«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_2 آوا: شیشه رو دادم پایین... رسول: مسافر نمیخوای خانوم؟ آوا: عه ر
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_3
رسول: هی با ماشین خیابونارو بالا پایین میکردم...
حالم خوب نبود اصلا...
ماشینو نگه داشتم سرمو گذاشتم رو فرمون...
حرفای رضا تو سرم اکو میشد...
تو این موقعیت پهلومم درد گرفته بود!
راه افتادم سمت خونه...
ــــــ
آوا: سلام... خوبی؟
رسول: سلام عزیزم..
و رفتم تو اتاق..
آوا: رسول؟
رسول: رو تخت دراز کشیدم... به سمت پهلوی سالمم..
آوا: درو باز کردم..
رسول جان؟
شام نمیخوری؟
رسول: نه عزیزم تو بخور.. میخوام بخوابم...
آوا: هرجور راحتی...
با ناراحتی نشستم رو مبل...
ـــ فردا ـــ
علی سایبری: آقا این مدارک نشون میده یه جاسوس تو سایت هست...
محمد: با تعجب به علی نگاه کردمو با دقت شروع به خوندن برگه ها کردم...
علی: همونطور که اونجا هست و طبق بررسی های ما زمانی که رسولو گروگان گرفته بودن اطلاعاتی از سیستمش خارج شده...
کسی که این کارو انجام داده از نبود رسول سو استفاده کرده و اطلاعاتو خالی کرده!
محمد: تن صدام بالا رفت...
یعنی چی...
یعنی به همین راحتی باختیم؟
حواستون کجاست پس...
تو این سایت دارین چیکار میکنین که دشمن به همین راحتی همه اطلاعات مارو از بین برد...
بعد از نفس عمیقی گفتک: این غیر ممکنه... سیستمای ما.. مخصوصا سیستم رسول انقدر آبکی نیست که هرکی از راه رسید هکشون کنه و اطلاعات توشو خالی کنه...
سیستم رسول رمز داره هیچکی نمیتونه بازش کنه...
علی سایبری: جز خودِ...
با نگاه تند اقا محمد حرفم نصفه موند...
یعنی به اون چیزی که فکر میکنم فکر میکنه!
پ.ن: بعله🙂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_3 رسول: هی با ماشین خیابونارو بالا پایین میکردم... حالم خوب نبود اص
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_4
چند روز بعد::
آوا: چند روزه دل دردای بدی سراغم میاد...
رو مبل نشسته بودمو تو فکر رسول بودم... چند روزه رفتاراش عوض شده... دیگه مثل قبل شوخی نمیکنه...
رفتم تو اتاق خوابیده بود...
این چند روزه کیفشو از خودش جدا نمیکنه...
کیفش کنار تختش بود...
رفتمو برش داشتم...
رفتم تو پذیرایی... یه پوشه آبی رنگ نظرمو جلب کرد در اوردمو بازش کردم..
برگه آزمایش بود...
تن و بدنم لرزید...
برگه هارو در اوردمو دونه دونه خوندم...
با خوندن هرکدوم اشکام سرازیر شد...
ــــــــــ
رسول: بیدار شدم دیدم کیفم نیست... کل اتاقو گشتم اما نبود... سریع رفتم تو پذیرایی...
عه آوا!
آوا: گریم شدت گرفت..
رسول اینا چیه...
رسول: چزی نیست... بدشون به من...
آوا: چیزی نیییست...
اینا چیییزی نیییستتتت
تو مسئله به این مهمیو ازم پنهون کردی...
بیماریتو ازم پنهون کردی...
یعنی انقدر غریبه بودم...
ـــــــــ شب ـــــــــ
آوا: سرمو مابین دستام گرفته بودم...
حال خوبی نداشتم.. ولی قطعا رسول بدتر از منه... رفتم تو اتاق که دراز کشیده بود...
رسول؟
رسول جان؟
تک خنده ای کدمو گفتم: من که میدونم بیداری..
رسول: برگشتم سمتشو بلند شدم نشستم...
آوا: میخوای باهم حرف بزنیم؟
رسول: سرمو تکون دادم...
آوا: پس حاضر شو بریم بیرون...
رسول: بیرون چرا...
آوا: بریم پاتوق همیشگی...
رسول: بام تهران.. الان!؟
آوا: ساعت چنده مگه!
به ساعت نگاه کردمو خندیدم گفتم: اره واقعا دیره... ولی پاشو بریم...
پ.ن: یعنی انقدر غریبه بودم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_4 چند روز بعد:: آوا: چند روزه دل دردای بدی سراغم میاد... رو مبل نشس
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_5
رسول: آوا من خودم میدونم حتی اگه عملم بشم حتی اگه پیوند قلبم انجام بدم... بازم اون ادم سابق نمیشم...
فوقش دو هفته.. دو ماه.. اصلا دوسال بیشتر زنده میمونم... تهش که چی...
توهم اگه بخوای از هم جدا میشیم...
نمیخوام شریک دردام باشی..
نمیخوام شریک بدبختیام باشی..
تو هنوز جوونی...
هنوز کلی آرزو داری...
نمیخوام زندگی آیندتو خراب کنم...
آوا: عه رسول چی داری میگی...
شریک غم و قصه ت من نباشم کی میخواد باشه...
شریک دردات من نباشم کی میخواد باشه..
آرزوی من سلامتی توعه...
آینده منو تو با همه...
دست به شینه شدمو کفتم: نشناختی منو هنوز..
اگه میشناختیم نمیگفتی بزار برو...
در ضمن کی گفته آدم سابق نمیشی...
من کلی ادم میشناسم عمل قلب داشتن الان از منو توهم سر حال ترن..
رسول: آوا..
آوا: مگه اینکه تو نخوای من بمونم...
رسول: معلومه ک میخوام
ولی نمیخوام احساسی تصمیم بگیری...
آوا: خندیدمو گفتم: احساسی تصمیم نمیگیرم نترس...
دلم تیر میکشید... اما سعی کردم بروز ندم!
پ.ن: آخی🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_5 رسول: آوا من خودم میدونم حتی اگه عملم بشم حتی اگه پیوند قلبم انجام
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_6
چند روز بعد:
محمد: چیشد علی؟
علی سایبری: اقا همه مپارک بر علیه رسوله...
اخرین شانسمون بازجویی از کاترینه..
ــــ فردا ـــ
محمد: تو اتاقم نشسته بودم که فرشید اومد تو...
چیشده فرشید؟
فرشید: آقا کاترین گفته میخواد بازجوشو ببینه.. میگه حرفای مهمی دارم..
ـــــــــــــــــــــ
محمد: از اقای عبدی اجازه گرفتم که خودم بازجوییش کنم...
ـــــ
محمد: خانم پروانه رحیمی حرف ها و حرکات شما ضبط میشه و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره...
متوجه شدین؟
کاترین: سرمو تکون دادم
محمد: متوجه شدین!؟
کاترین: بله..
محمد: خب.. میشنوم؟
کاترین: من اهل معاملم.. در برار چیزی که میخوام بگم چی گیرم میاد..
محمد: به اندازه ارزش حرفت تخفیف قائل میشن تو مجازاتت
کاترین: کسی که حتی فکرشم نمیکمی بهتون خیانت کرده...
اون اطلاعاتو برامون میفرسته...
محمد: سوالی نگاش کردم...
کاترین: رسول نوروزی...
دوست جون جونیتون...
محمد: میدونی اگه دروغ بگی....
کاترین: پریدم وسط حرفش...
با لحن مسخره ای گفتم: بله بله میدونم...
ولی حرفام عین حقیقت...
اصن... با این همه دَمُ دستگاه چجوری نفهمیدید سیستم رسول خالی شده؟
درضمن اینم میدونین هیچکی جز رسول نمیتونه سیستمو باز کنه و اطلاعاتشو خالی کنه...
محمد: سرم گیج میرفت....
حالم خوب نبود...
باور کردنی نبود...
اگه راست بگه چی...
بدون اینکه خرفی بزنم از اتاق اومدم بیرون که با چهره پریشون عطیه مواجه شدم...
عطیه: درد بدی رو تو شکمم حس کردم.. یه دستم رو شکمم بود یه دستم به دیوار...
محمد: عطیه... عطیه جان...
خوبی...
عطیه: دروغ میگه دیگه...مگه نه؟
معلومه که داره دروغ میگه...
پ.ن: کم کم داریم به طوفان نزدیک میشیم🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_6 چند روز بعد: محمد: چیشد علی؟ علی سایبری: اقا همه مپارک بر علیه
ما چه گناهی کردیم همش غصه ی طوفان رو بخوریم 😐💔؟
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_6 چند روز بعد: محمد: چیشد علی؟ علی سایبری: اقا همه مپارک بر علیه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_7
چند روز بعد::
عبدی: همه مدارک بر علیه رسوله...
سعید: با چیزاییم که کاترین گفته نشون میده رسول بهمون خیانت کرده...
امیر: باورم نمیشد....
عبدی: محمد... بگیرش
محمد: این چیه اقا...
عبدی: دستور دستگیری رسول نوروزی..
محمد: خشکم زده بود....
مات و مبهود به اقای عبدی نگاه میکردم...
ــــــــــــ
محمد: سرم مابین دستام بود...
یعنی واقعا رسول بهمون خیانت کرده..
یعنی اطلاعاتو واقعا داده...
ای خدا... جواب آوا رو چی بدم... جواب عطیه رو چی بدم...
یهو عطیه هراسون اومد تو...
عطیه: محمد تو شدی مسئول پرونده رسول...
میخوای برادر زنتو... شوهر خواهرو.. بهترین رفیقتو..کسی که مول برادرته رو دستگیر کنی..
محمد: چیزی برای گفتن نداشتم...
عطیه: حرف بزن دیگه...
محمد: آره...
چون رسول... برادرت... شوهر خواهرم... بهترین رفیقم.. به ما.. کشورش.. مردمش خیانت کرده...
عطیه: رسول همچین ادمی نیست محمد...
چیزی نگو که بعدا شرمنده ش بشی...
محمد: فعلا اون شرمنده ماست...
بلند شدمو از اتاق رفتم..
پ.ن: چرا همچین شد😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_7 چند روز بعد:: عبدی: همه مدارک بر علیه رسوله... سعید: با چیزایی
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_8
فردا:
رسول: آوا صبح زود رفته بود سایت...
منم بیدار نکرده بود...
حاضر شدم که برم اما صدای آیفون نظرمو جلب کرد... محمد بود درو باز کردم...
ـــــــ
رسول: به به سل...
چیزی شده؟
فرشید: خودت بهتر میدونی چی شده...
محمد: به داوود اشاره دادم بهش دستبند بزنه
داوود: دستانو بیار جلو...
رسول: زدم زیر خنده: این چه شوخی مسخره ای...
اصلا قشنگ نیستا...
داشتم میخندیدم که....
محمد: محکم زدم تو گوشش... خیلی کثیفی رسول... خیلی
رسول: چ... چی... ش.. شده... م.. گه..
سعید: تو بازداشتگاه میفهمی چی شده...
داوود: فریاد زدم: دستاتو بیار جلو...
رسول: خشکم زده بود...
محمد اومدو دستبندو از دست داوود کشیدو خودش برام دستبند زد...
کپ کرده بودم....
ـــــ سایت ـــــ
رسول: دارن به جایی میبرنم که خودم یه روزی دوربیناشو کنترل میکردم...
جایی که خودم رئیسش بودم....
پ.ن: جایی که خودم دوربیناشو کنترل میکردم..!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_8 فردا: رسول: آوا صبح زود رفته بود سایت... منم بیدار نکرده بود...
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_9
چند روز بعد:
آوا: محمد من نمیفهمم رو چه حسابی به رسول شک کردی...
ش
محمد: از شک گذشته خواهر من...
عطیه: یعنی تو رسما داری میگی رسول جاسوسه..
محمد: چیزی نگفتمو خودمو با کنترل سرگرم کردم...
آوا: حالا تکلیف رسول چی میشه!
محمد: اونو قاضی تصمیم میگیره...
عطیه: سرم داشت میترکید....
طبق معمول دلمم خیلی درد میکرد...
ــــــــ فردا ـــــــ
رسول: داشتم دیوونه میشدم.... چشونه اینا آخه!
زخم پهلوم چرک کرده بود...
قلبم خیلی درد میکرد...
قرصامو نخورده بودم...
داشتم قلبمو ماساژ میدادم که یکی اومد تو.. یه خانم بود...
چشام تار میدید... یکم چشمامو مالیدم..
آوا بود....
آوا: اشک تو چشام جمع شده بود..
لبخند تلخی زدمو نزدیکتر شدم...
نشستم کنارش رو تخت...
خوبی؟
رسول: پوزخندی زدمو گفتم: از این بهتر نمیشم...
آوا: قرصاتو برات اوردم..
درضمن باید پانسمانتم عوض کنم...
ـــ
آوا: داشتم پانسمانو عوض میکردم که دل درد بدی اومد سراغم....
یکم مکث کردم.. رسول تو حال خودش بودو چیزی متوجه نشد.. دوباره کارمو انجام دادم...
پ.ن: تکلیف رسول چی میشه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_9 چند روز بعد: آوا: محمد من نمیفهمم رو چه حسابی به رسول شک کردی...
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_10
یک هفته بعد::
رسول: الان یک هفته گذشته.. ولی واسه من اندازه یک سال گذشت...
دیگه تحمل نداشتم... هرروز با خودم کلنجار میرفتم...
یعنی انقدر زود فروختنم...
انقدر زود باور کردن...
تصمیم گرفتم اعتراف کنم تا شاید زودتر خلاص شم....
باورم نمیشه کسایی که مثل برادرام دوسشون داشتم کاری کردن که به مرگ خودم راضیم!
میدونستم یه دوربین اینجا هست... به سختی بلند شدم...
فریاد زدم...
من.. من میخو.. ام.. با.. بازجو.. م... صحب.. ت... کن.. م
ــــــــــــــ
محمد: میشنوم...
رسول: میخوام اعتراف کنم...
محمد: اخمم بیشتر شد...
رسول: اولش هیچیو نگفتم بهشون...ولی بعد تهدیدم کرد که میکشتم...درضمن گفت پولی که بهم میده خیلی بیشتر از این چندرغازیه که اینجا میگیرم..خب منم دیوونه که نبودم این پیشنهادات خوبو رد کنم... با آغوش باز پذیرفتم😌
محمد: خشمم قابل کنترل نبود...
بلند شدمو رفتم نزدیک رسول...
انقدر محکم زدم تو گوشش که با صندلی پرت شد رو زمین...
فریاد زدم: فکر نمیکردم تا این حد پست باشی..
فکر میکردم آدمی...
ولی هیچ بویی از انسانیت نبردی...
چطور دلت اومد زحمات شبانه روزی بچه هارو به باد بدی...
چطور دلت اومد شب بیداریاشونو ببینیو اینجوری از پشت بهشون خنجر بزنی..
چطوری تونستی بهمون خیانت کنی..
با صدای بلندتر گفتم: خیلی کثیفییی و از اتاق خارج شدم...
تنفر تو چشمای بچه ها موج میزد..
ــــــــــــــ
رسول: با کمک نگهبان بلند شدم...
منو به سلولم بردن...
قلبم خیلی درد میکرد.... ولی در مقابل دل شکستم هیچی نبود!
پ.ن: .....💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دخترای قشنگم...
شعبه دوم کانالمون در روبیکا👇🏻
@rooman_gandoo_1400
آیدی رو توی قسمت جستجو سرچ کنید کانال براتون بالا میاد...(اسم و پرفایل مثل کانال ایتاست)
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_10 یک هفته بعد:: رسول: الان یک هفته گذشته.. ولی واسه من اندازه یک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_11
آوا: محمد چرا اینجوری زدیییش(عطیه خونس)
محمد: نشنیدی چیا گفت!
آوا: دروغ گفت!
محمد: تو که متقاعد نمیشی...پس بگو الان چی میخوای از من؟!
آوا: چیزی که رسول ازت خواست.. بزار ببینمش...
محمد: نمیشه..
آوا: ولی بهش قول دادی اگه همچیو بگه میزارس باهاش حرف بزنم....
محمد: واقعا انتظار داری به قولم عمل کنم در برابر یه جاسوس..درضمن نشنیدی اعترافشو...
آوا: خب اون تحت فشاره... طبیعیه که اونطوری گفته..
درضمن باید در برابر یه انسان به قولت عمل کنی
محمد: صدام بالا رفت: اصلا تحت فشار نیست..
آوا: تن صدام بالا رفت: چرا هست...
تو اگه بهترین رفیقات ولت کنن و تحمت جاسوسی بزنن بهت...
هرچی از دهنشون در بیاد بهت بگن...
اگه جلوی دوستات.. همکارات.. همسایه هات بی آبرو بشی....
دو هفته بمونی تو یه اتاق تنگ و تاریک...
بهت فشار نمیاددد
اذیت نمیشیییی
ناراحت نمیشیییی
حاضر نیستی بمیری ولی تو این دنیا نمووونی...
خب رسولم گفته بزار زودتر بمیررررم..
محمد: سرمو پایین انداختم...
پ.ن: حاضری بمیری ولی تو این دنیا نمونی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_11 آوا: محمد چرا اینجوری زدیییش(عطیه خونس) محمد: نشنیدی چیا گفت!
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_12
رسول: باید خودمو از چشم آوا بندازم که راحت تر ازم دل بکنه...
ـــــــــ
آوا: با لبخند وارد شدم...
نشستم رو صندلی درست مقابل رسول..
سلام....
رسول: چشمام پر از اشک بود..
سلام...
آوا: خوبی؟
رسول: سرمو تکون دادم...
تو باور نکردی من جاسوسم که حاضر شدی ببینیم؟
آوا: معلومه که نه...
رسول: آوا... میخوام باهات حرف بزنم...
یه چیزایی رو بگم که شاید خوشت نیاد بشنوی ولی خب....
آوا: چیشده رسول...
رسول؟
بگو دیگه... دارم نگران میشما...
رسول: سخت بود گفتن این حرفا... نفس عمیقی کشیدم اشکامو پاک کردمو شروع کردم::
من اصلا اون آدمی که فکر میکنی نیستم...
آوا: یعنی چی؟ 🙂🤨
رسول: چشمام پر از اشک بود...
ماجرای کاترین بود...
آوا: اهوم...
رسول: اون واقعی بود...
آوا: چییی!
رسول: چیزی نگفتم....
آوا: چی میگی رسول!
رسول: منو کاترین قرار گذاشته بودیم که کاترین بگه منو کشته و.... ما باهم ازدواج کنیم...
من از اولم...از اولم... ک.. کا.. کاترینو.. دوست داشتم...
اون روز سر مراسم عقد اگه کاترین نمیگفت نه... باهاش ازدواج میکردم...
آوا: نزاشتم اشکام سرازیر بشن پاکشون کردم....
رسول من میدونم تو الان تحت فشاری...
اعصابت خورده... حوصله نداری...
ولی... چرا این حرفای دروغو میزنی قربونت برم...
رسول: همشون عین حقیقتن...
باید باور کنی...
من کاترینو دوست دارم نه تورو...
آوا: اشکام سرازیر شد...
غرورم له شده بود..
پ.ن:💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ