلییی دستگاه رنگارنگ بهش وصله...
همون اول زدم زیر گریه..
سلام اقا محمد...مگه قرار نبود باهم بریم رستوران😭😖
مگت قرار نبود بچمونو باهم بزرگ کنیم
مگه قول ندادی به محض اینکه برگشتی بریم واسه بچه سیسمونی بخریم😭😭
محمد جانم بیدار شو دیگه
بیدار شو این قول هارو باهم عملی کنیم♥🥺
به خاطر عزیز بیدار شو
به خاطر همکارات
اگه بدونی چقدر نگرانن
زود خوب شو.. دلم خیلی واست تنگ شده....
و رفتم بیرون
ـــــــ 3 ساعت بعد ـــــــ
نرگس:سلام....سلام
عطیه و عزیز: سلام
نرگس: عطیه تو حامله ای😳😍
عطیه: چطور؟!
نرگس: نه...قشنگ تابلوعه...
مث اینکه من دکتراما😌(چون عمومیه با همه بخش آشنایی داره)
چراااا به من نگفتیییی😐
خوبه قهر کنم بات؟😌😒😂
عطیه: لبمو به نشانه این که عزیز ذینجا نشسته گاز گرفتم و گفتم نرگس جان😳😅
نرگس: لبمو گاز گرفتم و گفتم...آخ ببخشید😅😖
حالا عطیه خانم من باشما بعدا کار دارم....
عزیز شما برید خونه من اینجا هستم بهتون خبر میدم
عزیز: نه دخترم..ممنون... من میمونم شما هطیه رو بکو بره خونه
عطیه: امکان ندا....
نرگس: پریدم وسط حرف عطیه: نه نه عطیه که میره با این وضعش استرس و استراحت نکردن واسش سمممه
فقط لطفا شماهم باهاش برید که تنها نباشه...
عزیز: باشه دخترم☺️
پس تروخدا هر خبری شد بگو😖
نرگس: به روی چشم..
اصن با دکترش حرف میزنم که خودم بشم یکی از پرستاراشون
عطیه: اینجپری خیلی خوبه😍🙏🏻♥️
نرگس: خواهش میکنم ولی هنوز قهرم(مثل بچه ها دست به سینه شد)
عزیز: بریم عطیه😂❤️
نرگس: خداحافظتون♥️
ـــــــــــــــــــــ
رسول: با داوود نشسته بودیم رو صندلی جلو اتاق محمد...
که دیدم یه خانم داره میره تو اتاق محمد...
سریع از جام بلند شدم
ببخشید؟
نرگس: بفرمایید؟
رسول: شما؟
نرگس: مشخص نیست؟؟
رسول: نه..چیزه....میشه کارت شناساییتونو ببسنم
نرگس: بفرمایید
رسول: اون دستم که سرم توش بوده خیلی درد داشت به همین خاطر با اون یکی دستم کارتو گرفتم...
نرگس: عه دستتون داره خون میاد
رسول: چیز مهمی نیست...
کارتو دادم و گفتم...بفرمایید برید داخل
نرگس: شونه هامو بالا انداختم و رفتم تو...
آمپولو زدم و اومدم بیرون
به عنوان یک پزشک نمیتونستم ببینم دست یه بیمار داره خون میاد....
رقتم اقای صابری رو اوردم تا باند دستشونو عوض کنه...
ـــــــ
رسول: م..م...ن...و...ن
صابری: خواهش میکنم
رسول: ممنون خانم.....
نرگس:احمدی هستم
رسول: ممنون خانم احمدی
نرگس: خواهش میکنم
با اجازه
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_13 اسما: داشتم باخودم حرف میزدن: باید همچیو تموم کنم یا نه باید به رسول بگم چی
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_14
اسما: ویس رسول:(به ایموجی ها توجه کنید)
سلام خانم محترم😂❤️
خوبی؟؟
نمیدونم چرا باهام اینجوری رفتار میکنی... ولی من طاقت ندارم🙈💔
حداقل بهم بگو چیکار کردم....😐😅
دیروز که گفتی تو انتخابت مطمعن نیستی احساس میکردم دلیلی برای زندگی کردن ندارم...😢😞
راستی.... میدونم خونه ای ولی چرا درو باز نکردی.... نمیدونم🤷🏻♂🙂
خداحافظ مراقب خودت باش❤️
اسما: حالم اصلا خوب نبود...
وقتی ویشو گوش دادم حال خرابم خراب ترر شد
وقتش رسیده بود😭
باید برخلاف میل باطنیم تموم کنم همچیو😭
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: داشتم یه هویج میخوردم
از مامان خداحافظی کردم خواستم از در برم بیرون که گوشی مامان زنگ خورد
مامان بهم اشاره داد که مامان خانم فردوسیه
منم کفشامو در اوردم و پریدم رو مبل کنار مامان
با ذوق و شوق به مامان نگاه میکردم
ــــــــــــــــ
سمیه(مادر فرشید): خبببب اقا فرشید گللل
فرشید: جانمممم
سمیه: امشب زود تشریف بیار خونه.... سر راه گل وشیرینی فراموش نشه☺️
فرشید: ای جان چشممم😍
ـــــــــ خونه داوود ـــــــــ
صبا: داوو.....
باص دای تلفن حرفم نصفه موند
داوود: با دست از صبا معذرت خواهی کردم و تلفونو جواب دادم
محمد: الو داوود؟
داوود: جان اقا؟
محمد: ساعت 6 جلسه
داوود: متوجه شدم...
ـــ
صبا: کی بود؟
داوود: اقا محمد..
صبا: چی گفت؟
داوود: ساعت 6 جلسه داریم
صبا: اها خیلی خب
داوود...
داوود: جونم
صبا: قول بده هیچوقت تنهام نزاری
داوود: چشم....
پ.ن¹: قول داد😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_13 رسول: چشمامو باز کردم تو بهداری بودم... زینب کنارم نشسته بودم و دستمو گرف
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_14
چند ساعت بعد...
رسول: چشامو باز کردم تو بهداری بودم
کمرم خیلی درد داشت
زینب خوابیده بود
برای اینکه بیدار نشه و مانعم نشه لبمو گاز گرفتم تا دردمو بروز ندم..
اروم اروم رفتم سمت میزم...
خواستم بشینم ولی خیلی درد داشتم نمیشد..
با زور و تلاش یکم کج نشستم تا دووم بیارم...
هدستو روی گوشم گذاشتم و شروع به گشتن کردم..
ــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: دوباره اون درد لعنتی اومد سراغم...
دندونامو روی هم فشار میدادم تا شاید از دردم کم بشه... احساس میکردم دندونام داره از هم جدا میشه....
انقدر لبمو گاز گرفته بودم که احسای میکردم تیکه تیکه شده..
یهو یاد ردیابی که رو مچ دستمه افتادم....
سعی کردم با اون یکی دستم روشنش کنم اما... اما نبود...
اه نسبتا بلندی گفتم...
صبا: ردیابو بالا اوردم و گفتم: دنبال اینی😌
روژان: با نا امیدی نفسی کشیدم....
صبا: عقلم بهم گفت موقع اذان نباید ادم کشت...
روژان: پوزخندی زدم و گفتم: عقلم داری مگه!؟ 😏
صبا: دستش که تیر خورده بود رو فشار دادم...
روژان: به طور وحشت ناکی درد داشتم از اون ور شکمم از این پر دستم... ولی میدونستم اگر ناله کنم خوشحال میشه پس شروع کردم به گاز گرفتن لبم...
صبا: رفتم جلوش نشستم...
من ازت پخش زنده میگیرم.. میگی محمد بیاد اینجا.. فقط خود خود محمد...
منم در عوضش میزارم بری..
روژان: به جون بچت قسم بخور ولم میکنی
صبا: از کجا معلوم وسط فیلم همچیو خراب نکنی
روژان: من برا نجات جون بچم هر کاری میکنم... ایت که کوچیکه 😏
حالا قسم بخور
صبا: در حدی نیستی
روژان: منم یه کلمه حرف نمیزنم..
صبا: باشه عوضی، قسم میخورم
روژان: قسم میخوری چی
صبا: به جون تنها پسرم قسم میخورم اگه محمد اومد ولت کنم گمشی بری
روژان: خیلی خب...
صبا: چند ساعت دیگه میام میگیرم لایو رو از الان جملاتت رو اماده کن..
روژان: باشه...
پ.ن¹: به خاطر بچم هرکاری میکنم...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_13 عزیز همه رو دعوت کرد خونش... آرزو و رویا یه گوشه نشسته بودن، رضا و امید به
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_14
فردا شب....
آرزو: تو اتاق نشسته بودمو کتاب میخوندم...
یهو حس کردم یه چیزی شکست کتابو بستم و با دقت گوش دادم...
رسول: دوباره قلبم درد گرفت..
آرزو: صدای بابا بود یا حسین....
با ترس خودمو رسوندم به بابا...
بابایی...
بابا رسول
بابا صدامو میشنوی؟
فریاد زدم:: باباااااا
رسول: آخ... آه..
ق. ل. ب. م
آرزو: فهمیدم درد از ناحیه قلبه دستامو دور گردن بابا گذاشتم و شروع به ماساژ رگ هاش کردم..
ــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــ
آرزو: دکترا اومدن بالاسر بابا... با زنگ خوردن گوشیم از اتاق خارج شدم
روژان: رفتم خونه دیدم یه لیوان شکسته کف زمینه خیلی نگران شدم سریع زنگ زدم آرزو
آرزو: الو سلام مامان
روژان: سلام، آرزو کجایی؟
آرزو: بیمارستان...
روژان: یا خدا چیشده!
آرزو: چیزی نشده...
اممم..
روژان: آرزو حرف بزن جون به لب شدم
آرزو: بابا یکم حالش بد شد اوردمش بیمارستان... ولی هیچی نیست..
روژان: ای وای... آدرسو بفرست ارزو سریع
آرزو: من هستم نمیخواد شما بیای..
روژان: محکم و برنده گفتم آدرس
و قط کردم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_13 فردا:: عطیه: داشتم آماده میشدم که با رسول برم سایت... همونظور که دکمه ه
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_14
محمد: رفتم سر میز رسول
دروغ چرا راستش یکم دلهره داشتم...
سعی کردم پنهانش کنم..
سلاااااااام استااااد رسول
رسول: بلند شدمو سلام کردم...
سلام آقا!
محمد: مثل همیشه نبود... معلوم بود اصبیه😂😖 سعی کردم وا ندم....
خیلی طولش ندادمو گفتم: فایل صوتی صحبت های کاترین و رحمانی رو بفرست رو سیستمم... در ضمن یه گزارشم ازش بنویس...
رسول: چشم اقا...🙄
محمد: داشتم برمیگشتم سمت اتاقم که نگاهم افتاد به عطیه...
با دقت کاراشو انجام میداد...
عطیه: سنگینی نگاهی رو حس کردم...
سرمو بالا بردم...
یااا خداااا محممممد😬😓
با تمام استرسی که داشتم به نشانه سلام سرمو تکون دادم....
رسول: کم مونده بود بلندشم برم بگم کجارو نگا میکنی....
نفس عمیقی کشیدم بلکه اروم تر بشم... استغفرالله.....
ــــــــــــــــ خونه ــــــــــــــــ
عطیه: داشتم کتاب میخوندم که یکی در زد...
قطعا رسول نیست.. کاری رسول بلند نیست انجام بده در زدنه...
بفرمایید تو
رسول: باید حرف بزنیم...
عطیه: به به اقا رسوووول چه عجب شما یه بار در زدی.. افتاب از سمت خاصی طلوع کرده؟!
رسول: از حرفاش خندم گرفت اما به روی خودم نیاوردم...
همونطور جدی گفتم: میخوام باهات حرف بزنم
عطیه: رسول نشست رو تخت... صندلیو چرخوندم سمتشو گفتم: خب حرف بزن😂😐
رسول: تو انتخابت مطمعنی؟
عطیه: سعی کردم خودمو بزنم به اون راه:: ت... تو... انت.. انتخاب... چ.. چی؟!
رسول: انتخاب محمد🙄😐😂
عطیه: نگاهی به رسول انداختمو چشامو دوختم به فرش...
رسول: درسته من اولش اصبی شدم... ولی خوشحالم آدم سالمی مثل محمد اومده خاستگاریت...
تو سایت همه به سر محمد قسم میخورن..
دلش صافه.. چشمش پاکه...
قطعا باهاش خوشبخت میشی...
عطیه: لبخند زدمو به رسول نگاه کردم..
پ.ن¹:..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_13 آوا: از اتاق اومدم بیرون... قلبم خرد خاکشیر شده بود.. عطیه رو دید
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_14
رسول: قلبم خیلی درد میکرد...
بیشتر از هر موقعی...
بلند شدم که یه لیوان آب بخورم اما پاهام توان ایستادن نداشتنو پخش زمین شدم....
ــــــــ بیمارستان ــــــــ
آوا: آقای دکتر حالش چطوره؟
رضا: حالش اصلا خوب نیست...
وقعیت قلبش روز به روز داره بدتر میشه
پهلوشم که عفونت کرده...
ـــــــــــ
آوا: رفتم تو اتاق رسول بی جون رو تخت افتاده بود...
رنگش مث گچ دیوار بود...
همینکه چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد...
ــــــــــ فردا ـــــــــ
آوا: صدام گرفته بود از بس گریه کرده بودم...
رفتم تو اتاق محمد...
ـــــــ
آوا: بزار با کاترین حرف بزنم..
محمد: نمیشه عزیزمن
آوا: اگه تو بخوای میشه...
محمد تروخدا...
من باید باهاش حرف بزنم... باید از این بلا تکلیفی در بیام..
ـــــــــــ
آوا: ببین کاترین... من الان به عنوان مامور پروندت اینجا نشستم.. به عنوان یه زن یه هم نوعت اینجام...
فقط میخوام باهات حرف بزنم..
ازت خواهش میکنم راستشو بهم بگو...
رابطه تو و رسول جدی بود..؟
یعنی.. قبل از ماموریتش قول و قراری باهم داشتید...
قبل از اینکه من وارد زندیگش بشم هم دیگه رو دوست داشتید..؟
کاترین: رسول که دیگه واسه من نمیشه پس بزار از چشم اینام بندازمش.. بعد از کمی مکث گفتم: اره...
آوا: قبل از اینکه اشکام سرازیر بشه پاکشون کردم...
بغضی که گلومو گرفته بودو سعی کردم قورت بدم...
ازت خواهش کردم راستشو بگی...
کاترین: خب.. منم راستشو گفتم دیگه..
اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی...
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_13 شریف: همه رفته بودن خوابیده بودن.. داشتم آب میخوردم که یه صدایی شنیدم... آب
#عشق_بی_پایان
#پارت_14
سارا: از ون که خارج شدم دویدم سمت خونه...
هیچ اثری ازشون نبود...
انگار آب شدن رفتن تو زمین...
داشتم برمیگشتم که دیدم یه چیزی برق میزنه...رفتم نزدیک تر...
یه فلش بود...با خوشحالی برش داشتمو رفتم سمت ون...
ـــــــــــ
داوود: اروم اروم رفتم بالا...(چون تفنگ خفه کن داشته و ساعد و سادیا طبقه بالا خواب بودن بیدار نشدن)
رویا: عطیه و اقا محمد رفته بودن دنبال شارلوت و شریف پشت سر اقا سعید رفتم بالا...
سعید: از بالا به داوود و فرشید اشاره دادم بیان بالا...
بدون اینکه صدام در بیاد با زبان اشاره منظورمو به خانم رضایی رسوندم...
چیزی که گفته:(ما میریم بالا شما همینجا بمون.. بهتون علامت دادم بیاید بالا)
رویا: به نشانه اینکه متوجه شدم سرمو تکون دادم..
سعید: همون اندازه اروم روبه فرشید و داوود گفتم: منو داوود میریم بالا..فرشید توهم اون طرف وایسا...
بسن الله گفتمو رفتم سمت در...
اروم اروم وارد شدم..
مثل اینکه خوابه...
به داوود اشاره دادم بیاد تو...
رفتیم بالا سرش... خواستم بهش دستبند بزنم که....
پ.ن: که؟ 😂🤔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ