eitaa logo
کانال روشنگری‌🇵🇸
19.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
11.1هزار ویدیو
68 فایل
🔶پاسخ شبهات(اعتقادی-تاریخی-سیاسی) 🔶تحلیلهای ضروری روز 🔶روشنگرانه ها پیج انگلیسی: @Enlightenment40 عربی: @altanwir40 عبری: @modeut40 اینستا instagram.com/roshangarii5 سروش Sapp.ir/roshangarii توییتر twitter.com/tanvire12 نظرات: @Smkomail کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺عیبی ندارد یک مثلا بیاید و در تلویزیون انتقاداتی را مطرح کند؛ 🔺به شرطی که انتقاد کند نه اینکه پژواک صدای بی بی سی و منوتو باشد. 🔺به شرطی که آن سلبریتی از کسانی نباشد که با جزء عاملین وضع موجود باشد؛ 🔺به شرطی که یک نفر که توانایی یا جایگاه پاسخ گویی به نقدهایش را دارد در آن برنامه حاضر باشد؛ 🔺به شرطی که مدیران صداوسیما پیش از این از پخش زنده ی برنامه های انتقادی کارشناسی مثل و جلوگیری نکرده باشند؛ 🔺به شرطی که آن سلبریتی وسط صحبت هایش سوتی ندهد که حرف هایش دیکته شده هستند... ☑️ @abdollahy_moh
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🔺مدیران فشل و ناکارآمد و قرارگاه های مختل از ابتدا با واژه مشکل داشتند و سعی کردند تحریف و بدنامش کنند. وگرنه واضح است آتش به اختیار بودن در چارچوب و کشور تعریف می شود نه سرخودی و کارشکنی؛ تا ضعف های مدیریتی آقایان حرکت انقلاب در مسیر پیشرفت و توسعه را کند نکند. 🔺رذالت می خواهد درحالی که جوانان شبانه روز درحال فداکاری در مبارزه با هستند، یک عده کج فهم را آتش باختیار بنامی! ☑️ @abdollahy_moh
قحطی مواد غذایی، دستمال توالت و... در اروپا و ، در کشورهای جهان اول! که هیچگاه نبوده اند و همیشه تحریم کرده اند و حالا با عاجز شده اند، یعنی آقای اصلاحات! اگر منتظرید «کلید» حل مشکلات کشور را از اروپا و آمریکا برایتان بفرستند، یا توهم است یا جهل استراتژیک! https://twitter.com/AbdollahyM ☑️ @abdollahy_moh
🔶 وضع #فروشگاه ها در #ایران 40 سال تحت #تحریم و کشورهای تحریم کننده! 😂😜 #کرونا آبروی #ابرقدرت ها رو برده😉 #سفیر_انگلیس شاخ درآورده😎😂 خدا کنه طوریش نشه حالا😜 #انگلستان #آمریکا #آلمان #ایران #فرانسه #اسپانیا #انگلیس #سفیر_شاشو #دستمال_توالت #قحطی #سلبریتی #بازیگران #صداوسیما #فرمول_یک #جهان_سوم #جهان_اول #سوپرمارکت #US #UK #England #Germany #France #Sanction #CORONA 👉 @roshangarii 🚩
🔴 این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده.. کسی از اون 80 تا که از اومدن، خبر داره؟🤔 ووهان منطقه توریستی چین مامن آقازاده های میلیاردر.. مامن مسلمانهای فقیر چین که بخاطر فسق و فجور به ووهان نمیرن! سر نخ کجاست؟! 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به عدم آگاهی خود اعتراف و عذرخواهی کرد. 👈 "بلافاصله از با من تماس گرفتن و به سوالاتم پاسخ دادند، مثلا من نمیدانستم تو بقیه کشورها هم نمیکنن! و پروازهاشون به هنوز برقراره..." آیا مراجع ذیصلاح نباید با این دون پایه برخورد کنند، البته اگر به فکر مردم هستند. چرا باید هر کسی از راه میرسه خودش را صاحبنظر در امور و بهداشتی و سیاسی بدونه و زحمات متخصصین و زحمتکشان را زیر سوال ببره؟! 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 شبکه را شست گذاشت کنار! یه عده رو اجیر کردن به اسم از مشکلات بمب میسازن! باهوش باشید👌 چرا رو نشون نمیدن، اونقدر کثیفن تو کوچه هاشون پر از و ریخته.. چرا اینا رو به شما نشون نمیدن؟! 👉 @roshangarii 🚩
🔴 لشکر #احمق ها.. در راه #سفرهای_نوروزی! هر کیو بخواید بشناسید #بی_فرهنگ و #نادان هست، ببینید تو این اوضاع تو خونه شه تا سفر و دید و بازدید 👆 #در_خانه_بمانیم #خانه #قرنطینه #کرونا #قم #مشهد #کیش #شیراز #تهران #تهرانی #وزارت_بهداشت #قرارگاه_بهداشتی_درمانی #روحانی #فرهنگ 👉 @roshangarii 🚩
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🔶 #پیرزن 103 ساله #سمنانی (متولد دوره قاجار) #کرونا را شکست داد💪😍 بگو ماشاالله😄😉 #کرونا_را_شکست_میدهیم #ایران #ایرانی #مادر #مادر_ایران #سمنان #قدرت #مقاومت #امید #زندگی #استرس #سلامتی #وزارت_بهداشت #اخبار_کرونا #طنز #دورهمی #خندوانه #بازیگران 👉 @roshangarii 🚩
🔶 در منزل هستید ؟ چند روز ؟ حوصله تان سر رفته ؟ تحملتان تمام شده؟ خیلی خسته شدید؟ 🔻لطفا این متن را با دقت بخوانید ببینید یک عده برای شرف و عزت و ناموس ودین ما چه کشیده اند ....... آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود😊 حسین می گفت: بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم... کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه *ازکتاب خاطرات۶۴۱۰ روز اسارت سرلشکر خلبان حسین لشکری* 👉 @roshangarii 🚩
🔶 آقای #علی_عسکری خاک بر سرت! بجای اینکه یقه #روحانی را بگیرید رفتید سراغ #قالیباف!! اف.. اف #رشیدپور #صداوسیما #علی_عسگری #خائن #تبلیغات #منوتو #رهبر #ایران #رضارشیدپور #خجالت_بکشید #نفوذ #سلبریتی #بازیگران 👉 @roshangarii 🚩
🔷 #آزادی ۱۰ هزار #زندانی و نیمی از «محکومان امنیتی» برای همیشه این علاوه بر 85 هزار زندانی است که بخاطر #کرونا به مرخصی فرستاده شدند دمت گرم آقای #رئیسی.. دل هزاران خانواده را شاد کردی👋👋👌 #عفو #دیوارکشی #روحانی #قوه_قضائیه #زندان #زندانیان_امنیتی #زندانیان_سیاسی #حقوق_بشر #رهبر #نوروز #عفو_زندانیان #خبر_خوش #شادی #خبر #شاد 👉 @roshangarii 🚩
همزمان با آخرین شب سال و شهادت امام موسی کاظم ساعت ۲۰ استغاثه مردم ایران به درگاه الهی با توسل به این امام بزرگوار برای رفع بلایا و بیماری ها لطفا منتشر بفرمایید🙏
آیا تنها با هشتگ می توان شهرها را کرد؟ وقت آن است که با سیاست های تنبیهی مثل به این مهم دست یابیم. با این ترافیک جاده ها چرخه شیوع به این راحتی قطع نخواهد شد. https://twitter.com/AbdollahyM ☑️ @abdollahy_moh
🔴 یه لحظه فرض کنید این عکس بود.. چه میکرد؟🧐 و اسکول، فرمان آشوب خیابانی میداد؟ 😱😄 هامون چقدر ندای بدبختی و سر میدادن؟ 😒 اما خب چون تو هست، خیلی عادیه! برای و پلیس بذارن! ها به هم نپرن!😏🥳 👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 اینجا ... توی آی سی یو بجای لباس مخصوص از کیسه زباله استفاده میکنن! 😳😐 فقط یه لحظه فرض کنید بود.. های خودتحقیر چه میکردن؟ دیگه فاز نمایی ایرانیها رو میرسوند به مافوق صوت😜 24 ساعته بهمون تزریق میکرد! اما خب چون اسپانیاس! مشکلی نداره! و ایشالا گربه اس!😐 ؟! ؟! 👉 @roshangarii 🚩
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 ترانه عشق.. بهانه عشق.. تو میراث جاودانه عشق.. زدیده نهان.. امیر جهان.. به دور تو گردم امام زمان یا صاحب الزمان امسال بهار با آغاز میشود.. روزی که در آن امید آمدن تو را داریم 💚ای شیعیان به یُمن این زیبا نذر کنیم امسال انتظار ظهور را به همه مردم جهان بشناسانیم.. تا همه جهان تشنه نشوند، تا همه یکجا تضرع نکنند برای نابودی ظالمان و ظلم و فساد.. آن منجی نخواهد آمد.. پس بپاخیزیم💚 👉 @roshangarii 🌹
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🌺🍃 چشم در راه کسی هستم کوله بارش بر دوش آفتابش در دست بر لب ، به دامن ، پیروز کوله بارش سرشار از ، آفتابش باسلامش ، در کلامش ، از نفس هایش گُل می بارد با قدم هایش گُل می کارد قصه ساده ست ، معما مشمار چشم در راه بهارم آری چشم در راهِ 😊 🍀🍃🌸 عید و بر شما مبارک 🍀🍃🌸 👉 @roshangarii 🌺💫
🔶 نام سال و خرافات است یا واقعیت؟ چقدر به اینکه امسال سال موش و خروس و بز است، اهمیت بدیم؟👆 ✅ اولا خود نامگذاری سالها به نام سنت ما ها و ها نیست، سنت ها و هاست.. ✅ ثانیا هرگز نماد هیچ حیوانی را نباید با در یک سفره قرار دهید ⛔️ لطفا دست بدست بچرخانید بلکه به هم برسد و با تبلیغ و ملت را بیش از این گمراه نکند.. 👉 @roshangarii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم آخرین شب جمعه سال است و داغ سخت ترین شب جمعه تاریخ بر قلب ماست... امسال ما شهید است به امید اتمام انتقام خون پاک تو ای 💔 در این سال جدید.. 👉 @roshangarii 🚩