eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
مقاومت ادامه دارد...🇮🇷🇱🇧🇵🇸
به کوری چشم اهل نفاق دهه هشتادی ها در صحنه...
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# مکثی کرد و گفت -ای وای ببخشید ثمین جان من باز تو رو گرفتم به حرف -نه اشکالی نداره، زنگ زدم حرف بزنیم دیگه -تو رو خدا از حرفهایی که زدم برداشت بدی نکنی. هیچ غرضی گفتنش نداشتم، فقط دلم گرفته بود دوست داشتم با یکی حرف بزنم. منظورش رو خوب فهمیدم، لبخندی زدم و گفتم -من و شما این حرفها رو با هم نداریم لحنش نگران بود و مردد گفت -راستی ثمین جان بابت حرفهای امروز، سعید خیلی ناراحت شد. من خیلی شرمنده شدم الان وقت خوبی بود تا ازش بپرسم -دشمنتون شرمنده. فقط...زندایی...من نفهمیدم... شما هم می خواید که کار پیگیری پرونده ی تصادف بابا به تعویق بیوفته؟... چرا؟ -نه عزیزم هدف من این نیست. اتفاقا هدف من اینه که زودتر به نتیجه برسید -آخه چجوری؟ -ماهان یه چیزایی در مورد اون تصادف دستگیرش شده، حتما می تونه کمکتون کنه متعجب گفتم -یعنی می دونه کی باعث مرگ مادرم شده؟ -من دقیقا نمی دونم ماهان چه سند و مدرکی داره به منم حرف زیادی نزده فقط می گفت می دونم کی مقصر بوده. ولی احساس می کنم الان نمی تونه حرفی بزنه امروز هم مجبورش کردم بیایم اونجا تا با پدرت و سعید صحبت کنه شاید گرهی باز بشه. -خب...خب اگه میدونه مقصر اصلی کی بوده باید به ما بگه. شما راضیش کنید. اهی کشید و کلافه گفت -فعلا که افتاده سر لج، می گه من رو به زور بردی اونجا سکه ی یه پول شدم ولی شاید کم کم نظرش،عوض بشه و خودش همه چیز رو بگه. -کاش این اتفاق زودتر بیوفته و زودتر به نتیجه برسیم. -ان شاالله که میشه، نگران نباش -خب زندایی، اگه کاری ندارید من دیگه برم باید یکم به محبوبه خانم کمک کنم -نه عزیزم، دستت درد نکنه زنگ زدی... بعد از چند دقیقه از هم خداحافظی،کردیم و تماس رو قطع کردیم. همش به حرفهای زندایی فکر می کردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف های سردار حاجی زاده را گوش کنید... متوجه می شوید چرا پاسخ دیر شد! 🔸 و متاسفانه مجدداً دور بدست بزدلان واقعی افتاده . اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معاون امور سیاسی رئیس جمهور شهید: در ماجرای پاسخ به بمباران سفارت ایران در سوریه، شهید رئیسی شخصاً تأکید کردند که سرزمین های اشغالی را با قوت از خاک ایران بزنید. در زمان انتخابات گفتیم خیلی فرق میکنه به کی رای بدیم. رای ما معادلات دنیا رو تغییر میده. فرق داره یکی مثل شهید رییسی رییس جمهور باشه یا یکی که بره نیویورک بگه اسلحه ها رو بذاریم زمین با اسراییل جنگ نداریم...
یادم باشه ازین به بعد گاهی پارت تکراری بذارم بلکه دوستانمون بیاند روی آب😌😂 چشم درستش میکنم
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دو روز گذشته بود و ما بلاتکلیف در پیگیری و ادامه ی کارهای پرونده ی تصادف بودیم. بابا سعی داشت سعید رو راضی کنه تا با ماهان صحبتی داشته باشند. از این طرف سعید راضی نمی شد و اصرار به پیگیری پرونده داشت بابا هم نمی خواست تو این شرایط بهش فشار بیاره و می خواست جوری که دلگیر نشه راضیش کنه. از طرفی هم این دو روز چند بار با زندایی صحبت کردم و متوجه شدم ماهان هم دیگه حاضر نیست جلسه ی دیگه ای تشکیل بشه و از چیزهایی که خبر داره بگه. اوضاع خوبی نبود، ما می خواستیم این پرونده زودتر به نتیجه برسه و سعید و ماهان هر دو سر لج افتاده بودند و ظاهرا هیچ کدوم قصد کوتاه اومدن نداشتند. بابا و سعید، دل دماغ نداشتند و ترجیح دادیم برای شام، مزاحم محبوبه خانم و حسین آقا نشیم. کوکوی ساده ای آماده کردم و شام رو سه نفری طبقه ی بالا خوردیم. تازه سفره رو جمع کرده بودم و مشغول مرتب کردن آشپزخونه بودم که زنگ آیفن به صدا در اومد. کمی برامون غیر منتظره بود اینجا کسی با ما کاری نداشت حسین آقا هم که اگه کاری داشت زنگ نمی زد. بابا نگاهی به سعید کردو گفت -حتما با حسین آقا کار دارند، پاشو ببین کیه سعید چشمی گفت و با تردید گوشی رو برداشت -بله؟ لبخندی زد و نیم نگاهی به بابا کرد. همزمان که دکمه ی آیفن رو فشار می داد گفت -بفرمایید بالا، خوش اومدید گوشی رو گذاشت و قبل از اینکه بابا چیزی بپرسه گفت -حاج عباس و امیر حسین اومدند، دارند میاند بالا بابا هم که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود، از جا بلند شد. پیراهنش رو پوشید و رو به من گفت -ثمین بابا، یه چایی دم کن چشمی گفتم و سریع کتری رو برداشتم و پر آب کردم و روی گاز گذاشتم و وارد اتاق شدم. چادر رنگیم رو سرم کردم و بیرون اومدم. صدای سلام و تعارف بابا رو از توی راه پله می شنیدم. سعید که دم در ایستاده بود با دیدن من اخم کمرنگی کرد و سمتم اومد. صداش رو پایین آورد و گفت -تو چرا اومدی بیرون؟ برو تو اتاق من خودم پذیرایی می کنم. -خب شاید نرگس هم همراهشون باشه -نه نیست، با روحانی مسجدشون اومدند. تو برو تو اتاق ناچار باشه ای گفتم و به اتاق برگشتم. اما کنجکاو بودم تا بدونم حاج عباس چه کاری داره که با روحانی مسجد اینجا اومدند. کنار در نیمه باز اتاق ایستادم و سرکی به بیرون کشیدم. بلافاصله سعید متوجهم شد و چشم غره ای نثارم کرد و با حرکت سرش خواست که در رو ببندم ولی فقط از تیر رس نگاهش خارج شدم و کاری که خواسته بود رو انجام ندادم. صدای سلام و احوالپرسی حاج عباس رو با سعید شنیدم، صدای نفر بعد برام آشنا نبود پس همون روحانی همراه حاج عباس بود. بعد از چند لحظه صدای امیر حسین به گوشم رسید که خیلی گرم با سعید احوالپرسی می کردند. پشت در نیمه باز اتاق نشستم و منتظر بودم تا بفهمم علت حضورشون چی بوده؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
😍😍رمان کامل شد😍😍 با عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال رمان"باعشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در وی آی پی کامل شده و اعضایی که تمایل دارند، می تونند برای اشتراک وی آی پی اقدام کنند👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
هدایت شده از  حضرت مادر