«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_12 افروز: امروز عزیز خانم زنگ زد همه ماجرارو واسم تعریف کرد.... عطیه: با ت
بچه ها پارت بعدو سعی میکنم امروز براتون بزارم فقط یکم صبر کنید باید ویرایشش کنم
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_12 افروز: امروز عزیز خانم زنگ زد همه ماجرارو واسم تعریف کرد.... عطیه: با ت
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_13
فردا::
عطیه: داشتم آماده میشدم که با رسول برم سایت... همونظور که دکمه های لباسمو میبستم کلمه محمد نظرمو جلب کرد... یکم دقت کردم صدای مامان بود... سریع مقنعمو سر کردمو پشت در گوش وایسادم...
افروز: رسول تو فقط میتونی نظرتو بگی نه اینکه تصمیم بگیری برا آینده خواهرت...
محمد پسر خوبیه.. پاکه.. نجیبه
رسول: تعجبم از اینه کسی که مثل داداشم بوده الان میخواد خواهرمو بگیره!
افروز: عیبی داره؟ اتفاقا اینجوری بیشتر میشناسیش.. میدونیم چجور آدمیه..
الانم برو دیگه دیرت میشه...
رسول: با عصبانیت و کلافگی گفتم: چشم خدافظ
برگشتم که برم مامان صدام زد دوباره برگشتم سمت مامان...
جانم!
افروز: نری اونجا آبروزیری راه بندازی...
رسول: مامان مگه بچم آخه
افروز: زیرلب گفتم: اره
رسول: مامان😐😂💔
افروز: برو دیکه به کارت برس😌😂
عطیه: سریع چادرمو سر کردم کیفمو برداشتمو از اتاق خارج شدم.. بدون هیچ حرفی پریدم بغل مامان بوسیدمشو خداحافظی کردم...
ــــــــــــــــــــــــ
رسول: هم عصبی بودم هم خوشحال که یکی مثل محمد قراره دامادمون بشه...
دیدم عطیه داره میاد... اخمامو توخم گره زدم...
عطیه: رفتم نشستم با صدایی که از ته چاه میومد سلام کردمو جواب گرفتم...
چند باری خواستم باهاش صحبت کنم ولی منصرف شدم...
تا سایت اخماش توهم بود...
رسیدیم...
استرس روبه رویی با محمد کم بود اصبانی بودن رسولم اضافه شد..
رسول گفت میره بخش سایبری کار داره...
از آسانسور خارج شدم اینور اونرو خوب نگاه کردم... هووووووف نبودش... ای خدااا من چمههههه اگه جلوم سبز میشد از استرس تلف میشدم... الانم که نیستش نگرانم و بازم از استرس تلف میشم.. کوش یعنی...
هی اینور اونرو نگا میکردم تا رسول اومد...
رسول: با تعجب گفتم: چیزی شده!
عطیه: مثل برق گرفته ها برگشتم سمتش:: ن.. نه...
رسول: چرا هی اینور اونورو نکا میکنی!
منتظر کسی هستی! 🙄
عطیه: واااییی خیلیییی ضایییییس
ن. نه... ی.. یعنی... آ... آره
رسول: منتظر کی😑
عطیه: به تته پته افتاده بودم:: عه.. ام... ع...ت... تنها اسمی که تو ذهنم اومدو گفتم تنها اسمیم مه اومد محمد بود😬😓: مُ.... فهمیدم که سووتی بزرگی دادیم سریع درستش کردم... مُنیره..
رسول: مگه ما منیره داریم 🙄😐
عطیه: سعی کردم حق جانب خودمو خلاص کنم:: عههه یعنی تو اسم همشونو میدونی که مطمعنی منیره نداریم؟
اصن چرا باید اسم همه نیروهای خانمو بدونی تو؟
رسول: دستامو بالابردمو گفتم:: آقا تسلیم..
داشتم میرفتم سمت میزم که..
عطیه: وایسا ببینم..
رفتم نزدیکش...
در نرو... بگو ببینم چرا تو باید اسم همه خانمارو بدونی؟
نکنه خبریه کلک؟!
رسول: اولن: عطیه میدونستی داری وقت دنیارو میگری؟
کمی فاطله گرفتمو کفتم:: دومن: خبرا پیش شماست😌😂
و دویدم سمت میز🏃🏻♂
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_13 فردا:: عطیه: داشتم آماده میشدم که با رسول برم سایت... همونظور که دکمه ه
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_14
محمد: رفتم سر میز رسول
دروغ چرا راستش یکم دلهره داشتم...
سعی کردم پنهانش کنم..
سلاااااااام استااااد رسول
رسول: بلند شدمو سلام کردم...
سلام آقا!
محمد: مثل همیشه نبود... معلوم بود اصبیه😂😖 سعی کردم وا ندم....
خیلی طولش ندادمو گفتم: فایل صوتی صحبت های کاترین و رحمانی رو بفرست رو سیستمم... در ضمن یه گزارشم ازش بنویس...
رسول: چشم اقا...🙄
محمد: داشتم برمیگشتم سمت اتاقم که نگاهم افتاد به عطیه...
با دقت کاراشو انجام میداد...
عطیه: سنگینی نگاهی رو حس کردم...
سرمو بالا بردم...
یااا خداااا محممممد😬😓
با تمام استرسی که داشتم به نشانه سلام سرمو تکون دادم....
رسول: کم مونده بود بلندشم برم بگم کجارو نگا میکنی....
نفس عمیقی کشیدم بلکه اروم تر بشم... استغفرالله.....
ــــــــــــــــ خونه ــــــــــــــــ
عطیه: داشتم کتاب میخوندم که یکی در زد...
قطعا رسول نیست.. کاری رسول بلند نیست انجام بده در زدنه...
بفرمایید تو
رسول: باید حرف بزنیم...
عطیه: به به اقا رسوووول چه عجب شما یه بار در زدی.. افتاب از سمت خاصی طلوع کرده؟!
رسول: از حرفاش خندم گرفت اما به روی خودم نیاوردم...
همونطور جدی گفتم: میخوام باهات حرف بزنم
عطیه: رسول نشست رو تخت... صندلیو چرخوندم سمتشو گفتم: خب حرف بزن😂😐
رسول: تو انتخابت مطمعنی؟
عطیه: سعی کردم خودمو بزنم به اون راه:: ت... تو... انت.. انتخاب... چ.. چی؟!
رسول: انتخاب محمد🙄😐😂
عطیه: نگاهی به رسول انداختمو چشامو دوختم به فرش...
رسول: درسته من اولش اصبی شدم... ولی خوشحالم آدم سالمی مثل محمد اومده خاستگاریت...
تو سایت همه به سر محمد قسم میخورن..
دلش صافه.. چشمش پاکه...
قطعا باهاش خوشبخت میشی...
عطیه: لبخند زدمو به رسول نگاه کردم..
پ.ن¹:..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پروفایلمذهبی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پروفایلمذهبی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پرفایل_نظامی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پرفایل_نظامی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پرفایل_نظامی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#متن_انگیزشی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#متن_انگیزشی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
درجریان هستید که امروز تولد قمری بندس😌❤️😂
مبارک باشه بانوینویسنده😃😍
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
درجریان هستید که امروز تولد قمری بندس😌❤️😂
تولدت مبارک باشه عزیزدل😍🥀
#کنیزالزهرا