eitaa logo
روزنوشت⛈
104 دنبال‌کننده
78 عکس
67 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سرم را عوض کرد. دارو تویش ریخت. روی صندلی نشست. خیره شد به صورت عبدالله. از دیشب رنگ و رویش بهتر بود. زمزمه کرد:« زودتر بهوش بیا. خیلی سوال دارم که می‌خوام جواب بدی.» تکیه زد به صندلی. حوصله‌اش سر رفت. بلند شد. از این سر اتاق با چند قدم رفت آن سر. دوباره مسیر را برگشت. چندتا نرمش کششی کرد. نشست روی صندلی. خیره شد به بیمار. دلش ضعف کرد. یادش آمد صبحانه نخورده. عماد آمد تو. برایش غذا آورد. لنا همانطور که لقمه برمی‌داشت گفت:« اینجا حوصله‌ام سر می‌ره. کتاب دارید برای خوندن ؟» عماد بالای سر عبدالله ایستاده بود:« به چه زبانی؟» لنا سعی داشت نی را تو پاکت آبمیوه فرو کند:« عبری.... انگلیسی..» عماد با شانه‌ی کوچکی موهای عبدالله را مرتب می‌کرد:« چه کتابی؟» لنا مکث کرد:« نمی‌دونم.... اصلا رفتار تو و عبدالله رو نمی‌تونم توجیه کنم. با اون سابقه، باید به خونمون تشنه باشید. چرا با ما بدرفتاری نمی‌کنید.» نی را مک زد:« دیشب خیلی فکر کردم. من هیچی از شما نمی‌دونم. خودت چه کتابی رو پیشنهاد می‌کنی؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀