eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و‌یکم _نرگس جان اینجا نمونید برید داخل حسینیه. به امر حاج عباس، ناچار با قدمهای سنگین با نرگس همراه شدم. در رو باز کرد و جلو تر از من وارد شد و‌کلید برق رو زد و باز من رو به داخل حسینیه دعوت کرد. با احتیاط قدم داخل اون مکان گذاشت و اولین چیزی که به چشمم اومد نور سبز رنگ ملایمی بود که توی فضا پخش بود. حاج عباس پشت سرم، دخترش رو صدا زد _نرگس یه لحظه بیا بابا چَشمی به پدرش گفت و با لبخند نگاهم کرد و بیرون رفت. صدای حاج عباس رو واضح نمی شنیدم و تلاشی هم برای شنیدنش نداشتم. قدمی جلو‌تر رفتم و با نگاهم تو اون مکان چرخی زدم. محیط نسبتا بزرگی که دور تا دور دیوارهاش کتیبه های سیاه و سبز نصب شده و پرچمهایی با نقش ها و نوشته های مختلف خود نمایی میکرد. چند متر جلو تر، پرده ای بلند، اون مکان رو‌به دو قسمت تقسیم کرده بود. اتفاقات و خاطرات گذشته فاصله ی زیادی بین من و اینجور فضاها ایجاد کرده بود و امشب هم از حضور اجباریم تو این مکان اصلا راضی نبودم. ولی هر چه که بود، اینجا کسی نبود و از نگاه ها و احیانا سرزنش های بقیه در امان بودم و برای روح و اعصاب خسته ی من چی بهتر از خلوت و تنهایی؟! لحظاتی گذشت و متوجه ورود نرگس شدم. نگاهم رو با لبخند پاسخ داد. بی درنگ کفشهاش رو در آورد و دستم رو گرفت _چرا اینجا وایسادی؟ بیا، اینجا کسی نمیاد راحت باش من هم کفشهام رو در آوردم و بی حرف همراهش شدم. با صدای یاالله گفتن امیر حسین هر دو برگشتیم. پتو و بالش به دست وارد حسینیه شد و اونها رو همونجا روی فرش جلوی پاش انداخت. _نرگس، قفل این در خرابه. از بیرون می بندم. صبح برای نماز میام درو باز میکنم. _باشه داداش دستت درد نکنه با همون اخم دائمیش نیم نگاهی به من انداخت و باز نگاهش رو‌به خواهرش داد _کاری داشتی زنگ بزن منتظر جواب نموند و رفت و در رو از بیرون قفل کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ‌وششم از خلوتی خیابانونِ اون وقت صبح استفاده کردم و از حسینیه دور شدم. ولی کجا باید می رفتم؟ تنها جایی که تو این شهر شلوغ داشتم، خونه ی زن دایی بود. که به لطف ماهان دیگه جرات برگشتن به اونجا رو هم ندارم. توی خیابون پرسه می زدم و به این فکر می کردم که چجوری به اون خونه برگردم تا شاید بتونم وسایل و کتابهام رو بردارم. حدود دو سه ساعتی سرگردون و حیرون، طول و عرض خیابونها رو طی کردم. بالاخره تصمیمم رو‌گرفتم. معمولا ماهان این موقع روز توی شرکت مشغوله و به خونه نمیاد. امیدوار بودم که امروز هم همینجور باشه. با یک دنیا دلشوره و از روی اجبار به سمت خونه ی زن دایی راهی شدم. هر چه نزدیک تر می شدم، آشوب دلم بیشتر می شد. سر کوچه رسیدم و پشت دیوار خودم رو‌پنهان کردم. نگاهی سمت خونه انداختم . ‌ماشین ماهان جلوی در نبود و این جای امیدواری داشت. ترس و دلهره کل وجودم رو گرفته بود. فکر اینکه جلو‌تر برم و یکباره با ماهان رو در رو بشم، جرات نزدیک شدن به اون خونه رو ازم می گرفت. چند لحظه ای همونجا ایستادم تا بالاخره تونستم قدمهای سنگین و لرزانم رو سمت خونه هدایت کنم. با نگاهم اطرافم رو کندوکاو می کردم و جلو می رفتم. بالاخره خودم رو جلوی در رسوندم.‌ نمی دونم زن دایی بیداره یا نه.‌ اما چاره ای جز زنگ زدن نیست. لرزش دستهام غیر قابل کنترل بود و با هر زحمتی شاسی زنگ رو فشار دادم. فکر اینکه ممکنه هر آن در باز بشه و ماهان روبروم قرار بگیره ترسم رو چند برابر می کرد. بعد از چند لحظه تاخیر، صدایی رو از آیفن شنیدم _کیه؟ مغزم انگار کمی زمان لازم داشت تا بتونه واکنش مناسبی نشون بده. صدای زن دایی بود. کمی گنگ به صفحه ی آیفن نگاه کردم و به سختی لب باز کردم. _م...منم...زن دایی برعکس من، زن دایی که انگار منتظرم بود سریع و با نگرانی پاسخ داد _ثمین... تویی؟ کجا بودی تو دختر . بیا تو این رو گفت و بلافاصله صدای باز شدن در بلند شد. قبل از اینکه قدمی بردارم پرسبدم _زن دایی... ماهان.... انگار نگرانیم رو درک کرد که قبل از تکمیل حرفم گفت _نیستش زود بیا داخل کمی خیالم راحت شد و بدون فوت وقت، وارد خونه شدم و در رو بستم. باز با احتیاط فضای حیاط رو از نظر گذروندم و با سرعت به سمت ساختمون راه افتادم. در رو که باز کردم، بلافاصله زن دایی رو روی صندلی چرخدارش منتظر و نگران دیدم _ثمین...‌تو‌معلوم هست کجایی دختر؟ من که نصف عمر شدم. همین چند کلمه کافی بود تا دل پر دردم به جوش بیاد و چشمهام پر آب بشه. زانوهام شل شد و همونجا جلوی زن دایی روی زمین زانو زدم. _زن دایی... دیشب... کجا بودید؟ خیلی ترسیده بودم خیلی... و صدای گریه ای که میرفت تا بلند و بلند تر بشه. سر روی پاهاش گذاشتم و به اشکهام اجازه ی باریدن دادم. دست زن دایی،نوازشگر روی سرم کشیده شد. _عزیزم، تو‌که می دونی بعد از خوردن داروهام دیگه هیچی نمیفهمم.‌دیشب اینجا چه خبر بود؟ من صبح برای نماز بیدار شدم دیدم خونه به هم ریختس نه تو بودی نه ماهان.‌ به هر دوتون زنگ زدم. ماهان که جواب نداد. گوشی تو هم که تو خونه بود. سر از روی پای زن دایی بلند کردم و نگاه غرق اشکم رو‌به این زن مهربون و‌رنج کشیده دادم.‌ _من...مجبور شدم برم... خیلی ترسیده بودم... ماهان... ماهان و اون چندتا آشغال عوضی داشتند آبروی من رو با...با... چند تا... شیشه مشروب.... تاخت می زدند.. من می گفتم و زن دایی با چشمهای گرد شده، ناباور و‌بهت زده نگاهم می کرد. دستش بالا رفت و توی صورتش زد. لبهاش به سختی تکون می خورد و نفسش سخت تر بالا میومد _یا فاطمه ی زهرا، چی میگی ثمین؟ مشروب؟ تو خونه ی من؟ چند لحظه تو همون حال نگاهم کرد و انگار دلش می خواست چیز دیگه ای بشنوه. بازوهام رو بین انگشتهاش گرفت و تو حالتی بین اضطرار و التماس گفت _درست حرف بزن، بگو ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ماهان بغل گوش من چه غلطی کرده و من نفهمیدم؟ با پشت دست اشک از صورتم پاک کردم اما بی فایده بود و به آنی جاش پر می شد. بین هق هق هام سعی کردم جوابش رو بدم _ دیشب شما که خوابیدید دوستای ماهان اومدند.... هنوز حرفم به نیمه هم نرسیده بود که صدای برخورد محکم در حیاط نگاه متحیر و وحشت زده ی هر دومون رو به سمت خودش کشید. و بلافاصله صدای ماهان که انگار تیر خلاصی بود برای گرفتن نفس من _مامان بیداری؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان فعلا از ۱۵میلیون بدهی که برای خرید این وسایلی که برای شروع به کار قرض گرفته شده سه میلیون و هفتصد هزار جمع شده عزیزان از هزار تا یا هزار یا علی بگید به نیت اهل بیت و شهدا واریز بزنید بدهی این خانواده رو پرداخت کنیم مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنید روی شماره کارت کپی میشه گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
اگر برای شماره گروه جهادی حضرت مادر واریز نشد به این کارت واریز بزنید محمدی
5894631547765255
دوستان رسید رو برای ادمین بفرستید مبالغ با کمک دیگه قاطی نشه @Karbala15 اجرتون با حضرت زهرا(س) https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c