🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلونه
بوی عرق میداد. لباسهایش هنوز خونی بود. سفیدی رد عرق رویش دیده میشد. موهایش مثل پر اردک چرب و بهم چسبیده بود. از خودش بدش آمد. به توصیهی هانا رفت حمام. همان جای قبلی. بوی شامپو را دوست داشت. شرشر آب را هم. از بچگی از آب بازی و حمام لذت میبرد. یادش آمد شاید این آخرین حمامش باشد. زهرش شد. نه باید از آخرین لحظات زندگیاش لذت میبرد. با این که ضعف داشت، خوب خودش را شست. تنش داشت نفس میکشید. حوله و لباس تمیز برایش گذاشته بودند. پوشید. موها را تو حوله پیچید بالای سر. مثل مردان هندی فرقهی سیک شده بود . برگشت تو اتاقک. هانا به او گفت که رنگ باز کرده. سعی کرد لبخند بزند. عضلات صورتش تبعیت نمیکردند از ارادهاش. صبحانهای که هانا برایش نگه داشته بود را برداشت. لقمه لقمه میجوید. سعی کرد با هر لقمه مزه جدیدی از غذا را کشف کند. فایدهای نداشت. انگار چرم میجَوید. همانطور سخت فرو میداد. هر لحظه منتظر بود عماد با اسلحه بیاید تو. زمان کند میگذشت. چندبار هانا تلاش کرد سر صحبت را با او باز کند؛ اما حوصلهی حرف زدن نداشت. حوصلهی هیچ چیز را نداشت. حال محکوم به اعدامی را داشت که میداند طلوع خورشید فردا را نخواهد دید. نباید وصیت میکرد؟ چه میگفت؟ چه اعتباری بود که آنها زنده بمانند؟ تکیه داد به دیوار. زانو را خم کرد. سر را گذاشت روی ساعد روی زانوها. سنگینی حوله اذیتش میکرد. حوله را از سر باز کرد. کنار گذاشت. دراز کشید. هنوز خوب جابجا نشده بود که در باز شد:« یا الله.» صدای عماد بود. آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.»
منتظر این زلزله بود. قلبش ریخت. مثل بنای باستانی خشتی که آوار شود. جان از دست و پایش رفت. صورتش زرد شد. دستهایش به لرزه افتاد. با لکنت پرسید:« چ چ چرا؟»
عماد اشاره کرد به در:« بریم پیش عبدالله.»
پس بالاخره زبان باز کرده بود. حتما الان میبردنش اتاق شکنجه. دست به دیوار گرفت. به زحمت بلند شد. رفت بیرون. برگشت. رو کرد به هانا:« متشکرم هانا. بهخاطر همهچیز از تو و سارا متشکرم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀