eitaa logo
روزنوشت⛈
328 دنبال‌کننده
344 عکس
266 ویدیو
26 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 :« هر کاری لازمه بگو من انجام بدم. خون زیادی از عبدالله رفته. فرصت نداریم.» لنا رفت جلو. بوی خون پیچید تو دماغش. دست‌هایش می‌لرزید. چهار انگشت گذاشت روی مچ بیمار. چند بار دستش را جابجا کرد. نبض حس نمی‌شد:« باید چفیه‌شو باز کنم. لازمه نبض گردنی‌ رو بگیرم.» مرد خواست چیزی بگوید. لنا پیش دستی کرد:« فرصت نداریم.» با دست لرزان چفیه را باز کرد. رنگ سفید و پریده عبدالله تو ذوق می‌زد. چشم باریک کرد. عبدالله آرام خوابیده، نه، بیهوش بود. با آن پیشانی بلند، مژه‌های پرپشت و ریش و موی مشکی و صورت مهتابی رنگ، اصلا به هیولا نمی‌مانست. خون توی ملافه، زیر کتف عبدالله نفوذ کرده بود. دست گذاشت روی نبض گردنی. به زحمت حس می‌شد. رو کرد به مرد:« به جز پاش، جای دیگه‌ای تیر خورده؟» مرد داشت پوتین‌های بیمار را در می‌آورد:« آره، فکر کنم شونه‌ش هم زخمیه. اما چقدر؟ نمی‌دونم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀