eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام تلاشم این بود که به هر طریقی که می تونم با نیما حرف بزنم، اما هربار اونقدر عصبانی می شد که از ادامه ی بحث منصرف می شدم. ولی نمی خواستم کوتاه بیام و می خواستم برای حفظ شوهر و زندگیم تمام تلاشم رو بکنم. یکی دو روزی بود که تماسی از مامان نداشتم و برام عجیب بود.‌ سراغش رو از بابا گرفتم و اونهم چیز خاصی نگفت و مثل همیشه با خنده و شوخی سعی داشت نگرانیم رو برطرف کنه. ولی من عجیب دلم شور می زد. بعد از کلاسم شماره ی سمیه رو گرفتم. باید با یکی حرف می زدم تا خیالم راحت بشه. بعد از چند بار زنگ خوردن، بالاخره گوشی رو برداشت اما صداش گرفته و دمغ بود -الو، سلام -سلام آبجی، خوبی؟ -قربونت برم، تو خوبی؟ -منم خوبم، انگار بد موقع زنگ زدم خواب بودی؟ -نه عزیزم، خواب نبودم -از مامان خبر داری؟ دو روزه زنگ نزده منم خونه تماس گرفتم کسی گوشی برنداشت. نفس عمیقی کشید و گفت -آره عزیزم، مامانم خوبه نگران نباش -سمیه چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته اس؟ اتفاقی افتاده؟ دیگه نتونست مقاومتی بکنه و صداش بغض دار شد - عزیز حالش نبود ، مامان نمی خواست چیزی بهت بگه که نگران نشی نگران تر از قبل پرسیدم -ای وای، چرا؟ عزیز چی شده؟ -از دست دایی دیگه، خونه شو ازش گرفت. میر زن رو آواره کرد. طفلک عزیز اینقدر غصه می خورد که آخر قلبش گرفت. الان دو سه روزه بیمارستان بستریه بغضش بیشتر شد و با گریه گفت -براش دعا کن ثمین، حالش اصلا خوب نیست. مامان همش تو بیمارستانه اما بهش اجازه ی ملاقات نمیدن. خدا نگذره از دایی که اینجوری قصد جون عزیز رو کرده. اونقدر شنیدن این خبر تو اون وانفسا حالم رو گرفته بود که زبونم به هیچ حرفی باز نمی شد و فقط شوکه زده به حرفهای سمیه گوش می دادم. تماس رو قطع کردم و همونجا توی حیاط دانشگاه نشستم. بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و یک دل سیر گریه می خواستم. انگار تمام روزهای خوب زندگیم به یکباره تموم شده بود و حالا تو برزخی عجیب گیر کرده بودم. نگران نیما بودم و آینده ای که هر روز برام مبهم تر از قبل می شد. درگیر شَکی بودم که برای ادامه ی زندگی با نیما به دلم افتاده بود و جرات فکر کردن بهش رو هم نداشتم. حالا هم نگران مامان بودم و حال عزیز و تنفرم نسبت به دایی منصور بیشتر از قبل شده بود. چرا دست این ادم از زندگی ما کوتاه نمی شد؟ چرا آه دل عزیز گرفتارش نمی کرد و برعکس، هر روز راه پیشرفت براش باز می شد؟ خدایا مگه نمیبینی چجور داره به ما و عزیز ظلم می کنه؟ چرا اون پیر زن بیچاره باید تاوان پس بده و قلب مهربونش به درد بیاد ولی یکی مثل دایی منصور حتی کَکش هم نگزه؟ این منصفانه نیست خدایا! چرا آدمهایی مثل جاوید و دایی منصور با همه ی حروم خوری و ظلمی که می کنند، باید اینقدر در رفاه و آسایش و سلامت باشند و هیچ کسی هم جلو دارشون نباشه؟ تو که داری میبینی، تو که از دل عزیز و آدمهایی که توسط اینها بهشون ظلم میشه خبر داری. پس چرا عذابت به جای اینکه دامن اونها رو بگیره، داره زندگی من و نیما رو نابود می کنه، داره سلامتی عزیز رو تهدید می کنه؟ ما که به کسی ظلم نکرده بودیم، ما که سر سفره ی ساده و حلال نشسته بودیم.‌چرا ما؟!!! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖