🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_یازدهم
هانا بطری را کنار گذاشت. نشست کنارش:«عبدالله خودش گفت آب میاره.»
لنا چشم ریز کرد:« تو هم باور کردی؟»
هانا مکث کرد:« برام مهم نیست. ما هیچ چیز بدربخوری نمیدونیم.»
قرص را خورد و دراز کشید.
خوابش نمیبرد. نگران بود. به این زودی پدرش خبردار نمیشد. آخرین باری که به او زنگ زد کی بود؟ هفته پیش؟ دو هفته پیش؟ با وجود کار زیاد، پدرش همیشه از او خبر میگرفت؛ اما لنا سرسری و با عجله جواب تلفنش را میداد. هر بار سفر میرفت فقط با یک پیامک، مقصد را به او خبر میداد. هیچ وقت فکر نمیکرد نگران پدرش شود. پدر همیشه بود. هر وقت لازمش داشت. همیشه سر ماه پول تو حسابش واریز میشد. سعی کرد به خاطر بیاورد کی به پدر زنگ زده؟ یادش نیامد. پس پدر از کجا میفهمید لنا گرفتار شده؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀