eitaa logo
روزنوشت⛈
374 دنبال‌کننده
166 عکس
192 ویدیو
24 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از امین
احکام ریزه میزه قسمت بیست و دو.mp3
1.35M
احکام ریزه میزه رنگ لباس ✍نعیمه جلالی نژاد 🎙امین اخگر
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره نبا (2)_5870445649035528634.mp3
8.9M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️ 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا به ذوالفنون میگفتند؟ قسمت چهاردهم از روایت صنوبر @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره نبا (2)_5870445649035528634.mp3
8.9M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️ 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از فرعون تا امروز جهان در تب درد میسوزد.** قرنهاست که بشریت بار این رنج را بر دوش میکشد. هابیل بیش از آنکه از سنگِ قاتل زخم خورَد، از سنگدلی برادرش خون گریست. نوح از نادانیِ قومش شکست و لوط از پلیدیِ همشهریانش. اما در میان پیامبران نخستین، موسی(ع) را باید اسطورهٔ رنجِ ناشنیده دانست. تصور کنید: قومی که چهارصد سال در انتظار منجی به سر برده، همین که به کنارهٔ دریای نجات میرسد و سپاه فرعون را پشت سر میبیند، فریاد میزند: > "إِنَّا لَمُدْرَکُونَ!" "بی‌شک ما را خواهند گرفت!" چه بر قلب موسی(ع) گذشت؟ وقتی در کمینگاه اریحا، قومش - همانان که معجزات خدا را دیده بودند - بر دروازهٔ شهر لم دادند و گفتند: *"برو تو و پروردگارت بجنگید، ما همینجا مینشینیم!"* و چه کشید وقتی از کوه طور بازگشت و دید که تورات در دستانش است، ولی دلهای قوم در چنگال گوسالهٔ سامری اسیر شده است؟ اما امروز... این درد کهنه تازه شده است. موسی(ع) را در جمع اولوالعزم تصور کنید: شرمسار از قومی که خود را پیرو آیین او می‌شمرند؛ اما: - آب و نان را بر کودکان بسته‌اند. - در چند ماه، هفتاد هزار انسان را به مسلخ برده‌اند، - و هر بامداد، قربانیان تازه‌ای بر مذبحِ ابلیس پیشکش می‌کنند و در خونریزی و قساوت، اسراف می‌کنند. این دیگر نافرمانی نیست؛ جنون است. جنونی که انسانیت را به تمسخر گرفته است. *"اکنون عصای موسی شکسته است...* *اما نه به دست جادوگران فرعون،* *بلکه به دست کسانی که ادعای پیروی از او دارند!"* به تاریخ بهار خونین ۱۴۰۴ https://eitaa.com/rooznevest
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوسی‌ونه دو گروه از افراد هیچگاه به زندگی عادی باز
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا رو برگرداند. موهای بلندش ریخت جلوی صورت. دیوید غمگین نگاهش کرد:« من متأسفم!» سعی کرد گونه‌اش را ببوسد. لنا خود را عقب کشید. بلند شد. رفت کنار پنجره. کمی پرده را کنار زد. از آن بالا ماشین‌هایی که با سرعت از بزرگراه رد می‌شدند مثل یک خط نورانی بودند. دیوید آمد کنارش. دست پیچید دور کمر او:« تل‌آویو خیلی باشکوهه. مگه نه؟» لنا خیره شد به میدان روبرو که ماشین‌ها دور ابلیسک بلند طواف می‌کردند. دیوید او را به خود فشرد:« بذار برات توضیح بدم. مطمئنم بهم حق می‌دی.» لنا سکوت کرد. دیوید دست کشید تو موهای نرم لنا. او را برگرداند. خیره شد تو چشم‌هایش:« منو ببخش. اون روز صبح هنوز منگ بودم. وقتی سوار ماشین شدم، دنبالت گشتم اما پیدات نکردم.» لنا نگاه پر خشم‌ خود را بند صورت دیوید کرد. دیگر چشم‌های سبزش جذاب نبود. سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند:« دنبالم گشتی؟ تو! تو... دنبالم گشتی؟» برگشت. نشست رو مبل. سر را گرفت تو دست‌ها. لب‌هایش می‌لرزید:« من دیدم سوار جیپ شدی. با اون پای زخمی دنبال ماشین دویدم. کافی بود به آینه نگاه کنی. من چشاتو تو آینه دیدم....» زد زیر گریه. دیوید نشست کنارش. سر لنا را چسباند به سینه:« اشتباه می‌کنی عزیزم!» لنا خود را کنار کشید.صدا بلند کرد:« همین حالا از این در برو بیرون... وگرنه به شاباک زنگ می‌زنم و می‌گم یه جاسوس موساد داره تو خونه‌ام رو بازرسی می‌کنه!» و لبخندی تلخ زد. دیوید دست‌ها را بالا برد:« هر چی تو بگی. متاسفم!» بلند شد. لیوان آبی آورد و داد دست لنا:« حق با توئه. من دیدمت. اما نباید می‌ایستادم.» لنا لیوان را با صدا گذاشت روی میز:« چرا؟» دیوید نشست کنارش:« منو بابت پنهان‌کاریم ببخش. من یه مامور ارشد موسادم. اگه گیر می افتادم و هویتم لو می‌رفت، برای اسرائیل بزرگ خیلی بد می‌شد.» دست پیچید دور کمر او:« تو یه دختر وطن پرستی. حتما منو درک می‌کنی.» لنا خود را کنار کشید:« می‌خوام تنها باشم.» دیوید گونه‌ی لنا را بوسید:« حق داری عزیزم. من می‌رم. هر وقت آروم شدی بر می‌گردم.» لنا دست کشید روی گونه‌اش. حس می‌کرد که یک مار کبری او را بوسیده. دیوید رفت سمت در:« فراموش نکن من همیشه عاشقتم.» تو هوا برایش بوسه‌ای فرستاد:« قهوه‌ت یخ نکنه خوشگله.» صدای بستن در آمد. لنا هنوز داشت رد بوسه‌ی او را پاک می‌کرد. مردک دروغگو. دهانش را کج کرد:« من یه مامور ارشد موسادم....منم باور کردم.» یک لحظه چیزی تو ذهنش روشن شد. افسر شاباک گفت که نامزدتون یکی از بهترین نیرو‌های ماست. سعی کرد تو خاطراتش دنبال مدرک بگردد. چیزی نیافت. تو لحظاتی که باهم بودند دیوید فقط یک تورلیدر جذاب و خوش سخن بود. بلند شد. سینی قهوه را برداشت و برد تو آشپزخانه. فنجان‌ها را خالی کرد توی سینک. آب گرفت روی مایع قهوه‌ای رنگی که ظرفشویی را کثیف کرد. لنا رفت سمت اتاق خواب. دراز کشید روی تخت. بالش را توی بغل گرفت. چشم‌ها را بست. اینجا مثل آغوش مادر در کودکی، امن و راحت بود. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀