🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_هشتم
همسر عاشق
در مغازه خیاطی بودیم. مغازه زیر زمین پاساژ بود و آنتن ضعیف بود و گوشیهامون زنگ نمیخورد.
شوهرامون چند باری با ما تماس داشتند و دل نگران شده بودند.
وقتی بهشون زنگ میزدیم، ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه مدت ماندن ما زیاد شده بود. همسرم گفت:
"اگر میخوای کارت تموم شد بیام دنبالت و با هم برگردیم خونه"
گفتم:
"نه امروز میخوام با حلما باشم"
خداحافظی کردیم.
چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
همسرم بود. گفت:
"نظرت چیه که باهم بریم یه جیگر بخوریم؟"
آخه هنوز بخاطر ناشتا بودن برای آزمایش صبحانه نخورده بودیم.
با خنده گفتم:
" با حلما هستم. نمیشه که"
گفت:
" خُب باهم بریم"
گفتم:
" نه میخوام امروز کلاً با دوستم باشم. لطفاً اینقدر با من تماس نگیر"
اما توی دلم از محبت و توجه همسرم لذت میبردم. از اینکه در طول روز چندین بار با من تماس گرفته بود و جویای احوالم بود و میخواست با من باشه احساس خوبی به من دست میداد.
گفتم:
" پی کارت باش اینقدر زنگ نزن"
خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردیم.
بعد از کمی گشت و گذار به سمت حرم مطهر حرکت کردیم و کمی دوباره صدای تلفنم بلند شد. با کلافگی گوشی را از توی کیفم در آوردم و همانجا روی سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشستیم.
به محض اینکه گوشی را در آوردم دیدم شماره همسرم است.
با کلافگی گفتم:
"ای بابا باز که تماس گرفت"
همان لحظه پشت سرمان آقایی با صدای بلند به حالت شوخی گفت:
"خانوما اینجا برای چی نشستید؟"
حلما به شدت ترسید و بلند گفت:
"وای ترسیدم"
من اصلاً نترسیدم و با بیخیالی برگشتم و دیدم همسرم دست روی شونم گذاشته.
خیلی جالب بود که همدیگر را تو اون مسیر دیدیم.
داشت میرفت به سمت محل کارش.
با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم و بعد از خداحافظی دوباره با حلما به مسیر ادامه دادیم. احساس خوبی داشتم از اینکه با همسرم ملاقات داشتم از اینکه دل نگرانم بود. کمی ناراحت بودم دلم میخواست همسرم آرامش داشته باشه و این قدر دل نگران من نباشه.
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#عمامه
#عشق
#همسرانه
@roozneveshthayeman