💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودونه
با هر کلمه از حرفهاش، انگار داشت ضربه ی محکمی به قلب و روحم می زد و حتی توان حرف زدن رو هم ازم می گرفتم.
بی صدا گریه می کردم و نیما دوباره ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتادیم.
تا خونه فقط اشک های بی صدای من بود و سکوت اخم الود نیما.
بالاخره جلوی در توقف کرد و باز هم چیزی نگفت، اما من دیگه طاقت این سکوت رو نداشتم.
در رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با صدای گرفته ای لب زدم
-امروز که رفتیم کافی شاپ... میخاستم از آقا ناصر عذر خواهی کنم که ندیدمش.... اگه تو دیدیش از طرف من معذرت خواهی کن... بگو اون شبی که خانمم از چند روز قبلش اومده بود یه میز رزرو کرده بود و کلی چیز دیگه برا تولد من سفارش داده بود... من ترجیح دادم کنار اون غریبه ها خوش بگذرونم و نظر زنم هم برام مهم نبود... چون زنم خود خواهه...چون یکمی به من حق نمیده... نگران پولشم نباش، همش تسویه شده.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم، اینقدر از حرفهام شوکه شده بود که حتی دیگه صدای نفسهاش رو هم نمیشنیدم.
مهلتی برای حرف زدن بهش ندادم و بلافاصله پیاده شدم. کلید رو توی قفل انداختم و بی معطلی در رو باز کردم و بالا رفتم.
اینقدر از حرفهاش رنجیده بودم که تلاشی برای کنترل اشکهام نکردم و با همون حال جلوی چشم سپیده و مهسا به اتاقم رفتم.
تا آخر شب توی اتاقم موندم و حتی برای خوردن شام هم بیرون نرفتم.
اون شب هم مثل بیشتر شبها، بابا زنگ زد اما نتونستم جوابش رو بدم و بعد از،چند بار زنگ خوردن، قطع شد.
از شدت گریه دچار سر درد شده بودم و همونجا وسط اتاق دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
تو اوج خواب بودم که صدای اذان گوشیم و آلارمی برای نماز گذاشته بودم، بیدارم کرد اما بلافاصله صداش رو قطع کردم و دوباره چشمهام رو بستم.
هوا روشن شده بود که با صدای سپیده بیدار شدم
-ثمین، مگه کلاس نداری؟ پاشو دیرت شد
به سختی چشم باز کردم و پرسیدم
-مگه ساعت چنده؟
-نزدیک هشت، بلند شو
هنوز سرم سنگین بود و به زحمت از جام بلند شدم. صبحانه ی مختصری خوردم و آماده شدم. جلوی آیینه جدیدی که سپیده توی اتاقم گذاشته بود، مشغول مرتب کردن مقنعه ام شدم و نگاهم به صورت پف کرده و چشم های قرمزم افتاد.
اینها آثار گریه های دیشب بود، باز یاد نیما و حرفهاش افتادم. چقدر بی انصافانه من رو قضاوت کرده بود.
من اون همه تلاش کردم که حالا به اینجا برسم؟
اون همه تلخی و ناراحتی تحمل کردم که حالا نظرم برای نیما مهم نباشه؟!
اون همه از آدمهای اطراف نیما دوری کردم تا به خیال خودم زندگیم رو حفظ کنم و حالا اثرش معکوس شده بود و همه چیز داشت خراب می شد.
دوباره بغض مهمون گلوم شد و بلافاصله سعی در پس زدنش داشتم.
نگاه از آیینه گرفتم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و روی سرم انداختم. باز نگاهم به نگاه دختر رنجور توی آیینه گره خورد.
من چرا باید اول زندگیم، توی روزهایی که میتونه بهترین روزهای جوونیم باشه، باید اینقدر تنش و نگرانی تحمل کنم؟
مگه چقدر کشش دارم؟
چقدر می تونم مقاومت کنم؟
چادرم رو از سرم برداشتم و گوشه ی اتاق انداختم.
من تمام تلاشم رو کردم اما نشد!
اگه مشکل زندگیم با تغییر پوشش من حل میشه، پس می شم اونی که نیما می خواد، حداقل اینجوری شوهرم رو کنار خودم حفظ می کنم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖