eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در و دیوارهای اونجا پر از پرچم های سیاه و سبز و قرمز بود. چقدر این محیط و این فضا برام آشناست! آرام از کنار دیوار رفتم و گوشه ای ایستادم. هنوز هم حیران و وحشت زده بودم ولی دیگه مثل قبل نمی ترسیدم. انگار تا حدی احساس امنیت می کردم و تا حدی از ترسم کم شده بود. به دیوار تکیه دادم و‌به فضا و آدمهای رو به روم نگاه میکردم. دست روی قفسه سینه ام گذاشتم تا نفس هام کمی آروم بشه. درد بدی رو کف پام حس میکردم. نگاهم به سمت پاهام کشیده شد و آه از نهادم بلند شد . تازه به خودم اومدم و دیدم من با اون کت و دامن بلند و شال مجلسی که نظر هر کسی را جلب می کرد و بدون کفش و با پای برهنه تمام اون مسیر را طی کرده بودم. با حالی که من از اون خونه بیرون زدم، این تیپ و ظاهر خیلی هم عجیب نبود. یک لحظه احساس غربت عجیبی کردم با بغض، سر بلند کردم و باز ادمهای روبرو رو نگاه کردم. همون لحظه پیرمردی با محاسن جو گندمی از ایستگاه صلواتی بیرون آمد. پشت به من و روبه چند تا از جوونها، با لحن مهربانی گفت: _ بچه ها! امشب که گذشت ولی از فردا شب زودتر بیاید. نزارید کار هیئت امام حسین رو زمین بمونه... با شنیدن حرف‌های پیرمرد چیزی مثل برق از سرم گذشت. هیئت امام حسین... ایستگاه صلواتی... پرچم های سیاه که با وزش باد به رقص آمده بودند...آره... مُحرم شده بود و اونجا هم هیئت عزاداری بود. با این یادآوری حالم بدتر از قبل شد. ناخودآگاه یاد روزهای محرم و مسجد محل افتادم. تیپ و ظاهر اون پیرمرد من رو یاد بابا رحمان می‌انداخت. بابا رحمان... چقدر دلتنگش بودم. باز بارش بی امان چشم هام شروع شد و با خودم نجوا کردم: ثمین! تو اینجا چیکار می کنی؟.. تو دختر دردونه بابا رحمان و مامان زهرا تو خونه اون عوضی چه کار می‌کردی؟.. این موقع شب با این وضع توی خیابون چه کار می کنی؟... من دختر کوچه و خیابون نبودم... من چراغ دل بابا رحمان بودم و دختر لوس مامان زهرا... باز دلم ساز بی قراری می زد وکم کم داشت صدای گریه هام بلند میشد . تو حال خودم بودم که با وزش آروم باد، چیزی به صورتم برخورد کرد. سر بلند کردم. پرچم سیاهی بود که با یک چوب از یک طرف ، درست بالای سرم آویزون بود و با خط قرمز روی این پرچم نوشته شده بود: یا حسین... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖