🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوپنج
از دیشب صدای بمباران شدیدتر بود. چراغ، چندبار قطع و وصل شد. اینجا شب و روز فرقی نداشت. از روی ساعت سارا میفهمیدند که وقت خواب یا بیداری است. بار آخر، زمان قطع برق، طولانیتر شد. با قطع برق، هوا دم میگرفت و تنفس مشکل میشد. چشم چشم را نمیدید.
در باز شد. اول نور چراغ قوه افتاد تو اتاق. بعد عبدالله سراسیمه آمد تو:« خانمها! بجنبید. باید زودتر اینجا را تخلیه کنیم.»
هانا با آن هیکل تپل، دیرتر از بقیه برخواست. عبدالله بعداز همه از اتاق خارج شد. رفتند داخل دالان های تو در تو.
هر چند دقیقه یکبار دور و برشان میلرزید. لنا دست را گذاشت جلوی دهان و با هر لرزش جیغ خفهای میکشید. به عقب نگاه کرد. سارا بازوی مادر را گرفت و پشت سر لنا میآمدند. سایهها تو نور چراغ قوه، روی دیوارهی تونل، بزرگ و وهم انگیز بود.
دوباره به قسمت زیرین تونل رفتند. تو همان اتاق قبلی. عبدالله چراغ قوه را گذاشت و رفت.
کمکم گرسنگی بیطاقتشان کرد. سارا از این ور اتاق میرفت آنور. دوباره همان مسیر را برمیگشت. چندبار مادر از او خواست بنشیند؛ اما توجه نکرد. هانا چراغ را خاموش کرد:« معلوم نیست بعدا چیمیشه. شاید به نورش نیاز داشته باشیم.»
سارا کنج اتاق کز کرد. لنا یک گوشه دراز کشید. خوابش نمیبرد. حس میکرد زیر زمین دفن شده. احساس خفگی آزارش میداد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀