eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سر جام نشستم و محکم و مصمم پرسیدم -پس چرا من رو تهدید می کردید؟ مگه بودنم چه مشکلی برای شما داره؟ اصلا بودن من چه ربطی به اون آقا شاهینتون داره که مدام مثل میر غضب نگاهم می کنه؟ افروز برعکسِ من آروم بود و با آرامش قاشقش رو توی بشقابش گذاشت و از خوردن دست کشید. نگاهش رو به صورتم داد و چند لحظه فقط نگاهم کرد. همونجور که نگاهش توی چشمهام کند و کاو می کرد، با لحنی متاسف و دلسوز گفت -دختر جان، بودن تو از اولش هم پر از مشکل‌بود و خودت نمیدونی، یا می دونی و نمی خوای قبول کنی کلافه سری به اطراف تکون دادم و گفتم -نه... من نمیدونم...شما بگو بدونم پوزخندی زد و با لحن جدی گفت -واقعا نمی دونی؟ همین حال و اوضاعت نشون نمیده که نباید اینجا باشی؟ تو و شوهرت روز اولی که اومدید اینجا وضعتون این بود؟ ظاهرتون این شکلی بود؟ بنظرت این مشکلات کمه؟ لبهام رو روی هم فشار دادم و با همون کلافگی گفتم -اینا مسایلیه به خودمون مربوطه، ولی نمیفهمم مشکل شما دو نفر با من چی بوده؟ نگاهش رو به بشقاب غذاش داد و با قاشقش دونه های برنج رو به بازی گرفت. آه عمیقی کشید و گفت -تو اگه چند ماهه پات اینجا باز شده، من چندین ساله تو این خونه رفت و آمد دارم. شوهرم جزو اولین همکارا و دوستای جاویده و از زیر و بم کار این جماعت خیلی خوب خبر دارم. با یه نگاه می تونم آدمهایی که اینجا میاند رو بشناسم و بفهمم از این قماش هستند یا نه؟ سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهش رو به چشمهام داد.‌ -خیلیا بودند که به محض ورودشون فهمیدم اینکاره نیستند و جاشون اینجا نیست. خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم، بعضیاشون خیلی زود از هشدارهای من ترسیدند و فرار رو بر قرار ترجیح دادند. خیلیاشونم سرسخت تر از این حرفها بودند و موندند و تاوانش رو هم دادند، هنوزم دارند میدند. با نگاهش براندازم کرد و لبخند تلخی زد و ادامه داد -روز اولی که دیدمت، با اون ظاهر و چادر و پوشش، برام کاملا واضح بود که جای تو اینجا نیست.‌ دختر کم سن و سالی که از سادگی خودش، همه رو مثل خودش میبینه و فکر می کنه همه مثل خودش بی شیله پیله هستند. واقعا جای تو اینجا نبود اما بلند پروازی های شوهرت پای تو رو تو خونه ی این ادمها باز کرده بود. من هم تلاش کردم یه جوری از این جمع دورت کنم ولی خودت نخواستی. از حرفهاش ترسی توی دلم ایجاد شده بود اما نمی خواستم افروز چیزی بفهمه اما می خواستم بیشتر بدونم. اخمی کردم و با همون لحن محکم گفتم -الان داری این حرفها رو میزنی که من رو بترسونی؟ من که نمیفهمم دلیلت برا این حرفها و این کارها چیه -می فهمی، خیلی خوب هم می فهمی. حرف پیچیده ای نمیزنم که فهمش سخت باشه. تو هیچی از این جماعت نمیدونی، نه تنها تو، شوهرت هم نمی دونه. خیلی از آدمهایی که دور بر جاوید هستند و فکر می کنن نور چشمی جاوید شدند، ماهیت اصلی این آدم رو نمیشناسند و فقط مجذوب دست و دلبازی و پولش شدند. که البته این دست و دلبازی زیاد هم ادامه نداره، خیلی زود ریال به ریال پولایی که خرج کرده رو از جیب تک تکشون در میاره. نمی دونستم چی باید بگم.‌ حرفی برای گفتن نداشتم.‌ فقط نا خوداگاه نگاهم از سمت چشمهای افروز تغییر مسیر داد و به جاوید رسید. مرد خوش خلق و خوش برخوردی که توی تمام این مدت هیچ بدی ازش ندیده بودم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖