شعار هواداران
هر تیم هر چقدر هم قوی باشد نیاز به هوادار دارد.
یکی از اصلیترین فعالیتهای هواداران #حضور در صحنه و #میدان بازی، تشویق کردن بازیکنان و مربیان تیم، #خواندن_سرود_تیم و شعار دادن به نفع خودی و برعلیه تیم حریف است.
هرچقدر این شعارها حماسیتر، هماهنگتر، دسته جمعی باشد؛ اثرگذاری و شور انگیزی آن بین یاران را افزایش و استرس و ترس در بین تیم حریف را بیشتر میکند.
امروز #میدان نبرد بین جبهه حق و باطل نظارهگر حضور پرشمار و پرشور جوانان، نوجوانان، کودک و پیر، مرد و زن هست، اما آنچه که کمتر دیده و شنیده میشود، #شعار #هواداران است.
مثلا در همین راهپیمایی اخیر در ۱۳ آبان مشاهدات خود بنده این بود که با وجود حضور پرشمار و کمنظیر #هواداران #انقلاب و #مقاومت و #ایران ولی اکثریت، کمتر جواب شعارگو را میدادند. اکثریت پرچم ایران همراهشان نبود. اکثریت پلاکارد حاوی شعار همراهشان نبود.
الآن یک #دربی بینالمللی بین تیم انقلاب و مقاومت و کل استکبارجهانی صورت گرفته و ما هواداران حالا که در #صحنه حضور داریم باید #شعار تیم خودمان را هم بلند فریاد بزنیم.
اگر امروز به #لباس_روحانیت و به #عمامه که #شعار دین رسول الله (ص) هست، برخی تماشاگرنماهای داخلی حمله و جسارت میکنند، اگر امروز به #بسیجی و هرکسی که #لباس_بسیجی بر تن دارد که #شعار #مقاومت و #ایثار هست، اهانت و جسارت میکنند، اگر امروز به هرآنکس که چهره مذهبی دارد که #شعار #غیرت و #مردانگی است، حمله میکنند، اگر امروز به #چادر و با #حجاب که شعار بزرگ بانوی اسلام، بانوی جوان شهید که قبرش مخفی است، بیاحترامی میکنند و #چادر از سر او میکشند، اگر امروز دست جانباز رهبرمان را تمسخر میکنند،
هواداران تیم #انقلاب و #مقاومت و #ایران باید بیشتر از قبل با #لباس_روحانیت، با #لباس_بسیجی، با #چادر، با #حجاب و با تیپ مذهبی، با چفیه در سطح شهر و جامعه حضور پیدا کنند؛ تا هم مایه تشویق و انگیزه تیم خودی شود، هم موجب یأس و ناامیدی تیم حریف گردد.
با امثال کارهای #عمامه_بوسی، #چادر_بوسی، #تقدیم_گل به #حافظان_امنیت و ایدههای نو دیگر، تاکتیکها و نقشههای تیم حریف را تار و مار کرده و نتیجه نهایی را به نفع خودمان رقم خواهیم زد.
#من_هوادار_انقلابم
#من_هوادار_مقاومتم
#من_هوادار_ایرانم
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
متأسفانه امروز چنین صحنههایی را میبینند و تحریک میشوند. همان لحظه به ذهنم رسید و دوباره تأکید کردم که چرا اسلام دوست دارد خانمها با حجاب بیان. شما به عنوان مادر طاقت نداری که پسرت صحنههای مستهجن را از شبکههای مجازی مشاهده کند
این خانم به حرفهای من گوش میکرد و هیچ جوابی نمیداد.
حلما هم این وسط صحبتهای خوبی داشت و کمکم میکرد.
خانمِ گفت: "با اینکه پدرم روسیهای بود و خیلی خوشگل بود، ولی من به مادرم رفتم. سبزه و زشت شدم"
من نگاهی بهش انداختم و به لطف خدا به ذهنم رسید و گفتم شاید صورت جذابی داشته باشی. چون سنّت بالا رفته ولی اندامهای زیبایی داری.
"شالت را روی سینت بذار که پیدا نشه"
فوراً شالش رو باز کرد و روی سینش انداخت.
"هر خانمی یه جذابیتی داره. به نظرم شما سینه قشنگی داری پس بهتره بپوشونید"
توجه خوبی به این حرفم نداشت و دوباره شروع کرد به صحبت از خانوادش. از ارث و میراث و اموال. از پسرانش. از مادر مهربانش. از خواهراش. همون لحظه به حلما اشاره کردم و گفتم:
"شاید بهایی باشه"
حلما نگاهی کرد و گفت: "نمیدانم" دوباره به حرفاش گوش دادم و بین این حرفها به مردم و اطراف نگاه میکردم. چند نفری مرد به ما نگاه میکردند و حرفهای ما را کم و بیش میشنیدند. طلبههای زیادی از کنار ما رد میشدند. دوباره صحبت را کشاند به سمت آخوندها.
گفتم: "خانم لطفاً توهین نکنید به این طلبهها"
"ما باید بریم و دیرمون شده ولی خواهش میکنم اینها اکثرا آدمهای خوبی هستند"
برگشت و گفت:
"آره راست میگی من اشتباه کردم اینها بدبختترین آدمهای جامعه هستند و بیپولترین آدمهای جامعه هستند. میدانم حقوق کمی دارند. من اشتباه کردم"
گفتم: "واقعاً شهریه یک طلبه اندازه یک کارگر هم نیست. اگر برخی از بزرگانشون اشتباه کردند. اگر برخی از این طلبهنماها، زندگی مجلل دارند، دلیل بر این نیست که به این لباس پیامبر توهین بشه. اینها خادم مردم هستند"
سرش را تکان داد و گفت: "ممنونم"
حلما چند جمله محبت آمیز به خانمِ گفت. بهش گفت: "خدا حفظت کنه" منم گفتم: "برو پیش حضرت معصومه زیارتی کن. دلت آروم میگیره و از خانم کمک بگیر تا تمام مشکلاتت حل بشه. ما هم برات دعا میکنیم"
با هم خداحافظی گرمی کردیم و به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم...
ادامه دارد...
#جهاد_تبیین
#اغتشاشات
#اغتشاشگر
#طلبه
#روحانی
#عمامه
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_هفتم
عمامه پدر شوهر خانم فروشنده
قبل از خروج از فضای خیاطی یک خانمی وارد فضای خیاطی شد. همان خانمی که فروشنده مغازه لباسهای لوکس بود.
صورت زیبایی داشت. تیپش هم خوشگل و تمییز بود. از نحوه حجابش خوشم آمد. با اینکه چادری نبود اما حجاب خوبی داشت. با ناراحتی و نگرانی آمد و گفت: "زیبا خانم زیبا خانم"
زیبا خانم گفت:
" جانم چی میخوای؟"
فروشنده گفت:
"میخواستم باهات خداحافظی کنم. صحبتی هم بهات داشتم"
زیبا خانم گفت:
"بگو عزیزم
گفت:
" چند وقت پیش پدر شوهرم رو توی اهواز عمامش را انداختن. همسرم رفته پیش اون"
همه ما با ناراحتی گفتیم:
" وای چه اتفاق بدی"
گفت:
" کاش فقط عمامش را میانداختن. پیرمرد ۷۵ ساله هست که بعد از پرتاب عمامش خودش را پرت کردن و متأسفانه دستهاش شکسته"
همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم.
خانم خیاط گفت:
" باید هزینههاش رو از دولت بگیره؟"
خانم فروشنده گفت:
" نه هزینههاش رو خود همون نامردی که این کار رو باهاش کرده به عنوان دیه میده. اما اون رو بعد از ۹ روز گرفتن. خیلی طول کشید ولی واقعاً یک پیرمردی که گوشه خیابون در حال راه رفتن بوده و به سمت مسجد محل میرفته چرا باید این بلا سرش بیاد؟"
حالت بغض داشت و ناراحت بود. خیلی زیاد. ما هم خیلی خیلی زیاد ناراحت شدیم و ابراز همدردی کردیم. بعد هم از خانم خیاط خداحافظی گرمی کردیم و از پاساژ خارج شدیم.
فضای پاساژ تاریک بود. کمی ترس به دلم انداخت. کنار مغازههای پاساژ که رد میشدم به نوع لباسها دقت میکردیم.
به حلما گفتم:
"نگاه کن ببین! این لباس کاموا بافتنی، نوع بافتش توری هست که اگر دخترها بپوشند تمام بدنشون پیدا میشه. هم کم رنگه هم پر از سوراخه"
حلما قبول داشت.
گفتم:
"ولی خیلی قشنگه من هم دلم میخواد این رو بپوشم اما اگر یک دختر بدون چادر این لباس رو بپوشه لباس زیرش هم پیدا میشه تمام بدنش پیدا میشه بخاطر سوراخهای زیادی که نوع بافتش داره"
حلما هم قبول داشت.
گفتم: ر کی باید جلوی اینها رو بگیره؟ واقعاً اگر این لباسها نباشه یا نوع بافتش پوشیدهتر باشه خُب قطعاً دختری هم که انتخابش میکنه هیچی از بدنش پیدا نمیشه و پوشش کاملتری داره"
حلما حرفم را قبول داشت.
با هم از پاساژ خارج شدیم.
کل بحث و صحبتهای ما امروز در مورد همین چیزها بود.
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#اغتشاشات
#اغتشاشگر
#پایان_مماشات
#عمامه
#جهاد_تبیین
@roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_هشتم
همسر عاشق
در مغازه خیاطی بودیم. مغازه زیر زمین پاساژ بود و آنتن ضعیف بود و گوشیهامون زنگ نمیخورد.
شوهرامون چند باری با ما تماس داشتند و دل نگران شده بودند.
وقتی بهشون زنگ میزدیم، ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه مدت ماندن ما زیاد شده بود. همسرم گفت:
"اگر میخوای کارت تموم شد بیام دنبالت و با هم برگردیم خونه"
گفتم:
"نه امروز میخوام با حلما باشم"
خداحافظی کردیم.
چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
همسرم بود. گفت:
"نظرت چیه که باهم بریم یه جیگر بخوریم؟"
آخه هنوز بخاطر ناشتا بودن برای آزمایش صبحانه نخورده بودیم.
با خنده گفتم:
" با حلما هستم. نمیشه که"
گفت:
" خُب باهم بریم"
گفتم:
" نه میخوام امروز کلاً با دوستم باشم. لطفاً اینقدر با من تماس نگیر"
اما توی دلم از محبت و توجه همسرم لذت میبردم. از اینکه در طول روز چندین بار با من تماس گرفته بود و جویای احوالم بود و میخواست با من باشه احساس خوبی به من دست میداد.
گفتم:
" پی کارت باش اینقدر زنگ نزن"
خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردیم.
بعد از کمی گشت و گذار به سمت حرم مطهر حرکت کردیم و کمی دوباره صدای تلفنم بلند شد. با کلافگی گوشی را از توی کیفم در آوردم و همانجا روی سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشستیم.
به محض اینکه گوشی را در آوردم دیدم شماره همسرم است.
با کلافگی گفتم:
"ای بابا باز که تماس گرفت"
همان لحظه پشت سرمان آقایی با صدای بلند به حالت شوخی گفت:
"خانوما اینجا برای چی نشستید؟"
حلما به شدت ترسید و بلند گفت:
"وای ترسیدم"
من اصلاً نترسیدم و با بیخیالی برگشتم و دیدم همسرم دست روی شونم گذاشته.
خیلی جالب بود که همدیگر را تو اون مسیر دیدیم.
داشت میرفت به سمت محل کارش.
با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم و بعد از خداحافظی دوباره با حلما به مسیر ادامه دادیم. احساس خوبی داشتم از اینکه با همسرم ملاقات داشتم از اینکه دل نگرانم بود. کمی ناراحت بودم دلم میخواست همسرم آرامش داشته باشه و این قدر دل نگران من نباشه.
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#عمامه
#عشق
#همسرانه
@roozneveshthayeman