eitaa logo
روزنوشت⛈
328 دنبال‌کننده
344 عکس
266 ویدیو
26 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بعد از ده دوازده ساعت برق آمد. هانا نفس راحتی کشید. روشنی برایشان، مثل آزادی خوشایند بود. کمی بعد در باز شد. لنا نشست کنار دیوار. مردی با سر و صورت پوشیده و لباس‌های خاک و خونی آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.» خون تو رگهای لنا یخ زد. دست و پایش بی‌حس شد. با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد گفت:« چی.. چی‌شده؟» مرد نظامی به بیرون اشاره کرد:« می‌فهمید.» با تعلل بلند شد. رفتند تو تونل. مرد، دری را باز کرد. لنا چشم انداخت توی اتاق کوچکی که روشنایی‌اش با چندتا لامپ ضعیف تامین می‌شد. یک طرف سرویس بهداشتی بود و یک سمت تخت فلزی. رویش مردی درازکش دیده می‌شد. پاچه‌ی شلوار و ملافه‌ی سفید زیرش، از خون خیس بود. روی زمین رد خون خشک دیده می‌شد . بالای ران مرد، یک دستمال را محکم بسته بودند تا جلوی خونریزی را بگیرد. لنا بارها تو بیمارستان با این شرایط برخورد کرده بود؛ اما الان انگار بار اولی بود که این صحنه را می‌دید:« باید چکار کنم؟» مرد آمد تو و در را پشت سرشان بست:« عبدالله تیر خورده. گلوله‌هارو در بیار.» لنا جا خورد:« تنهایی؟ شوخی می‌کنید؟» مرد سر تکان داد:« الان به هیچ‌کس جز شما دسترسی نداریم. براتون لوازم گذاشتم کنار تخت.» لنا تکیه داد به دیوار:« من نمی‌تونم. من یه دانشجوی سال آخرم. تا حالا از این کارا نکردم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀