🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجاهوهشت
از پشت سر، مرد فلسطینی چفیه پوش آمد کنارش. پایه آرپیجی را گذاشت روی زمین. خم شد طرفش. آنقدر که خطهای سیاه چفیهاش دیده میشد:« خانم لنا!»
صدای عماد بود. زانو زد کنارش. دست آزادش را گرفت و با یک حرکت او را انداخت روی کول. ماهیچه های لنا کش آمد. درد غیر قابل تحملی پیچید تو تنش. خون از محل جراحت ریخت روی لباس عماد. لنا داد زد:« آآآی.»
عماد راکتانداز را با دست دیگر برداشت. نفس نفس میزد:« تحمل... کنید... الان ...میبرمتان... درمانگاه.»
عماد میدوید. با کمر خم. زیکزاگی. تیرها، سوتزنان، از دو طرف لنا میگذشتند. به زمین میخوردند. باران تیر میبارید. بوی خاک میآمد. آهن سوخته. بوی خون. لنا وسط یک فیلم سهبعدی واقعی ترسناک بود. هر لحظه منتظر بود یکی از آن گلولهها بخورد تو تنش و خون بپاشد تو آسمان. حتی دعا هم نمیخواند. دست و پایش یخ کرده بود. دهانش خشک شده بود. حس کرد تنش دارد سنگین میشود. روی دوش عماد به سمت ورودی تونل میرفت. نمیتوانست سر را روی تن نگه دارد. آسمان آبی روبرو، کمکم محو شد. لحظهی آخر حس کرد از یک بلندی پرت شد پایین.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀