eitaa logo
روزنوشت⛈
104 دنبال‌کننده
78 عکس
67 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا هنوز بالا سر عبدالله ایستاده بود. عماد ظرف غذا را داد دستش:« بگیر. چیزی نخوردی.» لنا سرم را تنظیم کرد. ظرف را گرفت. نشست روی صندلی. به عماد نگاه کرد:« نگفتی چرا با ما می‌جنگید؟» عماد هنوز تند نفس می‌کشید. دست کشید به پیشانی عبدالله:« نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم. تو واسطه شدی تا خدا برادرمو برگردونه.» یک لیوان آب ریخت. آورد جلوی دهان. انگار یادش آمده باشد که صورتش پوشیده است، آن‌را کنار گذاشت:« خانواده من تو یه روستا، جنوب فلسطین ساکن بودند. یک روز صبح اسرائیل، اونجارو منطقه بسته نظامی اعلام کرد. تا ظهر دورشو سیم خاردار کشیدند. خواهربزرگترم رفته بود شهر. آزمون داشت. اما دیگه اجازه ندادند بیاد روستا. اون یه طرف سیم خاردار بود، ما یه طرف. مادرم اینور ضجه می‌زد، خواهرم اونور؛ اما فایده نداشت.» عماد با گوشه چفیه اشک چشم را پاک کرد:« عبدالله اون زمان نوجوون بود. به پای سرباز شما افتاد تا اجازه بده؛ اما اون پرتش کرد. پدرم سکته کرد. ما حتی نتونستیم از این زندان بزرگ بریم بیرون و براش دارو تهیه کنیم. پدرم، جلوی چشمای ما، جون داد.» مکث کرد. بغضش را فرو داد:« زن همسایمون، وقت زایمانش شد اما نذاشتند از این قفس بزرگ بره بیرون. بچه‌ تو شکمش خفه شد.» بلند شد. چند قدم راه رفت:«دختر عمویم می‌خواست بره شهر برای گرفتن مدارک تحصیلی. فکر می‌کنی چی شد؟» ابروهای لنا به هم نزدیک شد:« نمی‌تونم حدس بزنم.» عماد رو کرد آن‌طرف. چفیه را باز کرد. صدای پاک کردن بینی‌اش آمد. دوباره چفیه را بست. با بغض گفت:« تو ایست و بازرسی نذاشتند برادرش رد شه. اونو هم بازداشت کردند. چند روز بعد، جنازه‌اش رو با شکم پاره پیدا کردیم. من اونو دوست داشتم اما کسی نمی‌دونست.» صدای هق‌هق عماد بلند شد:« پزشک گفت اون وحشیا بهش تجاوز کردند. بعد اعضای بدنش رو برداشته بودند. حتی یه جاهایی از پوستش رو هم کنده بودند.» لقمه گیر کرد تو گلوی لنا. چشمهایش گرد شد. به سرفه افتاد:« ام.. ک... ان ند... اره.» عماد بطری آب را داد دستش:« کاش اینطور بود.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀