«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_43 امیر: داشتم کارامو انجام میدادم که دیدم رسول داره میاد... مثل همیشه نبود...
#عشق_بی_پایان
#پارت_44
یک هفته بعد:
رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده..
از زمین تا اسمون فرق کرده...
سرسنگین باهام رفتار میکنه...
ازم فرار میکنه...
وقتی باهاش حرف میزنم اصن جوابمو نمیده یا خیلی تند و محکم باهام حرف میزنه...
دیدم تو حیاطه... بهترین فرصت بود... رفتم پیشش...
امیر.. باید حرف بزنیم...
امیر: من خیلی کار دارم..
داشتم میرفتم که دستمو گرفت..
رسول: رفتیمو نشستیم رو نیمکت...
امیر تو... تو از خانم حسینی خوشت میاد...
امیر: با اخم سرمو پایین انداختم
رسول: امیررر...
میگم تو از خانم حسینی خوشت میاد...
امیر: با خشم نگاهش کردم...
اره... اره خوشم میاد...
چیکار میخوای بکنی حالا...
چه کاری ازت برمیاد که بکنی...
10 ساله باهم رفیقیم..
به خاطر من میکشی کنار...
رسول: فریاد زدم: تو به خاطر منی که 10 سال رفیقتم بکش کنار...
پ.ن: 10 سال رفاقت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_44 یک هفته بعد: رسول: تو این مدت امیر خیلی عوض شده.. از زمین تا اسمون فرق کرد
#عشق_بی_پایان
#پارت_45
بام تهران:
رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن...
برو بهش بگو...
انقدر طولش دادی که...
رسول: از روی نیمکت بلند شدمو فریاد زدمو پریدم وسط حرفش....
بسه دیگههه
ولممم کننننن
ولم بزار ببینم باید چه خاکی به سرم بریزیم....
رویا: چون میدونستم تحت فشاره هیچی نگفتم...
بدون اینکه چیزی بگم اروم نشسته بودم رو نیمکت...
چند دقیقه گذشت...
رسول: زانو هام سست شده بود...
فرود اومدم روی نیمکت...
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری مقابل امیر قرار بگیریم...
پوزخندی زدمو گفتم: رفیق 10 سالم شده رقیب عشقیم...
پ.ن: رفیق 10 سالم شده رقیب عشقیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_45 بام تهران: رویا: رسول... برو باهاش حرف بزن... برو بهش بگو... انقدر طولش
#عشق_بی_پایان
#پارت_46
محمد: به اقا رسول...
رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم...
بلند شدم... سلام اقا...
محمد: بشین بشین...
گزارشارو اماده کردی؟
رسول: گزارش...
محمد: اهوم.. چند تا عکس بهت دادم کفتم گزارششونو بنویس...
رسول: زدم تو پیشونیم... ای وای....
محمد: الان از اون دوروزی مه تعیین کرده بودمم خیلی گذشته ها...
رسول: ببخشید اقا...
من تا فردا واستون میارمش...
محمد: سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم...
رسول: نشستم روی صندلی... سرمو مابین دستام گرفتم...
ــــــ خونه ــــــ
رویا: رسول ساعت 2 نصفه شبه نمیخوابی؟
رسول: باید این کزارشارو تا فردا تحویل بدم...
رویا: خیلی خب...
پس شبت بخیر..
رسول: همونطور که مشغول نوشتن بودم گفتم: شب بخیر..
پ.ن: گزارش..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_46 محمد: به اقا رسول... رسول: با صدای اقا محمد افکارمو نصفه نیمه ول کردم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_47
رسول: اقا محمد...
بفرمایید اینم گزارشا...
با اجازه..
محمد: رسول...
رسول: برگشتم سمت اقا محمد...
جانم
محمد: چرا چشات انقدر قرمزه...
رسول: دیشب خوب نخوابیدم😅
محمد: بعید میدونم اصن خوابیده باشیا..
برو یکی دوساعت تو نمازخونه بخواب به خانم حسینی میگم جات وایسه..
رسول:چ..شم...اقا...
ـــــــ نماز خونه ــــــ
رسول: دستمو روی پیشونیم گذاشه بودم هرکاری میکنم خوابم نمیبره...
همش حرفای امیر تو سرمه...
_به خاطر رفیق 10 سالت میکشی کنار...
ــــــــــــــــ
رسول: دنبال رویا میگشتم که سما خانمو دیدم..
ببخشید خانم حسینی.؟
شما رویا رو ندیدین؟
سما: آبدار خونس..
دنبال شکلات میگرده😁
رسول: خندیدمو گفتم ممنونم😂
امیر: با خشم نگاهشون میکردم...
خواستم برم جلو اما سعی کردم خودمو کنترل کنم...
پ.ن: چیییشد؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_47 رسول: اقا محمد... بفرمایید اینم گزارشا... با اجازه.. محمد: رسول... رسو
#عشق_بی_پایان
#پارت_48
رویا: داشتم دنبال شکلات میگشتم که یهو رسول اومد تو...
رسووولل... سکته کردمممم
رسول: دست به سینه وایساده بودم...
خندیدمو گفتم: دنبال چی میگردی؟
رویا: شکلات🥺ولی پیدا نمیکنم...
رسول: از تو جیبم یه شکلات دراوردمو گرفتم جلوش..
رویا: خواستم بگیرم ازش که دستشو کشید..
رسول: یه شرط داره...
دیگه اسم خانم حسینی نیار...
اصن... فراموش کن یه روزی میخواستمش...
لبخند تلخی زدمو شکلاتو دادم دستش..
ــــــــــ
رسول: رو نیمکت نشسته بودمو به یه نقطه خیره شده بودم..
امیر: داشتم میرفتم بالا که دیدم رسول با ناراحتی نشسته رو نیمکت...دلشو نداشتم تو این حال ببینمش.. رفتم پیشش...
پشت یرش وایساده بودم...
رسول: بشین...
امیر: همونطور که پشتم بهش بود نشستم...
رسول: بعد از کمی سکوت گفتم:
به خاطر رفاقت 10 سالمون کشیدم عقب...
بلند شدم...
لبخند تلخی زدمو گفتم: خوشبخت بشی داداش...
امیر: بلند شدمو رفتنشو نگاه کردم...
خواستم حرف بزنم... اما نتونستم..
پ.ن: عقب کشیدم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_48 رویا: داشتم دنبال شکلات میگشتم که یهو رسول اومد تو... رسووولل... سکته کردمم
#عشق_بی_پایان
#پارت_49
چند روز بعد:
امیر: همش عذاب وجدان داشتم...
نمیدونم برم بهش بگم...
نگم...
اگه بگم رسول...
ای خدا...
الان بهترین راه ممکن استخاره ست...
ـــــــــــــ
رویا: رسول جان... میشه اروم باشی...
باید صحبت کنیم...
الان تو رفتی گفتی کشیدم عقب خوشبخت بشی
برادر من خب مگه تو دلت پیش سارا نیست... چرا رفتی اینو گفتی...
بعدش اینجوری افسرده بشینی یه گوشه نه حرف بزنی نه غذا بخوری...
اینا راه حل نیست...
رسول: الان دیگه کاری ازم بر نمیاد...
امیر تا الان حرف دلشم زده به سارا..
رویا: بعید میدونم به این زودی بره حرفی بزنه...
ــــــــــــ
امیر: جواب استخاره خوب اومد...
ولی دلم راضی نبود... بسم الله گفتمو رفتم که سارا خانمو پیدا کنم...
پ.ن: بعید میدونم بره به این زودی حرفی بزنه...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_49 چند روز بعد: امیر: همش عذاب وجدان داشتم... نمیدونم برم بهش بگم... نگم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_50
امیر: خانم حسینی...
ببخشید میتونم وقتتونو بگیرم...
سارا: بفرمایید...
امیر: م.. من... من میخواستن بگم که...
میشه با.. سما خانم صحبت کنید ببینید قصد ازدواج دارن...
ینی...
بپرسید.. که...
بگید که... امیر گفته...
رسول: دیدم امیر داره با سارا حرف میزنه...
همین اول تپش قلب اومد سراغم...
سارا: اقای جاهد بفرمایید لطفا...
امیر: با من ازدواج میکنید..
رسول: دستمو به دیوار گرفتم تا تعادلم حفظ بشه
قلبم داشت از تو سینم کنده میشد...
ـــــــــــــ
رویا: رسول...
رسول منو ببین...
چت شد یهو...
رسول: نگاهمو به رویا دادم...
لبخند تلخی زدمو گغتم: ازش خاستگاری کرد..
رویا: مطمعنی...
رسول: خودم دیدم...
پ.ن: خاستگاری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_50 امیر: خانم حسینی... ببخشید میتونم وقتتونو بگیرم... سارا: بفرمایید... ام
#عشق_بی_پایان
#پارت_51
سارا: سما..
سما: جونم
سارا: میگم... تو نمیخوای ازدواج کنی؟
سما: بسم الله... 😂
جای تورو تنگ کردم؟ 😂
چیشد این اومد تو ذهنت..
سارا: بگووو
سما: اگی کیس خوبی باشه چرا ک نه😂🤷🏻♀
سارا: از نظر تو کیس خوب چیست کیست!؟ 😂🧐
سما: کسی که ایده آل هامو داشته باشه...
سارا: ای باباااا... خب ایده آل هات چین...
سما: دین، اخلاق
سارا: خب اینارو به نظرت اقا امیر داره؟
سما: چی...
سارا: اقا امیر...
امیر جاهد..
تورو از من خاستگاری کرد😎😂
سما... چرا چیزی نمیگی😂😐
سما: چی بگم خو...
سارا: ذوق زده نشدی؟
سما: نه😂😐
سارا: جدی میگی؟ 😂😐
سما: نه😂😂
سارا: من چی بگم بهش خو...
سما: باید خودش باهام حرف بزنه😌😂
سارا: ینی من بهش بگم بیاد باخودت حرف بزنه...
سما: اوم...
پ.ن: خودش باید حرف بزنه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_51 سارا: سما.. سما: جونم سارا: میگم... تو نمیخوای ازدواج کنی؟ سما: بسم الل
#عشق_بی_پایان
#پارت_52
امیر: خانم حسینی... خانم حسینی...
چیشد..
سارا: عه اینجایید...
من با سما صحبت کردم...
به نظرم بهتره شما خودتون باهاش صحبت کنید..
با اجازه...
ــــــ فردا ــــــ
امیر: منتظر سما خانم بودم....
دیدم داره میاد داخل...
خانم حسینی... میتونم چند لحضه وقتتونو بگیرم...
ـــــــــــ
رسول: داشتم تو راه رو قدم میزدم...
خیلی ذهنم مشغول بود..
دیدم امیر و سما داره میرن تو حیاط...
بدو بدو رفتم پایین...
ـــــــ
امیر: فک کنم سارا خانم باهاتون صحبت کردن...
من... بهتون علاقه دارم...
سما: سرمو پایین انداخته بودم...
رسول: بعد از کمی فکر کردن لبخند رضایت روی لب هام نقش بست...
وای خدا...
ــــــــــ
امیر: بعد از تموم شدن حرفامون رفتم سمت در ورودی که بذم تو سایت... دیدم رسول اونجاست...
رسول... فال گوش وایساده بوی...
رسول: امیر تو سما خانمو دوست داری یا سارا خانمو...
امیر: چطور..
رسول: بگو...
امیر: خب خودت دیدی دیگه... از سما خاستگاری کردم...
رسول: ینی از اول منتظورت سما حسینی بود..
امیر: اره خو
رسول: زدم زیر خنده...
امیر: چرا میخندی...
رسول: من فک میکردم سارا رو میخوای
امیر: مکه تو سارا رو دوست داری
رسول: اره..
امیر: خندیدمو گفتم: من فک کردم تو سما رو دوست داری.. 😂
رسول: دوتایی خندیدیمو همو بغل کردیم😂
پ.ن: تشابه فامیلی 😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_52 امیر: خانم حسینی... خانم حسینی... چیشد.. سارا: عه اینجایید... من با سما
#عشق_بی_پایان
#پارت_53
رسول: سلامممم رویا خانوووم
رویا: با تعجب گفتم: سلام😳
چیشده؟
رسول: چیزی نشده...
رویا: تا یه ساعت پیش نمیتونستی یه کلمه حرف بزنی...
الان چطوری انقدر سرحال شدی...
با سارا حرف زدی؟
رسول: نه...
سارا: با اقا امیر حرف زدی؟
رسول: ابروهامو بالا انداختمو گفتم نچ
سارا: عهههه خب بگو ببینم چیشد
رسول: اصن امیر سارارو نمیخواسته😂
سما رو میخواست...
یه تشابه فامیلی داشت زندگیمو از بین میبرد😂
رویا: زدم زیرخنده 😂
پ.ن: خب...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_53 رسول: سلامممم رویا خانوووم رویا: با تعجب گفتم: سلام😳 چیشده؟ رسول: چیزی نش
#عشق_بی_پایان
#پارت_54
رویا: رسول برو باهاش حرف بزن تا دیر نشده..
رسول: بزار اول به مامان بگم...
رویا: من گفتم😅
رسول: از دست تو چیکار کنم؟ ☺️💔
رویا: خداروشکر کن ک من خواهرتم😒😂
رسول: 😂😐
ـــــــــــــــ
سارا: به به عروس خانوووم
سما: فعلا شماتو اولویتی..
صدرا خان عاشق دل خسته😔😂
سارا: تروخدا بحث اون دیوونه رو نکن که سرم درد میگیره بهش فکر میکنم...
درضمن شما خواهر بزرگ تری تا شما ازدواج نکنی من غلط بکنم به ازدواج فک کنم😂😔
پ.ن: شما خواهر بزرگ تری😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_54 رویا: رسول برو باهاش حرف بزن تا دیر نشده.. رسول: بزار اول به مامان بگم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_55
2 ماه بعد:
امیر: بفرمایید شیرینی..
رسول: به به... شیرینی چی هس حالا؟
امیر: دست چپمو بالا اوردم... و با ابرو به حلقه اشاره کردم...
رسول: عقد کردین؟
امیر: بعله😌
رسول: چه بی خبر..😐
فرشید و داوود و سعید همرمان میان پیششون..
داوود: چه خبره اقا امیر دست کردی تو جیبت؟
یه شیری برداشتمو چشمکی زدمو گفتم: شیرینی چی میگه؟
امیر: خواستم صحبت کنم که...
رسول: دست چپشو گرفتمو بالا اوردم... اقا رفته عقد کرده بدون اطلاع😒
فرشبد: واقعا😳
سعید: عقد کردی جدی؟
امیر: با سر تایید کردمو خندیدم... 😂
سعید: چرا انقدر بی صدا؟
امیر: تصمیم گرفتیم بریم محضر بی سر و ضدا عقد کنیم بعدش که پروندخ به خوبیو خوشی تموم شد یه عروسی مفصل میگیریم...
فرشید: رسول.. کجایی؟ 😂
رسول: باورم نمیشه به من نگفت میره عقد کنه..
داوود: خندیدمو گفتم: به هر حال مبارک باشه اقا امیرررر
سعید: امیر خان توهم قاطی مرغا شدیی
فرشید: مباررک باشه اقا امیررر
به پای هم پیر شین...
امیر: دونه دومه بغلشون کردم..
دستامو روبه رسول باز کردم که بغلش کن..
رسول: با اینکه منو هویجم حساب نکردی...
دعوت که هیچی میبخشمت ولی بهم میگفتی حداقل..
ولی خب چیکار کنم دیگه دلم دررریاس..
بخشیدمت...
امشب راحت بخواب😂😂
امیر: خندیدمو بغلش کردم😂
رسول: شونه شو بوسیدمو گفتم: مبارکت باشه داداش
امیر: اروم دم گوشش گفتم: نوبت خودته هااا
پ.ن: بی سر و صدا.. 😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_55 2 ماه بعد: امیر: بفرمایید شیرینی.. رسول: به به... شیرینی چی هس حالا؟ ا
#عشق_بی_پایان
#پارت_56
شب:
رویا: رسووول دوماااه گذشته ولی تو کوچک ترین قدمی برنداشتی...
چرا با خودت لج میکنی برو حرف دلتو بهش بزن دیگه...
انقدررر که من حرص تورو میخورمااا خودت عین خیالتم نیست..
اصن اگه نمیری خودم باهاش حرف بزنم...
رسول: نه نهههه تو چیزی نگیاااااا...
بزار ببینم چیکار میکنم...
فردا که استراحته...
ان شاءالله پس فردا سعی میکنم باهش حرف بزنم...
ــــــ فردا ـــــ
سیمین: به سما بگو بیاد وسائلو ببرین...
سما کوش اصن..
سارا: کجا میتونه باشه؟
در حال انجام چه کاری میتونه باشه؟
طبق معمول داره با اقا امیر حرف میزنه دیگه!
ای خدااا زودتر این بره سر خونه زندگیش از دستش راحت شم.. دیشب ساعت 2 شب داشت با امیر حرف میزد...
باباااا خب میخوای با شوهرت حرف برنی بیا برو یه جا دیگه منه بدبخت نتونستم دیشبم بخوابم ک..
سیمین: باز من یه چیزی گفتم تو غر زدناتو شروع کردی😂😐
سما: چی میگی توووو اصن نفهمیدم چی گفتم..
سارا: خوبه والا.. نمیفهمیدی چی میگی ولی یه تلفن کوچولو موچولو به قول خودت، 38 دقیقه طول کشید..
سما: به جای اینکه زمان بگیری من با شوهرم چند دقیقه حرف میزنم بیا به این صدرا بدبخت جواب مثبت بده .. من که رفتنیم نیستم این پیروزیو جشن بگیرم... ولی این مامان بیچاره یه نفس راحت بکشه از دستت.. راستی از این صدرا چه خبر دیگه زنگ نزد بهت؟
سارا: خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد..
به صفحه گوشی نگاه کردم و بعد با نفرت به سما نگاه کردم...
ای خدا بگم چیکار کنه... بیااا زنگ زد... خیالت راحت شد؟
پ.ن: پارتی طنز😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_56 شب: رویا: رسووول دوماااه گذشته ولی تو کوچک ترین قدمی برنداشتی... چرا با خ
#عشق_بی_پایان
#پارت_57
فردا:
رویا: انقدر استرس نداشته باش.. خودم مث کوه پشتتم.. من اونجا وایمیسم تو حرفاتو بزن...
فقط گند نزنی رسووللل... 😂💔
رسول: حواسم هست بابا.. 😂
ــــــــــ
رسول: مث دیوونه ها باخودم حرف میزدم..
داشتم تمرین میکردم وقتی سارارو دیدم چی بهش بگم.. چجوری شروع کنم... چجوری تمومش کنم..
که سارا از در اومد تو..
همچی از ذهنم پریده بود...
سارا: سرمو پایین انداختمو سلام کردم...
رسول: حتی یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم..
کلماتو کنار هم چیدمو جواب سلامشو دادم...
ب..ببخشید خانم حسینی...میخواستم.. میخواستم.. درمورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم...
سارا: بفرمایید
رسول: امم....
رویا: اهههه بگو دیگهههههه😐(از سارا اینا دورتره)
رسول: راستش من....
پ.ن: بگو دیگههه😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ