eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس که اصلا از سوالش خوشش نیومده بود، چشم از جوون برداشت و کلافه سری تکون داد و حرفش رو قطع کرد _بله ایشونن، اگه مشکلی هست برید با بابا صحبت کنید جوون باز دستپاچه گفت _نه.. نه.. مشکلی که نیست...‌فقط... خداییش شما خانمها همه تون اینجورید؟ نرگس که دیگه داشت عصبی میشد با حرصی که توی صداش مشهود بود پرسید _چجوری؟ _همین جوری دیگه... یعنی... اینقدر زور دارید که یه تنه مثل بُلدُوزر همه جا رو با خاک یکسان کنید و ... با چشم غره ی نرگس کلامش رو قطع کرد و خنده ای رو که از موفقیت به دست اومده داشت روی لبهاش نقش می بست رو به سختی کنترل کرد. همون لحظه درب کشویی سالن باز شد و قامت امیر حسین پدیدار شد. با دیدن جوون نزدیک ما اخم پر رنگی کرد و با صدای رسا و غیظ دارش، قاعله را ختم کرد _نرگس! اینبار نرگس دستپاچه و کمی ترسیده پاسخ داد _بله؟ اخم امیر حسین بیشتر شد و بدون حرف با حرکت سر به خواهرش فهموند که باید از اونجا خارج بشیم. با کمک نرگس تا کنار ماشین پژوی سیاه رنگ پارک شده رفتیم و همونجا منتظر بودیم. اینکه نمی دونستم کجا قراره بریم کلافه ام کرده بود. چیزی نگذشت که بقیه هم بیرون اومدند و یکی یکی از هم خدا حافظی کردند. حاج عباس به همراه پسرش و سروان احدی به طرف ما اومدند. با نزدیک شدن مامور، مضطرب دستی به روسریم کشیدم و خودم رو جمع جور کردم.‌ سروان احدی درست روبروی من ایستاد و مثل قبل قاطع و محکم گفت _من که نفهمیدم هدفت از معرکه ای که گرفتی چی بود. ولی اینبار حاج عباس وساطتت رو کرد و ضامنت شد.امیدوارم اینقدر قدر شناس باشی که دیگه از این کارها نکنی. برگه ای رو‌ همراه با خودکار جلوم گرفت. _ این تعهد نامه رو امضا کن. آروم سر بلند کردم و با دستهای لرزان خودکار رو ازش گرفتم. نگاهم رو به نگاه مهربون و‌حمایتگر حاج عباس دادم که با تکون سرش ازم خواست کاری که مامور گفته رو انجام بدم. برگه رو امضا کردم و سروان احدی خدا حافظی کرد و از ما جدا شد. حاج عباس رو به من اشاره ای به ماشین کرد _بشین بریم دخترم خواست ماشین رو دور بزنه که مُردَد پرسیدم _کجا؟ لبخند مهربونی زد _جای بدی نمی ریم. میریم خونه ی ما. دوباره خواست راهش رو ادامه که سریع گفتم _من... من باشما نمیام هر سه نگاهم کردند و قبل از اینکه حاج عباس چیزی بگه، امیر حسین که هنوز از دست من عصبانی بود پیش دستی کرد. با چشمهای غضبناکش نگاهم کرد و به سمت ماشین نیروی انتظامی که با چراغ های گردان از بیمارستان خارج می شد اشاره کرد و گفت _با اونا چی؟ میخوای با اونا بری؟ ترسیده قدمی به عقب برداشتم. و اینبار هم حاج عباس با لحن پر از عتابش به دادم رسید _آقا امیر حسین! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖