💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دهم
اخمی وسط ابروهاش انداخت و بدون مقدمه شروع به صحبت کرد
_همین یکی دو سال پیش بود. یه شبی مثل امشب جوونا و بچه های هیئت مشغول بودند. تو خلوت خیابون یه ماشین مدل بالا جلوی حسینیه ترمز کشید و به ثانیه نخورد که چندتا دختر و پسر مستِ لایَعقل از ماشین پیاده شدند.
با رقص و لوده بازی سمت حسینیه اومدند و حرکات زشت انجام می دادند.
اولش با صبر و احترام ازشون خواستم که از اونجا برند و شر درست نکنند ولی گوش ندادند.
اصلا از ظاهرشون، از حال و اوضاع شون معلوم بود که آدمهای درستی نیستند.
هر چی جوونای هیئت متانت به خرج میدادند، اونا وقیح تر می شدند. تا اینکه یکیشون آتیش سیگارش رو انداخت روی چادر ایستگاه صلواتی و در عرض چند دقیقه کل اونجا آتیش گرفت.
شروع به توهین کردند. به سیدالشهدا بی حرمتی می کردند و می خندیدند.بعد هم با بچه ها درگیر شدند و یه کتک کاری مفصل شد.
چند نفری ریختند سر جوونِ مردم و یه جوری زدند که جوون بیچاره ویلچر نشین شد.
سریع به پلیس زنگ زدیم همشون رو کت بسته بردند. تا مدتی هم درگیر شکایت و غرامت دیه بودیم.
اونها وقیح بودند و غرض و مرض داشتند و از کاری که می کردند خوشحال بودند. اصلاً بیحرمتی به عزا خونه ی امام حسین براشون تفریح بود. پس بهترین کار این بود که بسپریمشون دست قانون تا درست و حسابی ادب شون کنند.
این جای حرفش که رسید مکثی کرد و سر بلند کرد و تا نگاهش به نگاهم افتاد رنگ نگاهش تغییر کرد.
با لحنی آرام تر از قبل و دلسوز ادامه داد
_من نزدیک هفتاد سالمه. عمرم رو بین مردم گذروندم. نمی گم خیلی آدم شناسم ولی موهام رو هم توی آسیاب سفید نکردم. اینقدر تجربه دارم که بتونم آدم های نا باب رو تشخیص بدم.
امشب وقتی سر و صدای اطراف حسینیه را شنیدم اولش فکر کردم باز عدهای از همون ارازل اومدند
خیلی زود خودم رو به جلوی ایستگاه صلواتی رسوندم. وقتی سرو وضعت رو دیدم، وقتی دیدم چه جوری داری بساط هیئت رو میزنی و می شکنی و کسی هم نمی تونه جلو دارت باشه، اول زنگ زدم به پلیس بعد تصمیم گرفتم خودم بیام و جلوتو بگیرم تا دوباره مثل دو سال قبل به جوونای مردم آسیبی نرسه. وقتی اون سماور رو انداختی و بعد گوشه خیمه از درد ناله می زدی با تمام عصبانیتم بهت نزدیک شدم. گفتم کشون کشون می برمت میدم دست پلیس.
وقتی بالا سرت رسیدم، تا وسط درد کشیدنت نگاهت به من افتاد، گریه ات شدید شد.
چند بار یکی رو صدا زدی.
با لبخند مهربونی گفت
_فکر کنم پدرت رو صدا می زدی.
میگفتی بابا رحمان! خودت چیزی یادت هست؟
قبل از اینکه جوابی از من بگیره ادامه داد
_ دستتو سمتم دراز کرده بودی و التماس می کردی می گفتی بابا رحمان به خدا من بی آبرویی نکردم من نمی دونستم اونجا چه خبره...
یه جوری حرف می زدی و بین التماس هات من را بابا رحمان خطاب می کردی و طلب بخشش می کردی که همونجا دست و پاهام شل شد و عقب کشیدم
اون لحظهای که حاج عباس در موردش حرف میزد اینقدر داغون ونزار بودم که اصلا یادم نمیومد چی گفتم و چه کار کردم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖