eitaa logo
روزنه
209 دنبال‌کننده
453 عکس
52 ویدیو
9 فایل
فاطمه رزم خواه می خونم📚 می نویسم📝 استادیار مدرسه نویسندگی مبنا⏺ یادگیرنده مادام العمر👩🏻‍🏫
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب خوب....اینارو داشته باشیم برای فوتبال و حال و هواش.... حریف قدره، اما ما هم کم نداریم. و شگفتی سازی کم نداشتیم😏 خدا بخواد ما دعا کنیم بچه ها خوب بازی کنن بردیم الحمدلله.... مساوی الحمدلله... باختیم الحمدلله...(نوای عیبی یوخ...عیبی یوخ... سر می دهیم) و هیییچ چییی از ارزش های تیممون کم نمی کنه😌☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بازیکنان تیم ملی سرود رو نخوندن چیکار کنیم؟ حتما گوش بدید، چقدر خوب توضیح داد هم عقلی، هم نقلی از نقل‌های مقام معظم رهبری 👈 عضوشوید @hosein_darabi
هدایت شده از چیمه🌙
. رِقابُنا طَويلة نَعم رِقـابُنا طَويلة لقَــد جَــربوا كُلِّ الــمَشانق ولم نَمُــت... گردن‌هایِمان افراشته است. آری افراشته است گردن‌هایمان.. تمام چوبه‌هایِ دار را امتحان کردند و نمردیم... @chiiiiimeh .
آدم غرب‌زده شخصیت ندارد.چیزی است بی‌اصالت.خودش و خانه‌اش و حرف‌هایش بوی هیچ چیزی را نمی‌دهد.بیشتر نماینده‌ی همه‌چیز و همه‌کس است. ، زادروز ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
بسم الله دارم طول پیاده رو را کز می کنم. قدم هایم را از گوشه پیاده رو کنار نمی کشم. مبادا مهمانی پاییز را از دست بدهم‌. اینجا مهمانم. مهمان بو و رنگ و صدای پاییز. یادم نیست آخرین بار کی اینطوری آمده ام بیرون. زن می خورد که پنجاه ساله باشد. بساط جوراب هایش را چیده جلوی عمارت ساعت. به کنارش که می رسم، دعا می دود روی زبانش. از بین بساطش یک جوراب رنگی پنگی برای پسرک بر می دارم. همه پول نقدم همان بیست و پنج تومن بود. می دهم. برایش برکت می خواهم و می روم. او همینطور دارد دعا می کند. دختری دارد سیگارش را از فندک رفیقش روشن می کند و نگاه من می چرخد روی عقربه برج ساعت و صدای بلندش که می گوید دیر کرده ام و باید سرعت بدهم به  شنیدن آوای پاییز. قدم ها را تند کرده ام. کوچولوی صورتی پوش توی  آغوش پدر بزرگش دلم را دارد بازی می دهد. پیچیده ام توی رواق دکترها. بوی بساط لبویی ها هو می کشد زیر دماغم. گربه ی خاکستری پله های یک کبابی را خیلی آرام می آید پایین. زن حامله لبخند ناز به لب نشانده و دارد برای شوهرش کرشمه می کند. لاجرم بچه اولش را باردار است. لای بوی لبویی ها، بوی گوشت چرخ کرده آرام دارد موج می زند. مرد با کاپشن زهوار در رفته بی رنگ و رویش جلوی بساطش دارد این پا و آن پا می کند. انگار جلوی تنور نانوایی ایستاده. با کاردکش دارد مدام چرخ کرده را این رو و آن رو می کند. پسر جوان با دوتا عصا زیر بغل دارد جلو می رود. مرد میانسال پشتش راه می رود، بلند بلند دارد از مصیبت بودن بالا رفتن از پله ها می گوید.  چهره پسر را نگاه می کنم. تندی پرش عصاهایش و غم نشسته توی چهره اش را می بینم. توی راه برگشت خسته شده ام. اما دیگر پول نقد ندارم. عابر بانکی هم نمی بینم. دوباره باید پیاده برگردم. پاهایم دارند ذق ذق می کنند. اما هنوز راه رفتن به مذاقم خوش است. جلوی زن جوراب فروش که می رسم، می شناسدم. نگاهم می کند و باز دعا. لبخند و خدا قوتی حواله اش می کنم. دلم برای آدم های شهر تنگ شده بود.
امشب با دارم می روم سراغ شهید صدر. من تا حالا هیچ کتابی از این شهید بزرگوار نخوانده ام، کوته نوشته هایی خوانده ام همه در رسا و تقدسشان. خدا را شکر بابت فرصت آگاهی.
ما مردم چقدر به این شادی، به این احساس بی امان وطن دوستی، به این خنده ها و دلهای بی گدار شاد شونده نیاز داشتیم. گل ها را وقتی خوردیم که حسابی کیفور شده بودیم از بازی تیممان، و هلاک بودیم از این همه فرار توپ از دروازه. اما دلمان هم خیلی می سوخت اگر نمی بردیم. این بردن باقلوایی راست راستی حق مسلم ما و تیممان بود. الحمدلله.... ماشالله یوزهای ایرانی💪🏻 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
این پسر امروز معرکه بود🙅🏻‍♀
عاشق این کشت و کشتار بی هوا شدم😁
رفتن دور دور پیروزی😄🇮🇷
هدایت شده از دویست‌وشصت‌وهشت
• عاشق این برنامه خدام که منتظر نگهت می‌داره تا یه قدمی ناامیدی، باختن، نرسیدن و از دست دادن... بعد اون لحظه‌ای که داری تو ذهنت دودوتا چهارتا می‌کنی که هنوز دعا کنی یا نه، دقیقا اون ثانیه‌ای که پات رسیده لب پرتگاه شک، فرج رو نشونت میده! انصافا برنامه سختیه. خیلی‌ها تا تهش طاقت نمیارن حتی. اما آخ از شیرینی آخرش! خدایا شکرت.🇮🇷 پ.ن. دل‌وروده نموند واسم از هیجان و استرس! اما تا باشه از این نتیجه‌های دل‌آروم‌کن! :))) @fateme_alemobarak
➖یکسال فشار روی تیم ➖نامه به فیفا که تیم ملی ایران نرود به جام جهانی، آنهم زمانی که عادلانه صعود کرده! ➖لغو چندین بازی تدارکاتی به علت تحریم ها! ➖نداشتن سرمربی تا یک ماه قبل از شروع بازی های جام ➖ریاست چرتی فدراسیون اینها فقط علتهایی است که من غیر متخصص می دانم. برد تیم ملی همیشه خوشحالمان می کند. برد امروز اما اگر می شد فقط برای ما نبود، برای همه آنهایی بود که دل خوشی از آمریکا نداشتند. از جزایر اندونزی تا دل آفریقا. از سنگال تا ویتنام. از نیجریه تا سوریه. اما..نشد. الخیر فی ما وقع❤️
فقط لطفا با خیابانی نباشه😕
ده و نیم که بچه ها را توی تخت هایشان بوسیدم و برای هر کدامشان کتاب‌ قصه شان را جداگانه خواندم، لالایی به لب نشسته ام به خواندن کتابی که چند روز معطل مانده بین برنامه های عقب مانده ام. لب هایم به لالایی می جنبند و چشمانم رفته اند به بدرقه اشرف سادات.
اشرف سادات دارد تند تند قصه  زندگی اش را بلند بلند برایم روایت می کند. گمانم عجله داشت برسد به آنجا که بگوید چطوری خونه محمد شرحه زد توی دست‌هایش و تکه ی زبان و دندانش آمد توی دستش. یا شاید از آن سحر عاشورا، که پسرک شانزده ساله اش با شال سبزی برای شفای مامان جانش آمده بود که  دقیقه ای چند مهمان آغوش مادرش باشد و این دفعه جلوی رفقایش هیچ خجالت نکشد از بودن در بغلش. "تنها گریه کن" دارد اشرف ساداتی را بهمان نشان می دهد که از روزهای کودکی خودش آن هم در دهه سی قصه اش را آغاز می کند. اوایل کتاب را بی نهایت دوست داشتم. تابحال هرچه شنیده و خوانده  بودم از آن زمان ها، از سختی ها بود و حیاهای خیلی زیاد ، با هم ساختن ها و گذشت ها. اشرف سادات اما دختر بچه ای را از آن دهه بهمان نشان داد که شیطنت داشت، آرزوهای قشنگ داشت، رنگ و بو داشت و زندگی راست راستکی تویش موج می زد. در میانه کتاب که اشرف سادات داشت زندگی چریک وارش قبل از انقلاب را تعریف می کرد، فکر کردم چقدر دارد شبیه خانم دباغ می شود. من ایشان را با همه ی اولویت هایش خیلی کم فهمیدم. خانوم دباغ را می گویم. فکر کردم مگر چند نفر می توانند شبیه این آدم ها بشوند. زندگی اشرف سادات به بعد از انقلاب که رسید دیدم چقدر دوستش دارم این زن را. محمد که مننژیت گرفت دیگر انگار  اشرف سادات شد یکی از خودمانی هایم. دخترکم همین بیماری را داشت و من خوب می دانستم اشرف سادات وقتی می گوید :" بند دلم پاره شد" دقیقا از چه چیزی حرف می زند. من و اشرف سادات یک نقطه اشتراک دیگر هم داریم و به گمانم آن هم پدر شوهر هایمان باشد. مهربان، همراه و شوخ. اشرف سادات محمد را که گذاشت توی قبر، چشم هایم خیس بودند و داشتم صدای قلبم را از جایی نزدیک گلویم می شنیدم. چشم چرخاندم و بچه هایم را نگاه کردم. آدم چقدر می سوزد اگر صورت عزیزانش را به غیر شهادت بگذارند روی خاک سرد. من بارها به این فکر کرده ام، و شاید این سومین نقطه اشتراک من و اشرف سادات باشد. با وجود همه ی ایراداتی که به این کتاب در فرم وارد است، محتوا کار خودش را می کند و سر می خورد می نشیند توی کنج قلبت. خدا قوت خانم اسلامی. لازم می دانم بگویم که چقدر تواضعتان را دوست داشتم.
بسم الله... آن شب که مطمئن شدم، جدی جدی برای بار چهارم برگشته ایم سر پله اول، در کمال تعحب آرام بودم. همه چند ساعت گذشته در انکار این جریان تمام تلاشم را کرده بودم، که با درمان های دم دستی به خودم بقبولانم، که کمی هوا زیر دماغشان مزه کرده و زودی خوب می شوند. فقط باید در نطفه خفه می کردم این هوای زیر دماغ را. وسط تولد مامان جون اما، آنجا که سرفه امانشان را برید، دیدم که آرام پذیرفته ام برگشت دوباره را. توی برگشت سوم خیلی بهم ریخته بودم. بدخلقی کردم باهاشان. خودخوری کردم و حسابی سر و صدا کردم، که از اول پاییز مدام مریضیم و تمامی ندارد. کلافگی دویده بود توی وجناتم. دنبال مقصر می گشتم، که سرش غر بزنم. شده یکی بخوابانم زیر گوشش دلم آرام شود. اما اینبار تجربه دفعه قبل را داشتم. خودخوری اضافه و عذاب وجدان برای این خودخوری را تجربه کرده بودم. دیده بودم که با همه ی جلز و ولز کردن ها مجبور بودم به تحمل و مداومت در پرستاری و پرهیزها. توی برگشت چهارم آرام بودم و متعجب از احوالم. اینجای زندگی را خیلی دوست دارم. هر بار توی سختی می افتم، یک جای خرابم درست می شود! پذیرش افتادن توی این سختی یک تکه به صبرم اضافه کرد. من بابت این سختی ها، بیشتر از قبل دوستت دارم خدا جانم...