eitaa logo
روزنوشت⛈
329 دنبال‌کننده
343 عکس
265 ویدیو
26 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. صدای چکه‌های سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو می‌شد. نفس لنا به سختی می‌آمد. تمام تنش می‌لرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچه‌هایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره می‌زد. صدای ضربانش را تو گوش می‌شنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه می‌کرد. معصومیت چشم‌های او، دست‌ و دلش را سست می‌کرد. پلک‌ها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوش‌رفتار بود‌. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود‌. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀