🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتم
عبدالله محکم گفت: « نه نیازی نیست.»
لنا بیشتر تو خودش جمع شد. دوباره درد دوید تو بدنش. آخ آرامی گفت.
مرد چفیهپوش، پنبه الکلی را کشید به بازوی زخمی. آمپول را تزریق کرد. بعد از خارج کردن گلوله، زخم را بخیه زد و رویش را پانسمان کرد. داشت وسائلش را میریخت تو کیف که لنا آرام پرسید:« مسکن ندارید؟»
عبدالله دستکش هایش را در آورد:« الان بهش تزریق کردم.»
لنا دست کشید روی قوزک پایش:« برای خودم میخوام. پام درد میکنه. شاید در رفته. شایدم شکسته باشه.»
مرد آمد نزدیکش:« میتونی کتونیتو در بیاری؟»
لنا پشتش را فشار داد به دیوار. جای فراری نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد. دماغش چین خورد:« خیلی درد دارم.»
مرد با یک دست ساق پای لنا را گرفت:« اسمت چیه؟ کجا پرستاری میخوندی؟»
همزمان با دست دیگر مچ پایش را پیچاند. درد تو عمق استخوان لنا پیچید. فریاد زد:« آای!»
عبدالله کتانی لنا را درآورد. از کیف باند کشی برداشت و پا را باندپیچی کرد:« یک مسکن بهت میدم. چند روز از این پا کمتر استفاده کن. در رفته بود.»
قوطی فلزی پنبه های الکلی را همراه با پنس داد دست لنا:« دستها و زانوت خراشیده شدند. اونا رو ضدعفونیکن.»
لنا اشکها و بینیاش را با آستین بلوز پاک کرد. ظرف را گرفت.
عبدالله رویش را برگرداند. لنا پنبه را کشید روی زخم دست. بوی الکل پیچید توی هوا. صورتش از سوزش زخم جمع شد. آرام زخم زانو را هم ضدعفونی کرد. ظرف استیل با پنس را کنار گذاشت. عبدالله یک قرص داد به دستش:« میرم برات آب بیارم.»
وسائل را جمع کرد و با مرد مسلح از اتاق بیرون رفتند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نهم
انگار عبدالله بین این موجودات ترسناک، مرد بدی نبود. میتوانست با درد پایش او را شکنجه کند. میتوانست همانجا ولش کند تا با درد خود بمیرد. او یک دختر بود. خیلی کارهای دیگر برای عذاب دادنش وجود داشت اما عبدالله او را درمان کرد. شاید روزها مهربان بود و شبها تبدیل به هیولا میشد. شاید هم الان نقاب مهربانی زده بود. اما چرا ؟
لنا چشم گرداند دور اتاق. مرد زخمی دست سالم را گذاشته بود زیر سر و دراز کشیده بود. رنگش به زردی میزد. دختر جوان تکیه داده بود به زن میانسال که هیکل تپل و صورت گرد و موهای فر کوتاه داشت. موهای تیره و بلند دختر، جلوی صورتش را گرفته بود. زن او را کنار زد. آمد طرف لنا:« بهتری؟» وقت صحبت غبغبش تکان میخورد.
لنا سر تکان داد:« اوهوم!»
زن دست نرمش را کشید روی بازوی لنا:« من هاناام. عسقلان زندگی میکنم. یه مادر مجردم. دوتا دختر دارم.»
با دست اشاره کرد به دختر نوجوان:« این دخترم ساراست. اون یکیشون تقریبا همسن توئه.»
لنا نگران بود که صحبت هایشان شنود شود. از این قوم عمالیق هر کاری بر میآمد. گویا هانا چیزی از محافظت های امنیتی نمیدانست. دوست داشت کمی بخوابد. استرس زیاد، انرژیاش را تمام کرده بود. ولی از خوابیدن میترسید. میترسید زمانی که هشیار نیست، اتفاق بدتری بیفتد. با زن پرحرف روبرویش چه باید میکرد؟ یواش گفت:« من خسته ام. خوابم میاد. شما بیدار میمونی؟»
هانا با دست نرم و کک و مکی، بازوی لنا را نوازش کرد:« بخواب. تو هم مثل دخترمی. من بیدار میمونم. نه صبر کن یک لیوان آب برات بگیرم قرصتو بخوری.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دهم
هانا بلند شد و رفت سمت در. ضربه زد به آن. در باز شد. مرد با یک بطری و چندتا لیوان کاغذی پشت در بود. آنها را به هانا داد. پرسید:« چیز دیگهای هم نیاز دارید؟» صدای عبدالله بود.
هانا سرش را به چپ و راست تکان داد. تو لیوان آب ریخت و داد دست لنا. رو کرد به دخترش:« تو هم آب میخوای؟»
دختر نوجوان لاغر و قد بلندی شانههای افتادهای داشت، آمد جلو. چشمان درشت مشکی و صورت سبزهای داشت. رد اشک روی صورت خاکیاش دیده میشد. بطری را گرفت. یک لیوان آب ریخت و نرمنرم نوشید. صدایش گرفته بود:« من خیلی میترسم. قراره با ما چکار کنند؟»
به مرد زخمی نگاه کرد:« بیچاره! به نظرتون خوابه؟»
هانا برای خودش آب ریخت:« بعید میدونم به این زودی بتونه بخوابه. شاید چشماش رو بسته.»
سارا لیوان را گذاشت کنار دیوار:« فکر میکنین چی به سرمون میاد؟»
لنا آرام گفت:« احتمالا این جا شنود دارند. از کجا فهمیدند که ما آب میخواهیم؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_یازدهم
هانا بطری را کنار گذاشت. نشست کنارش:«عبدالله خودش گفت آب میاره.»
لنا چشم ریز کرد:« تو هم باور کردی؟»
هانا مکث کرد:« برام مهم نیست. ما هیچ چیز بدربخوری نمیدونیم.»
قرص را خورد و دراز کشید.
خوابش نمیبرد. نگران بود. به این زودی پدرش خبردار نمیشد. آخرین باری که به او زنگ زد کی بود؟ هفته پیش؟ دو هفته پیش؟ با وجود کار زیاد، پدرش همیشه از او خبر میگرفت؛ اما لنا سرسری و با عجله به تلفن جواب میداد. هر بار سفر میرفت فقط با یک پیامک، مقصد را به او خبر میداد. هیچ وقت فکر نمیکرد نگران پدرش شود. پدر همیشه بود. هر وقت لازمش داشت. همیشه سر ماه پول تو حسابش واریز میشد. سعی کرد به خاطر بیاورد کی به پدر زنگ زده؟ یادش نیامد. پس پدر از کجا میفهمید لنا گرفتار شده؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوازدهم
..لنا تازه دوازده سیزده سالش بود که مادر ترکشان کرد. دوران بدی بود. مینشست یک گوشه و به محلی نامعلوم خیره میشد. کم حرف شده بود. نمراتش به شدت افت کرد. چندبار از طرف مدرسه، پدر را خواستند. لنا سرکش شده بود. پدر او را پیش چندتا مشاور برد؛ اما روحیه اش بهتر نشد. یکی از مشاوران توصیه کرد بروند سفر. دوتایی. بدون زنانی که اغلب همراه پدر بودند. برزیل پیشنهاد پدر بود. کارناوال ریو. او هم استقبال کرد. خوبیش این بود که ماه فوریه تو نیم کره جنوبی، گرم و مطبوع بود. شب تو ریودوژانیرو، ایستادند کنار خیابان. وسط موسیقی و نور و رنگ، رقص سامبا را تماشا میکردند. مردان با لباس سفید و قرمز خوشرنگ، طبل به دست جلو میرفتند. همه با هم، ریتمیک میکوبیدند به طبل. پشت سرشان زنان با نیمتنه و دامن پرچین و کفش آبینفتی و زرد، دور میزدند و روی توک پا میچرخیدند. مثل پروانهای که بال میزند، رنگ عوض میکردند. بومیهای سرخپوست تاجی از پرهای سفید و سبز و زرد روی سر گذاشته بودند. بدنشان را با پرهای رنگی بوقلمون پوشانده بودند و دسته جمعی پایکوبی میکردند. با پدر قرار گذاشت، با آنها برقصد. رقص که نه، ادای رقص در میآورد. خیس عرق شد. کلی خندیدند. خیلی خوش گذشت. فردای جشن، پدر چندتا قرار کاری داشت. لنا بیشتر روز را تو هتل خواب بود. شب تو ساحل کوپهکابانا، روی شنهای سفید نشستند. باد
برگ درختان بلند نارگیل را نوازش می کرد. موج آرام می آمد تو ساحل. می دوید روی شن ها. تو
برگشت گوش ماهی و صدف, جا می گذاشت تو ساحل.
لنا پاها را برهنه کرد. رفت کنار آب. آب می کوبید به ساق پایش. انگار ماساژ می داد. صدای موج
دریا آرامش بخش بود. با هم بستنی خوردند. پدر,از بین تک وتوک ابرهای سیاه، صورتهای فلکی را نشانش داد. روز بعد با هم رفتند جنگلهای آمازون. قرارشان یک سفر پدر و دختری بود وسط طبیعت بکر. پدر تیشرت نازک به تن و کوله بزرگی روی دوش داشت. زمین خیس و گلی بود. راه که میرفتند گیاهان خودرو به پایشان میپیچید. تنه درختان با خزه فرش شده بود. لنا بوی چوب و برگ و گلهای جنگل را دوست داشت. دست پدر را گرفت. کلاه لبه دار را انداخت پشتش. به بالا نگاه کرد. آسمان از لای شاخههای درهم تنیده، به سختی دیده میشد. هوا شرجی بود. گاهی نسیمی میوزید و هرم هوا را میشکست. قطرههای عرق، مثل شبنم روی صورتشان مینشست. خسته و تشنه شدند. به درخت نارگیلی که تنهاش خم بود، تکیه دادند. چندتا توکا با آن نوک مسخره و پرهای قرمز و سبز، جیوجیو کنان از روی درخت پریدند و رفتند روی شاخه روبرو. انگار درخت، غنچهی گنده توکا داشت. پدر دست دراز کرد. از شاخه های بالای سر، دو تا نارگیل سبز چید. با چاقوی جیبی آن را سوراخ کرد. گذاشت روی تخته سنگ. از جیب، خودکاری در آورد. مغزی آنرا گذاشت کنار و نی را تو نارگیل فرو کرد. داد دست لنا. یکی هم برای خودش آماده کرد. لنا آب نارگیل را مکید. طعم شیرین ملایمی داشت. حس خوبی دوید تو وجودش. دوباره راه افتادند. نزدیک ظهر رسیدند کنار رود. جریان آب ملایم و سبز رنگ زلالی داشت. آنجا هوا لطیفتر بود. لباس هایشان گلی شده بود. با لباس تا نیم تنه رفتند تو آب. جریان خنک آب لرز انداخت تو تنشان. به سر و صورت هم آب پاشیدند. صدای جیغ و خنده شان بلند شد. آمدند بیرون. آفتاب، داغ میتابید. لنا با همان لباس های خیس، چوب جمع کرد تا آتش درست کند. پدر طعمه زد سر قلاب. یک ساعت بعد دوتا ماهی بزرگ با چندتا ماهی ریز توی سطل آب کنارشان وول میخورد. پدر از کوله دوتا صندلی سفری درآورد. گذاشت زیر سایهی درخت کهنسال، تو ساحل رودخانه. از کتری، چای آتشی ریخت تو لیوان. عطر خوش چای بلند شد. با وجود گرمای هوا، چایی چسبید. پدر چاقوی شکاری را درآورد. چندتا شاخه باریک برید. آنها را شکل پیکان تراش داد. ماهیهای بزرگ را گذاشت روی تخته سنگی صاف. پولکهایشان با کارد تمیز میکرد. بوی ماهی تازه بلند شد. از لنا پرسید:« به نظرت بقیهی ماهیها رو چطور کباب کنیم؟»
لنا نگاهی به سطل کرد. چندتا ماهی که از کف دست کوچکتر بودند آنجا شنا میکردند. یکی پولکهای صدفی رنگی داشت داشت. با حرکت توی آب، برق رنگ پولکها، تغییر میکرد. دم آن یکی بزرگتر از بدنش بود. چشمهای سیاه ناز داشت با تنهی زرد. یکی هم قرمز راهراه بود. لنا مظلومانه به پدر خیره شد. صدایش را مثل بچهها نازک کرد:« بابا میشه اونارو نکشیم؟»
پدر همانطور که ماهیها را به سیخ میکشید، گفت:« هرطور تو بخوای. امروز روز توئه.»
لنا جیغ کوتاهی کشید. برخاست. پرید تو بغل بابا. صورتش را بوسید:« عاشقتم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیزدهم
پدر دستهای آلوده اش را به مالید به تخته سنگ. پیچید دور لنا:« منم دوست دارم عزیزم.»
لنا سطل را برد کنار رودخانه. ماهیها را انداخت تو آب . ایستاد تا از جلوی چشمش محو شدند. برگشت پیش پدر. بوی دود و کباب ماهی پیچیده بود تو هوا.
عصر، از بومیها، کایاک کرایه کردند. یک قایق چوبی باریک و مخروطیشکل. لنا کمی قایق سواری بلد بود. بابا اصرار داشت قایق دونفره سوار شوند؛ اما لنا با لجبازی تو قایق تکنفره نشست. با هم مسابقه گذاشتند. جریان رود آرام بود. با سوت او شروع کردند پارو زدن. برای هم کری میخواندند. تو صد متر اول لنا جلو افتاد. برگشت و برای پدر شکلک درآورد. پدر سرعت را بالا برد و از او گذشت. گاهی تو برگشت پارو, قطرات آب می پاشید رویش. هوا گرم بود. عرق کرده بود. تی شرت چسبیده بود به تنش . کمتر از یک کیلومتر رفته بودند که رودخانه خروشان شد. پدر سرعتش را کم کرد تا لنا برسد. لنا تجربه قایقرانی تو اینجور مکانها را نداشت. ترسیده بود. قایق به شدت روی آب بالا و پایین میرفت. موج زد تویش. پارو از دست لنا رها شد. افتاد تو رود. کایاک به هر سو میرفت. کج و راست میشد. آب میپاشید تو قایق. لنا جیغ میکشید. پدر را صدا میزد. قایق خورد به تخته سنگ بزرگی وسط رود. چپ کرد. لنا سعی میکرد سرش را بالای آب نگه دارد؛ اما موجهای سرکش و قوی نمیگذاشت. آب رفته بود تو دهانش. تنفس برایش مشکل بود. نمیتوانست جیغ بکشد. تو آب بالا و پایین میشد. موج او را به هر طرف میبرد. مثل برگی روی رود. یک لحظه پدر را دید که پرید تو آب. کمکم داشت خفه میشد. از نظرش گذشت چقدر زندگی شیرین است. حیف بود به این زودی بمیرد. از صمیم قلب یهوه را صدا زد. دیگر دست و پا زدنش بیهوده بود. خودش را رها کرد. پدر خودش را به او رساند. با یک دست او را گرفت و سرش را از آب بیرون آورد. با دست دیگر به طرف ساحل شنا کرد. کمی بعد روی شنها خوابیده بود و پدر سعی میکرد آبها را از ریهاش خارج کند. همزمان او را صدا میکرد و قربان صدقهاش میرفت. نفسش که برگشت؛ چشمهای پدر را دید که سرخ است و میخندد. بابا او را بغل کرد. پیشانیاش را بوسید. سرش را به سینه چسباند. صورتش پر از شن و ماسه بود اما آغوش محکم پدر درد نداشت. چقدر الان به این آغوش احتیاج داشت. تازه میفهمید چقدر جای پدر خالی است.
..
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهاردهم
صدای باز شدن در فلزی آمد. لنا نیم خیز شد. مردی با لباس نظامی و سر و صورتی که با چفیه پوشانده بود آمد تو. از عبدالله کوتاهتر بود. حتما برای بازپرسی آمده بودند. باید راستش را میگفت یا دروغ؟ نمیدانست. او فقط یک دانشجوی ساده بود که قبلش مدتی سربازی رفته بود. هیچ اطلاعات امنیتی خاصی نداشت. دروغ گفتنش فایدهای داشت؟ اگر دروغ میگفت، نمیفهمیدند؟ آنوقت چطور با او رفتار میکردند؟ چطور صلیب سرخ و پدرش از شرایط او مطلع می شدند؟
هانا و سارا هم خودشان را جمع و جور کردند. مرد زخمی تکان نخورد. نظامی اشاره کرد به لنا:« دنبالم بیا.»
لنا یک لحظه حس کرد دست و پاهایش بیحس شد. نتوانست بلند شود. دست به دیوار گرفت. هانا زمزمه کرد:« نترس دختر.» رنگ هانا پریده بود. معلوم بود خودش هم حرفش را باور ندارد. لنا به زحمت بلند شد. پشت سر مرد راه افتاد. هنوز لنگ میزد. دست به دیوار گرفت. سعی کرد سنگینیاش را روی پای دردناک نیندازد. از دالان فلزی باریکی گذشتند. مرد در اتاقی را باز کرد. اتاق دو در سه با دیوارهای نقرهای که یک میز و دو تا صندلی روبروی هم داشت. مرد پشت میز، مثل بقیه فلسطینیهایی که امروز دیده بود لباس پوشیده بود. یک لباس نظامی پلنگی با سرو صورت پیچیده در چفیه. به لنا اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« گفتی پرستاری میخونی؟» صدای عبدالله بود.
لنا جاگیر شد روی صندلی فلزی زمخت:« آره.»
عبدالله از همه چیز پرسید. سن و سال، محل زندگی، دانشگاه، شغل خودش و پدرش، از یهودیان اشکنازی است یا سفاردی؟ از کودکستان تا دانشگاه. لنا دروغ نگفت. دروغ گفتن فایدهای نداشت. نه اهل سیاست بود و نه فردی امنیتی. فقط سعی کرد راجع به پدرش همهی حقیقت را نگوید. سوال و جواب تمام شد. نوبت لنا بود که بپرسد:« چی به سر ما میاد؟ تا کی اینجاییم؟»
عبدالله دست از نوشتن برداشت:« خودت چی فکر میکنی؟»
خودش هیچ نظری نداشت. هیچی.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پانزدهم
دوباره برگشتند به همان اتاق. مرد زخمی، نبود. هانا و سارا با دیدنش نیم خیز شدند. تکیه داد به دیوار. بی رمق نشست روی موکت. هانا آمد کنارش:« چی شد؟»
حال حرف زدن نداشت:« هیچی. یک سوال و جواب ساده بود. اون آقا کجاست؟»
هانا یک حلقه موی فرفری را که افتاده بود روی صورت داد کنار:« بعد از تو بردنش. چرا اینقدر رنگت پریده؟»
از صبح به جز یک لیوان آب، چیزی نخورده بود. استرس هم کلافهاش کرده بود. ضعف داشت. پایش هنوز زوق زوق میکرد:« نگرانم.»
هانا ژاکتش را در آورد. تا کرد. گذاشت روی زمین:« یک کم بخواب. انرژیت برگرده.»
لنا سر گذاشت روی ژاکت. چشمها را بست. سرش پر از هیاهو بود. سوت گلولهها، موج انفجار، داد و فریاد زخمیها، بالگردی که اهالی جشن را به گلوله بست، گرد و خاک و ماشینهای در حال فرار، و باز هم دیوید... لحظه دویدنش به دنبال ماشین، مدام تکرار میشد. دو دست را فشار داد کنار شقیقهها. دوست داشت سرش را بشکافد و تمام افکار آزار دهنده را پرت کند بیرون. دیوید... دیوید.... با دیوید رفته بودند سینما برای دیدن فیلم ارباب. وقتی قهرمان فیلم، گرفتار هیولاهای زامبی-نازی شده بود، وسط صحنه های دلهرهآور، با آن موسیقی خیرهکنندهی جِد کوزول، میان نور کم صحنهها، دیوید دستش را فشرده بود و گفته بود:« نترس. من اینجام.»
حالا او درست وسط یک فیلم ترسناک بود و دیوید نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفدهم
خوابش نمیبرد. بلند شد و نشست. سارا آنور دست زیر سر گذاشته بود و خوابیده بود. هانا به دیوار تکیه داده بود. نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و آندو را به بیرون خواستند.
حالا تنهایی بیشتر پنجههای وحشتناکش را نشان میداد. او دختر معتقدی نبود. اغلب از حضور در مراسم دعا فرار میکرد؛ ولی امروز بارها یهوه را در دل صدا زده بود.
دیوید الان چکار میکرد؟ نگرانش میشد؟ دوباره صحنه دویدن دنبال ماشین، جلوی چشمش تداعی شد. توی آن گرد و خاک و سر و صدای گلوله، دیوید چطور دلش آمد او را جا بگذارد؟ یاد دیشب و رقص همراه با دیوید افتاد. چقدر رمانتیک بود مردک خودخواه. هیچ دلیلی برای تنها گذاشتنش پیدا نمیکرد. شاید هم در آینه او را دید و نماند. تمام باورهایش در مورد دیوید به هم ریخت. باید از اول راجع به دوستی شان فکر میکرد.
توی این دوسال، دیوید، خوب نقش بازی کرده بود. یک مرد عاشق پیشهی رمانتیک. شاید هم ترسیده بود. آدمها موقع ترس، نسنجیده تصمیم میگیرند. نه، قبلا جایی خوانده بود که آدمها موقع عصبانیت و ترس، خود واقعیشان را نشان میدهند. زمان تحصیل هیچ وقت نظریه نسبیت اینشتین را نفهمیده بود. اما الان با تمام وجود باور کرد که زمان یک مقدار ثابت نیست و گاهی کش میآید. هر ثانیه اش، چند ساعت میگذرد. وقتی مادر و دختر آمدند از ذوق بلند شد. به درد پایش توجه نکرد. دست هانا را گرفت:« خوبید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هجدهم
با آنها هم مثل او برخورد شده بود. هر سه نگران به دیوار تکیه داده بودند و سکوت کرده بودند.
تا شب به همین صورت گذشت. مرد زخمی برنگشت. ناهار و شام کنسرو ساده بود. اشتها نداشت. غذا از گلویش پایین نمیرفت. چیزی نخورد. به هر کدام یک پتو و بالش تمیز برای خواب دادند. تا صبح چندبار از خواب پرید. خواب بود و نبود. انگار در بیداری خواب میدید. صبح با صدای انفجار بلند شد. دیوارهای فلزی خانه میلرزید و صدای بدی میداد. دوید سمت هانا. سهتایی کنار هم، گوشه اتاق نشستند و دستشان را حائل سرشان کردند. قلبش تند تند و محکم میزد. انگار تو قفسه سینه جا نداشته باشد و بخواهد بیاید بیرون. چند دقیقه بعد عبدالله آمد تو. به آنها اشاره کرد:« نترسید. اینجا امنه. ما برای محافظت از شما اینجاییم.»
لنا خواست بگوید که از شما بیشتر از انفجار میترسم؛ اما حرفش را خورد. دوباره زمین لرزید. لنا جیغ کشید.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نوزدهم
بیسیم همراه عبدالله صدا کرد. به در اشاره کرد:« خانمها! باید از اینجا بریم. بیایید از این طرف.»
هانا و سارا جلوتر رفتند. لنا توان نداشت.دست به دیوار گرفت. سر پا شد. درد پایش کم شده بود اما ترجیح می داد به آن فشار نیاورد. یک نظامی مسلح آن بیرون ایستاده بود. دوباره وارد آن دالان تنگ شدند. فکر کرد مثل آلیس دارد وارد تونل سرزمین عجایب می شود نه، مثل ناخدا نمو تو زیردریایی ناتیلوس بودند، وقتی آتشفشان فوران می کرد. هر چند دقیقه صدای انفجار میآمد. سازه میلرزید. عبدالله صدا بلند کرد:« عجله کنید.»
از روبروی اتاق دیروزی گذشتند. جلوتر، یک حفره با دهانهی حدودا یک متر دیده میشد. لبه های نردبان از آن بیرون زده بود. عبدالله گفت:« اونجا امنتره. برید پایین.» مرد دیگر کنار تونل ایستاد و با اسلحه به آنها اشاره کرد.
خانمها یکی یکی از نردبان پایین رفتند. لنا پلهها را نشمرد؛ اما حدس میزد بیشتر از ده متر فاصله بود. آن ته، محوطهای حدود سه در سه بود. که چندتا در دورش دیده میشد. عبدالله یکی از آنها را باز کرد. خانهای شبیه اتاقک بالا آنجا بود. شدت و صدای لرزهها، این پایین کمتر بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستم
روی موکت کف اتاق نشست. هوا اینجا نم داشت. گرسنگی و استرس، کلافهاش کرده بود. عبدالله پشت سرشان آمد تو. به لنا نگاه کرد:« چرا اینقدر رنگت پریده؟ » و بیرون رفت.
لنا نفهمید چقدر گذشت که عبدالله برگشت. با دستگاه، فشار خونش را اندازه گرفت. سرمی را که با خود آورده بود به او تزریق کرد. لنا به قطره هایی که چکه میکرد تو مخزن کوچک و سرازیر میشد سمت رگ، نگاه میکرد. تابستان دوسال پیش، بعد از گذراندن واحدهای تئوری، باید میرفتند بیمارستان. برای اولین بار رفتند بخش اورژانس. خیلی هیجان داشت. بوی الکل پیچیده بود تو فضا. کف سرامیک اورژانس برق میزد. هر چند دقیقه پیجر اورژانس پزشکی را صدا میزد. با بچهها دور استاد ایستاده بودند و او درس میداد. لنا روبروی در اورژانس پشت به پذیرش ایستاده بود. در اتومات باز شد. بیمار زخمی را روی برانکارد با عجله آوردند تو بخش. چند نظامی برانکارد را هل میدادند. پرستارها دور بیمار را گرفتند. لنا با یکی از بچهها رفت بالای سرش. یک جوان با لباس نظامی که حسابی آش و لاش بود. رنگ زردش از لابلای رد خونی که روی صورتش ریخته بود، دیده میشد. موهایش به هم چسبیده بود. بیمار هشیار نبود. پیراهنش از چندجا پارگی داشت. لباسها و ملافه زیرش از خون قرمز بود. پرستار لباس را قیچی کرد. رد چندتا ضربهی عمیق چاقو، تو سینه و شکمش دیده میشد. پوست شکافته شده بود و گوشت و احشا و خون دلمه شده، بیرون زده بود. لنا اولین بار بود که این حجم از جراحت را میدید. یکآن سرش گیج شد. چشمهایش سیاهی رفت. افتاد روی زمین. دوستانش فورا دورش را گرفتند و بردندش روی تخت کنار. پزشک برایش سرم تجویز کرد. برگشت سمت بیمار که دور تختش پرده کشیده بودند. از پشت شلنگ سرم که قطرههای آب توش میچکید زل زد به پرده. نگران بیمار بود. به محض اینکه حالش بهتر شد از دوستش خواست سرم نصفه را بکشد؛ تا برود پیش مجروح. بیمار افسر جوانی بود که میگفتند یک فلسطینی کارد آجینش کرده. عصر همان روز، جلوی چشمهای نگران لنا، بیمار فوت کرد. از آن لحظه، کینه این حیوانات را به دل گرفت. قسم خورد یک روز تلافی کند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀