eitaa logo
روزنوشت⛈
104 دنبال‌کننده
78 عکس
67 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 اما حالا این فلسطینی وسط انفجار و جنگ، اینقدر حواسش جمع او بود که ضعفش را فهمید. چیزی که حتی هانا بهش توجه نکرد. تا الان هم برخورد بدی نداشت. پس کی برای شکنجه، می‌بردنشان؟ هانا کنارش نشست. سر سارا را گذاشت روی پا. دست می‌کشید تو موهای او. یک شعر قدیمی و غمناک را زیر لب، زمزمه می‌کرد. چشم‌هایش، سرخ بود. قطره اشکی، چکید روی موهای سارا. با دست، آن‌را محو کرد. سرم که تمام شد، لنا، خودش آن‌را کشید. دیگر صدای ضعیف بمباران، نمی‌آمد. عبدالله با سینی غذا آمد تو. نان و پنیر و آب پرتقال:« بیایید صبحانه بخورید.» لنا از جا تکان نخورد. ناخودآگاه سوالی را که از دیروز مثل قانقاریا افتاده بود به جانش و دل را سیاه کرده بود، پرسید:« چرا؟» عبدالله داشت نان‌ها را از بسته‌بندی خارج می‌کرد. یک لحظه مات ماند:« چرا چی؟» صدای لنا انگار از یک کهکشان دور می‌آمد. بی‌رمق و کم‌جان:« چرا تو مثل بقیه نیستی؟» عبدالله مکث کرد:« چطور؟» لنا به زمین نگاه می‌کرد:« هیچی.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀