💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودودو
ساعت می گذشت و همچنان خبری از نیما نبود. از عصبانیت روی پام بند نبودم و مدام دور اتاق قدم میزدم.
برای بار چندم شماره اش رو گرفتم و باز هم بی جواب موندم.
با فکر اینکه الان خونه ی جاوید تو جمع دوستانش نشسته و قرارش با من رو فراموش کرده، خون، خونم رو می خورد.
اما از طرفی دلم شور می زد که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
اون قول داده بود که میاد!
هم دلشوره داشتم هم از دستش عصبانی بودم. آخه کجا مونده که حتی جواب تلفن نمیده؟
اگه تو مهمونی بود جواب می داد.
این وسط، سپیده هم مدام سراغ مهسا رو از من میگرفت و تهدید می کرد اگه دیر بیاد حتما به خونوادش اطلاع میده.
در اتاق رو قفل کردم تا حد اقل از غرغر های سپیده در امان بمونم.
ساعت از یک گذشته بود که با صدای قفل در ازجا بلند شدم. خوشبختانه سپیده توی اتاق خواب بود و متوجه اومدنش نشد.
مهسا داخل اومد و بهترین کسی بود که میتونستم عصبانیتم رو سرش خالی کنم.
- تو معلوم هست کجایی؟ الان وقت آمدنه؟
متعجب نگاهی سمت اتاق سپیده کرد
-چه خبره ثمین ؟الان بیدار میشه بیچارم میکنه
-خب به جهنم، کجا بودی تا این وقت شب؟
دستم رو گرفت و سمت اتاق کشید و در را بست
- الهی قربونت برم ثمین جان، چرا اینجوری می کنی؟ باز با نیما بحثتون شده؟ اصلا تو چرا نیومدی؟
طلبکار پرسیدم
- کجا باید میومدم؟
-مگه سولماز دعوتت نکرده بود؟
پوز خندی زدم و گفتم
-دعوت برای اون مهموتی های مزخرف و چندش آور؟ مهسا واقعا تو خسته نشدی هر روز و هر شب بری اینور اونور؟
-ای بابا، خب امشب فرق می کرد. اصلا بخاطر تو رفتم
باز پوز خندی زدم و گفتم
-بخاطر من؟ خیلی لطف کردی
دلخور گفت
-مسخره نکن، مگه فردا تولد نیما نیست؟
-خب، چه ربطی داره؟
با کمی هیجان گفت
-تو اصلا انگار تو باغ نیستی، این چند وقت نیما خیلی کارهای مهمی تو شرکت کرده. چند تا قرار داد مهم بسته که جاوید حسابی خوشش اومده. چند روز پیش با حمید و بقیه صحبت کرده بود که برای تشکر میخان سوپرایزش کنند و براش جشن تولد بگیرند.
همه می دونستند جز نیما، من فکر کردم تو هم میدونی.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖