💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستودوم
نگاهم روی قفل در ثابت موند. اصلا حس خوبی نداشتم.
نمی دونم نرگس چقدر متوجه حس و حالم شد.
گرمی دستش رو روی کمرم حس کردم.
_این قفل خرابه، همیشه باید از بیرون بسته بشه وگرنه در باز می مونه.
این رو گفت و می خواست پتو و بالش ها رو از روی زمین بلند کنه.
به قصد کمک جلو رفتم و با نگاه ولبخندش ازم استقبال کرد.
پتو ها رو گوشه ی حسینیه پهن کردیم و من در سکوت نشستم.
نرگس مشغول در آوردن چادر و مانتوش شد. نگاهی به سرو وضع من کرد و انگار چیزی یادش اومده باشه
_ای وای، توکه با این لباسها نمی تونی بخوابی. باید برم برات لباس بیارم.
قبل از اینکه حرفی بزنم گوشیش رو بر داشت و چند بار انگشتش رو روی صفحه اش کشید وکنار گوشش گذاشت.
_الو، داداش کجایی؟
_میشه درو باز کنی؟ می خوام برم لباس بیارم.
دیگه حرفی نزد، سری تکون داد و تماس رو قطع کرد. بلافاصله چادرش رو از زمین برداشت و نگاهش رو به من داد
_الان بر می گردم
و به سمت در رفت.
در کامل باز شد ونرگس با عجله بیرون زد.
امیر حسین دسته کلید رو توی دستش جا بجا کرد و در رو به قصد بستن به سمت خودش کشید.
لحظه ای نگاهش به من افتاد و انگار از کاری که می خواست بکنه منصرف شد.
نگاهش رو از من گرفت ودر رو رها کرد با کمی تعلل از اونجا رفت.
قطعا اگه این وقت شب جای مطمئنی سراغ داشتم از فرصت پیش اومده استفاده می کردم و بی معطلی از اینجا می رفتم.
کنار دیوار زانوهام رو در آغوشم گرفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
برای هزارمین بار اتفاقات چند ساعت پیش مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شد وانگار من رو دوباره تو اون لحظات ترسناک و نفس گیر قرار می داد.
لحظاتی که توی تاریکی خیابون می دویدم و هیچپناهی نداشتم.
صدایی شبیه برخورد تکه های شیشه، من رو از مسیر اون افکار خارج و توجهم رو جلب کرد.
چند لحظه واکنشی نشون ندادم.
اما حسی درونم من رو به سمت صدا می کشوند.
آروم از جام بلند شدم و مسیر صدا رو دنبال کردم.
از در خارج شدم و چند ثانیه بعد خودم رو جلوی پیشخوان خیمه صلواتی دیدم.
جوونی داخل خیمه پشت به من مشغول جمع کردن استکانهای خورد شده بود.
گاهی جارو می کشید و گاهی با دست تکه های بزرگتر رو بر می داشت.
حس خوبی نبود اینکه ببینی چقدر برای دیگران باعث زحمت شدی!
هنوز هم اعتقادی نسبت به این مکان ندارم ولی ایجاد زحمت برای بقیه رو هم نمی خواستم و این اتفاق افتاده بود.
با صدایی شبیه ناله ای کوتاه، دوباره نگاهم به سمت امیر حسین کشیده شد.
_اوه دستم
تکه ای از استکان شکسته را روی زمین انداخت و ایستاد و بلافاصله به سمت من برگشت.
یک لحظه هول شدم و امیر حسین هم از دیدن من متعجب شد.
نگاهم سمت دست خونیش کشیده شد که با فشار دست دیگه اش سعی میکرد از خونریزیش جلو گیری کنه.
نمی دونستم بمونم یا قبل از اینکه دوباره عصبانی بشه از اونجا برم.
همون لحظه صدای نرگس رو از پشت سرم شنیدم.
_اینجایی؟ بیا عزیزم برات لباس آوردم...
کنارم ایستاد و انگار اون هم بلافاصله نگاهش به دست برادرش افتاد. هینی کشید و گفت
_وای داداش دستتو بریدی که. برم باند و چسب بیارم
تا خواست برگرده صدای برادرش که دیگه عصبانیت قبل رو نداشت منصرفش کرد
_نمی خواد بری. میرم می شورم بعد میبندمش. شما برید داخل تا درو قفل کنم.
نرگس ناچار، باشه ی آرومی گفت و با هم وارد حسینیه شدیم.
دوباره در قفل شد و نرگس لباسهایی که آورده بود رو به دستم داد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖