ققنوس:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدویازده
در خونه باز بود و با احتیاط وارد شدم و نگران صدا زدم
-محبوبه خانم، کجایید؟
باز صدای ناله اش رو شنیدم
-اینجام عزیزم...بیا
صداش از سمت اتاق میومد و به سمت صدا رفتم.
با چهره ای درهم و دردمند وسط،اتاق خوابیده بود و چادر رنگیش رو دورش پیچیده بود.
-وای خدا مرگم بده، چی شده محبوبه خانم؟
بالای سرش نشستم و کمکش کردم تا بشینه.
در حالی که دستش به کمرش بود و به سختی حرف میزد گفت
-دوباره...کلیه ام...داره اذیت میکنه...چند بار ...زنگ زدم به حاجی... جواب نداد...دیگه مزاحم تو شدم.
-این چه حرفیه، مزاحمت چیه؟ فقط بگید چکار کنم بهتر بشید
-داروهام اونجاست بیار
به سمتی که اشاره کرد رفتم و داروهاش رو اوردم اما بعد از خوردن داروها هم بهتر نشد.
چند بار شماره ی حاج حسین رو گرفتم تا بالاخره جواب داد و ماجرا رو بهش گفتم و در عرض چند دقیقه خودش رو به خونه رسوند.
به محبوبه خانم کمک کردیم تا سوار ماشین بشه و سمت بیمارستان راه افتادیم.
ماشین از جلوی نزدیک ترین بیمارستان رد شد و حاج حسین بدون توجه به رانندگیش ادامه می داد.
سر محبوبه خانم رو توی آغوشم گرفته بودم و نگاهی به صورت دردمندش کردم
-حاجی، از جلوی بیمارستان رد شدید.
نگاه نگرانش رو از آینه به من داد
-می دونم دخترم، ولی اینجا فایده نداره. باید ببرمش پیش دکتر خودش تو یه بیمارستان دیگه است.
مسیرمون تا بیمارستان طولانی شد و محبوبه خانم همچنان درد می کشید.بالاخره به مقصد رسیدیم و حاج حسین با عجله پایین دوید و چند لحظه بعد همراه دو پرستار و برانکارد برگشت.
محبوبه خانم رو داخل اتاقی بردند و پزشک بالای سرش رفت و اجازه ی ورود به من ندادند.
توی سالن انتظار روی صندلی نشستم و نگران برای بهبود حال محبوبه خانم پشت سر هم صلوات می فرستادم.
چیزی نگذشت که برانکارد دیگه ای که وارد سالن وبه اتاقی که مربوط به چکاپ قلب بود، منتقل شد.
زنی که همراه اون بیمار بود، توی ایستگاه پرستاری مشغول صحبت شد و لحظه ای سمت من چرخید.
با دیدن چهره ی افروز، از جا بلند شدم و سمتش رفتم.
-افروز خانم، سلام
نگاهش رو به من داد و لبخند کمرنگی زد
-سلام، تو اینجا چکار می کنی؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدودوازده
ماجرای محبوبه خانم رو مختصر براش گفتم. همون لحظه پرستار صداش زد
-خانم این فرمها رو پر کنید همسرتون باید بستری بشند.
افروز فرمها رو از پرستار گرفت و مشغول شد.
-بلا به دوره، آقا بهرام حالشون خوبه؟
پوز خندی زد و در حالی که مشغول نوشتن بود گفت
-بهرام همیشه خوبه، اون تا من رو زنده به گور نکنه هیچیش نمیشه
جا خورده نگاهش کردم، منتظر چنین پاسخی در این موقعیت نبودم.
افروز متوجهم شد و نیم نگاهی به من انداخت. کارش تموم شده بود و برگه ها رو تحویل پرستار داد. دستم رو گرفت و روی نیمکت نشستیم و خودش حرف رو شروع کرد.
نگاه پر غصه ای سمت اتاقی که بهرام رو برده بودند انداخت و گفت
-شاید با خودت فکر کنی منم مثل زنهای دیگه ای که این مدت تو جمعمون شناختی هیچ تعهدی نسبت به شوهرم ندارم و اونجوری دربارش حرف زدم. اما حساب اون زنها با من جداست. اونها خوشی زده زیر دلشون و از سرِ شکم سیری اونجوری رفتار می کنند. اما من زجر کشیده ام.
دوباره نگاهش رو به من داد و لبخندی زد
-اصلا من چرا دارم این حرفها رو به تو می زنم؟
کمی در سکوت گذشت و اون چیزی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم
-حرفهایی که در مورد جاوید و کارهاش زدی خیلی ذهنم رو مشغول کرده. نمی دونم باید باور کنم یا نه؟
با تاسف سری تکون داد و آه عمیقی کشید
-حق داری اگه باور نکنی، اون یه گرگه تو لباس میش که به این راحتیا چهره ی اصلی خودش رو نشون نمیده.
من حدود بیست ساله که این آدمها رو میشناسم.
یه دختر هفده هجده ساله بودم و پر از امید و آرزو برای آینده ام. تمام امیدم این بود که زودتر با مردی که دوستش دارم ازدواج کنم و از شر زندگی با پدر و برادرهایی که تمام خوشی زندگیشون تو دور همی های پا منقلی بود خلاص بشم.
اون روزها تازه با جاوید و بهرام آشنا شده بود و جاوید وعده ی مشارکت و یه خونه ی لوکس تو بهترین نقطه ی تهران رو به بابای ساده دل من داد. برادرامم نشستند زیر پای بابام و تمام دار و ندارمون رو فروختند تا با جاوید شریک بشند.
بعد از چند ماه یه مقدار پول به بابام داد و کمکش کرد یکی از واحدهایی که ساخته بود رو بخره.
اما هرچی بابام پول جمع می کرد که بدهی جاوید رو بده، اون بدهی تمومی نداشت و هر چی میگذشت بیشتر هم می شد. همه دار و ندارمون رو پول کردیم و دادیم به جاوید و بهرام، آخرش هم زندگی و جوونی من رو سر بدهیشون تاخت زدند و یک عمر سیاه بختم کردند.
با تعجب پرسیدم
-یعنی جاوید نزول داده؟
پوز خندی زد و گفت
-این کمترین خلاف این جونوره، چند وقت پیش هم شنیدم برای شوهر تو یه واحد خریده درسته؟
به یکباره ته دلم خالی شد و گفتم
-آره، با نیما رفتیم و اونجا رو دیدیم.
-بعد با خودت فکر نکردی چرا جاوید باید همچین لطفی بکنه؟ مگه نیما چقدر براش کار کرده که همچین خونه ای حقش باشه؟
گیج و گنگ گفتم
-نمی دونم...یعنی...ازش پرسیدم... گفت فعلا آقای جاوید چک داده و قراره نیما چکهاش رو پاس کنه
-مطمئن باش اون چکها هیچ وقت قرار نیست تموم بشه و تا تموم زندگیش رو نگیره ول نمی کنه. فعلا که نیما بد جوری افتاده تو دامش
-اما...اما نیما می گفت تو همون ساختمون برای چند تا از همکاراش واحد خریده
-ساده نباش دختر، مسولیت اینجور کارها با شوهر منه! بهرام میگرده اون واحدهای آپارتمانی دندون گیر رو پیدا می کنه و به اسم جاوید براشون میخره. تو این مدت هم فقط زوم کردند رو نیما. بعدم جاوید هیچ وقت نمیاد برای خودش لونه زنبور درست کنه و چند نفرو یه جا جمع کنه.
-ولی اون روزی که من اونجا بودم، یه نفر دیگه هم اومد و نیما گفت چند تا همکاراش اونجا زندگی می کنند.
- من کاملا اونجا رو می شناسم. تمام همسایه های اونجا غریبه اند و هیچ کس جاوید و بهرام و نیما رو نمیشناسه.
با این حرف افروز، حال بدی بهم دست داد. پس اونروز...توی اون ساختمون...سمیرا چکار می کرد و برای چی اومده بود؟!!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوسیزده
با صدای زنگ گوشیم نگاه از افروز گرفتم و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
با دیدن شماره ی مامان بلافاصله تماس رو وصل کردم و سلامی دادم.
مامان با صدای گرفته ای که سعی می کرد عادی نشون بده جوابم رو داد
-سلام عزیزم، امروز یکم درگیر بودم نتونستم زودتر بهت زنگ بزنم ازت بی خبر بودم، خوبی؟
-خوبم مامان جون، شما خوبی؟ بابا خوبه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-ما هم خوبیم، الان سعید و سمیه هم اینجان سلام می رسونن
-ممنون، سلام برسون بهشون
کمی مکث کردم و گفتم
-مامان مطمئنی خوبی؟ انگار یکم صدات گرفته چیزی شده؟
-نه قربونت برم چی شده؟ گفتم که امروز یکم درگیر بودم خستم. تو چطوری؟ کجایی که سر و صدا میاد؟
-من...بیمارستانم. محبوبه خانم یکم نا خوش بود با حاجی آوردیمش بیمارستان
-ای وای، بلا به دوره. باز کلیه اشه
-آره بنده خدا خیلی درد داشت
چند لحظه صدایی از مامان نشنیدم، دوباره گفت
-ثمین جان عزیز داره صدام می زنه، گوشی رو میدم به سمیه. فعلا کاری با من نداری؟
-نه قربونت برم، برو. به عزیز هم سلام برسون
-باشه عزیزم، تو هم به محبوبه خانم و حاجی سلام برسون. من رو از حال محبوبه خانم بی خبر نذار
-چشم
از مامان خداحافظی کردم و گوشی رو به سمیه داد
-به به، سلام ابجی بی معرفت خودم
حالم از حرفهای افروز گرفته بود و حوصله ی شوخی نداشتم
-سلام سمیه جون خوبی؟ آقا صادق و طاها خوبن؟
-همه خوبیم شکر، چه خبرا؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
-هی، به خوشی شما. راستی! حس کردم مامان خیلی سر حال نیست. نگرانش شدم. چیزی شده؟
صدای نفسش عمیقش رو شنیدم و تن صداش رو پایین آورد و گفت
-چی بگم والا، مگه دایی منصور روز خوش برای کسی میذاره؟
-بازم دایی؟ چی شده باز؟
-اره بابا، اون که چند وقته هر روز دم خونه ی عزیز پلاسه و سر و صدا درست می کنه. دیگه این چند روز اینقدر رفت و اومد و معلوم نیست چجوری سند سازی کرده که حکم تخلیه برای عزیز اومد. امروزم بساط پیر زن رو از اون خونه ریخته بیرون. الان هم عزیز اینجاست.
-ای وای، یعنی دایی تا این حد جلو رفته که عزیز بیچاره رو از خونش انداخته بیرون؟
-دیگه دایی منصوره دیگه، هیچ کاری ازش بعید نیست. این مدت سعید و بابا خیلی دوندگی کردند مدادم تو اداره ثبت اسناد و اینور و اونور دنبال سند و مدرکی بودند که ثابت کنند اونجا مال عزیز و مامانه ولی نشد.
گاهی همه ی اتفاقات و اخبار بد، قراره توی یک روز پیش بیاد و امروز از همون روزها بود.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوچهارده
چند دقیقه ای با سمیه حرف زدم و با هم خداحافظی کردیم.
گوشی رو قطع کردم و افروز گفت
-با مادرت حرف میزدی؟
با لبخند کمرنگی پاسخ دادم
-آره
-از لحن صحبت کردنت با مادرت معلومه رابطه تون با هم خوبه
-مگه میشه بد باشه؟ مادرمه، خیلی دوستش دارم
-پدرت چی؟ با اونم خوبی؟
لبخندم عمیق تر شد و نگاهم رو به گوشیم توی دستم دادم
-بابام که عشقمه، خواهر برادرم همیشه شاکی ان که بابام منو بیشتر دوست داره
لبخند تلخی زد و نفس سنگینی کشید
-خوش بحالت. من که نه از خونواده ام خوشی دیدم نه از شوهرم. بابام فقط دنبال خوش گذرونی خودش بود، مامانمم که فقط دلش میخاست من رو زودتر شوهر بده از اون خونه بیام بیرون. دیگه براش مهم نبود شوهرم کی باشه و چجوری باشه. وقتی بهرام اومد خاستگاری شب و روز کارم گریه بود. هر چی گفتم این مرتیکه شونزده سال ازم بزرگتره، معلوم نیست چکاره است، ولی گوش به حرفم ندادند و من رو به زور شوهر دادند.الانم روز و شبم یکی شده.
نگاهش رو به من داد و گفت
-حالا من که نه اونور رو داشتم نه اینور رو، اما تو که میگی رابطه ات اینقدر با خونوادت خوبه و پدرت اونهمه دوستت داره، چرا تو ازدواجت دقت نکردی و زندگیت رو دادی دست یکی مثل نیما؟
من که شناختی ازت ندارم، اما تو همون دیدارهای اول حدس زدم از یه خونواده ی معتقد و موجه باشی. پس چرا دنبال نیما راه افتادی؟
جواب دادن به سوالاتش سخت ترین کار ممکن بود. سر به زیر انداختم و مغموم و پرغصه گفتم
-من و نیما...همدیگه رو دوست داشتیم...خیلی برای رسیدن به هم عذاب کشیدیم... اصلا نیما اینجوری نبود...نمی دونم چرا از وقتی اومد اینجا و موقعیت شغلیش تغییر کرد اینقدر عوض شد.
پوز خندی زد و گفت
-این مردا چشمشون به پول بخوره عشق و علاقه که هیچ، خودشونم یادشون میره.
بغض دار نگاهش کردم و با لحنی متاسف و دلسوز گفت
-دوستش داری؟
یه روزی پاسخ دادن به این سوال خیلی برام راحت بود اما الان اعتراف کردن برام سخت بود. با همه ی ناراحتی که از نیما داشتم، هنوز حسی ته قلبم بود که اجازه نمیداد ازش بگذرم.
با چشمهای به آب نشسته گفتم
-تو نمیدونی من چه شب و روزهایی رو گذروندم تا به نیما رسیدم. من بخاطر نیما داشتم تن به ازدواج با مردی میدادم که هیچ علاقه ای بینمون نبود. روزهای سختی رو گذروندم. حتی مقابل خونوادم ایستادم. الان نمی تونم ببینم داره از من دور میشه.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و با همون لحن گفت
-من که هیچ وقت از عشق و علاقه چیزی نفهمیدم. اما همیشه آرزوی بودن در کنار کسی رو داشتم که عاشقش باشم و اونم عاشقم باشه.
الانم نمیتونم بهت بگم اون عشق رو کنار بذار و نیما رو فراموش کن. اما اگه هنوز دوستش داری، اگه هنوز عاشقشی کمکش کن از این مخمصه بیرون بیاد و تا میتونی از جاوید و آدمهای جاوید دورش کن. نذار زرق و برق پولهای جاوید چشمش رو پر کنه و عشق و علاقه ی بینتون رو فراموش کنه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوپانزده
با اومدن حاج حسین سریع اشکم رو پاک کردم و از کنار افروز بلند شدم. چهره ی حاجی خسته و نگران بود.
-چی شد حاج آقا؟ حال محبوبه خانم چطوره؟
با همون خستگی پاسخ داد
-فعلا که شکر خدا بهتره، ولی بستریش کردند.
بیا بریم برسونمت خونه خسته شدی بابا
-نه خسته نیستم، می مونم پیش محبوبه خانم.
-نه دخترم نمیشه، هم گفتند همراه لازم نداره، هم اینکه شما فردا صبح کلاس داری نمیشه که شب اینجا بمونی
گفت و سمت در خروجی راه افتاد. از افروز خداحافظی کردم و دنبال حاج حسین بیرون رفتم.
دوباره حرفهای افروز ذهنم رو به هم ریخته بود و در سکوتی که توی ماشین جولان میداد، بفکر نیما و اتفاقات اخیر بودم.
چقدر احساس تنهایی می کردم، احساس میکردم بار سنگینی روی قلبم هست که تنهایی از پسش بر نمیام.
کاش می شد با مامان حرف می زدم، چقدر نیاز به آرامشی داشتم که مامان همیشه به همه مون منتقل می کرد.
اما چه حیف که نمیتونم باهاش حرف بزنم. بعد از اون همه اصراری که برای این ازدواج و انتخاب نیما داشتم، حالا چجوری بگم نیما چقدر تغییر کرده و چه کارها که نکرده؟
حالا که اوضاع عزیز به هم ریخته و مامان اون همه نگران عزیزه، چجوری نگرانی دیگه ای برای مامان درست کنم؟
پس بهتره خودم برای حل مشکلم تلاش کنم و به جای حرف زدن با مامان و ایجاد نگرانی برای خونواده ام، با نیما حرف بزنم شاید بتونم متقاعدش کنم.
محبوبه خانم چند روزی بستری بود و بعد از مرخص شدنش هم هنوز به حالت عادی برنگشته بود و من و بچه ها سعی می کردیم در نبود حاجی، مراقبش باشیم.
با این وجود از نیما هم غافل نبودم و مدتی سعی کردم تمام حواسم بهش باشه، هر جا میخواست، حتی بر خلاف میلم همراهش بودم.
مواقعی که همراهش نبودم، سعی می کردم به بهونه های مختلف باهاش در تماس باشم.
اون هم گاهی باهام همراهی می کرد و گاهی حتی حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداشت.
اما تو این مدت چیزی که خیلی خوب فهمیده بودم، رفتارهای سمیرا بود که به هر بهونه ای سعی داشت به نیما نزدیک بشه و من تمام عزمم رو جزم کرده بودم که نگذارم این اتفاق بیوفته و فکر می کردم دارم برای نگه داشتن زندگیم تلاش می کنم.
اینبار همگی توی ویلای بزرگی جمع شده بودیم که بهرام، همسر افروز صاحبش بود.
از بدو ورود تمام حواسم پیش سمیرا بود و مهسا هم که از قبل این رو می دونست همراهیم می کرد.
وقتی همه ی مهمونها اومدند، طبق عادت همیشگی، جاوید و بهرام آقایون رو دور خودشون جمع کردند و توی خلوت ترین جای حیاط، دور میز مشغول صحبت شدند.
چند باری متوجه رفت و آمدهای سمیرا شدم و تصمیم گرفتم دنبالش برم.
حدسم درست بود، داشت به سمت نیما و بقیه اقایون می رفت و نمیفهمیدم حضور یک زن بین اون همه مرد چه توجیهی داشت؟!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوشانزده
هنوز از ساختمون خارج نشده بودم که صدای مهسا رو کنار گوشم شنیدم که با حرص حرف می زد.
پشت سرم ایستاده بود و نگاهش به مسیری بود که سمیرا می رفت.
-من میرم دنبال این دختره ببینم کدوم گوری میره
بلافاصله مانعش شدم
-نه لازم نیست، خودم میرم. تو همینجا بمون نمیخام متوجه بشه که حواسمون بهش هست.
با بافاصله پشت سر سمیرا راه افتادم و منتظر فرصتی بودم که اگه به نیما نزدیک شد، بدون ملاحظه ی جمع، برخورد محکمی باهاش بکنم. حتی اگه به قیمت ناراحت شدن نیما تموم می شد!
تو اون باغ بزرگ، از جلوی ساختمون رد شد و از جاده ی باریک بین درختها از کنار استخر گذشت.
خواستم پشت سرش برم که با دیدن قفس بزرگی که سگ سیاه با هیبت وحشتناکی داخلش بود، یکه ای خوردم و همونجا متوقف شدم.
بعد از اون روز کذایی که تنها توی کوه با گله ای سگ مواجه شده بودم، حالا دیگه از سایه ی این حیوون هم می ترسیدم و با وجود اینکه توی قفس بود، جرات جلو رفتن نداشتم.
مسیرم رو تغییر دادم و از طرفِ دیگه ی استخر دنبال سمیرا رفتم. اما بر خلاف چیزی که من فکر می کردم، به طرف اقایون نرفت و مسیرش رو سمت دیگه ی باغ که مملو از درخت بود تغییر داد.
اما همچنان از تعقیبش دست برنداشتم.
اون قسمت باغ خیلی خلوت بود و هیچ کسی جز سمیرا رو نمیدیدم. اما جلوتر که رفتم، متوجه حضور مردی پشت درخت تنومندی شدم.
و دیگه جلو تر نرفتم.
سمیرا اما به راهش ادامه داد. اون مرد غریبه نبود، مسعود همکار نیما بود که با دیدن سمیرا گل از گلش شکفت و با نخ سیگاری ازش استقبال کرد و سمیرا با کمال میل پذیراییِ مسعود رو پذیرفت و هر دو مشغول کشیدن سیگار شدند و سر خوش با هم می خندیدند.
هنوز هضم این صحنه برام ممکن نبود که با دیدن رفتارهای اون دو نفر، مات و متعجب موندم.
مسعود دست دور شونه ی سمیرا اتداخت و سمیرا توی آغوش مسعود با هم قدم می زدند و از من دور می شدند.
خدای من! کاش نیما بود و این صحنه رو میدید.دختری که اونقدر بهش بها می داد، عروسِ هزار داماد بود و نیما و مسعود و هر مرد دیگه ای براش فرق نداشت!!
حالم از دیدن این صحنه داشت به هم می خورد اما قبل از برگشتن، فکری به ذهنم خطور کرد.
می دونستم کار درستی نیست اما لازم بود،
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و از اون نفر عکس گرفتم. شاید با این عکسها بتونم نیما رو متوجه اشتباهش کنم و بهش بفهمونم با چه آدمهایی در ارتباطه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفده
دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم و در حالی که نگاهم به عکسهای گوشیم بود، راهِ اومده رو برگشتم.
هنوز به جاده ی کنار استخر نرسیده بودم که صدای برخورد چیزی شبیه سنگ رو با قفس فلزی اون سگ سیاه وحشتناک شنیدم و بلافاصله صدای پارس اون حیوون وحشی ترس عجیبی به تمام وجودم انداخت.
نگاه وحشت زده ام بی اختیار از صفحه ی گوشی سمت قفس رفت. اون سگ که از صدای برخورد سنگ با قفسش احساس خطر کرده بود، حالا آماده ی حمله بود و مدام پارس می کرد و به سمت دیواره های قفس می پرید تا راهی برای بیرون اومدن پیدا کنه!
نگاه از قفس برداشتم و خواستم از اون طرف استخر فرار کنم که با دیدن شاهین که با فاصله روبروم ایستاده بود و سد راهم شده بود، همونجا میکوب شدم.
نگاهی سمت قفس کرد و نگاهی به من!
از ترس من خوشحال بود و لبخند خبیثانه ای کنار لبش نشست.
اما انگار این حجم از ترس و وحشت من راضیش نکرده بود.
خم شد از جلوی پاش سنگی برداشت و سمت قفس پرت کرد و اینبار صدای پارس سگ بیشتر شد.
چند قدمی عقب رفتم و دو دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و با چشمهای از حدقه بیرون زده فقط نگاه می کردم و قدرت حرف زدن هم نداشتم.
شاهین نگاه از اون حیوون وحشی گرفت و دوباره با اون اخم عمقیش نگاهش رو به من داد
-تو انگار حرفهای منو جدی نمیگری؟ چند بار بهت گفتم دست اون شوهرت رو بگیر و گورت رو گم کن از اینجا.
انگشت اشاره اش رو تهدید وار جلوی صورتم گرفت و با لحن محکم تری گفت
-یک بار، فقط یکبار دیگه ببینمتون....
-شاهین، چکار می کنی؟
با صدای افروز که مضطرب و سراسمیه سمت ما میومد، حرفش نیمه کاره موند.
چرخید و پشت سرش افروز رو دید.
نگاه مضطربش بین من و شاهین و سگی که هنوز خُرناس می کشید و پارس می کرد، چرخی زد.
بی معطلی جلو اومد و دستم رو گرفت و من رو پشت سرش پناه داد
-تو اینجا چکار می کنی شاهین؟ نمیگی اگه شوهرش ببینه برات شر میشه؟
شاهین پوز خندی زد و دستی لای موهاش کشید
-شوهرش، خب ببینه. چه غلطی می خواد بکنه؟ اصلا بیجا کرده چند وقته افتاده دنبال ما
-جاوید و بهرام دعوتشون کردند، بیا برو شاهین، شر درست نکن. صدای این حیوون رو در آوردی الان بهرام میاد.
شاهین که حسابی از دست افروز کلافه شده بود، با حرص جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و با همون حرص، راهش رو کج کرد و از ما دور شد.
افروز سمت من چرخید و با نگرانی نگاهم کرد
-خوبی؟ کاریت که نداشت؟
قبل از اینکه من چیزی بگم صدای فریاد بهرام رو از پشت سرم شنیدم و هر دو به طرفش چرخیدیم
-چی شده افروز؟ این حیوون چشه؟
افروز سعی کرد عادی باشه، لبخند پر استرسی زد و گفت
-هیچی، غریبه دیده بیخودی پارس می کنه.
بهرام با چند قدم بلند خودش رو به قفس سگ رسوند و لگدی به قفس زد
-ساکت شو دیگه، بسه
حیوون که دست پرورده ی خودش بود، زوزه ای کشید و آروم شد و بهرام دوباره به جمع آقایون برگشت.
افروز دستم رو کشید و من رو دنبال خودش از اونجا دور کرد.
هنوز چند نرفته بودیم که دستم رو از دستش کشیدم و با عصبانیت گفتم
-فکر می کردم حرفهات از روی دلسوزیه و واقعا نگران منی. اما انگار اشتباه می کردم. اون مردک رو فرستادی دوباره من رو تهدید کنه که چی بشه؟ واقعا نگران منی یا نگران جایگاه خودتون پیش جاوید هستید و حضور نیما رو تهدید می دونید؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهجده
درمونده نگاهم کرد و هر دو دستم رو گرفت
-اروم باش عزیزم، می دونم ترسیدی، حق داری. بیا بشین برات توضیح میدم
-من هیچ توضیحی نمیخوام، فقط می خوام بدونم مشکل اون آقا با من چیه که به خودش اجازه می ده هر جور دلش می خواد با من رفتار کنه؟
-شاهین مشکلی با تو نداره، تو بیا بشین یکم آروم بشی بهت می گم.
به طرف میز فلزی چهار نفره ای که کنار باغچه بود رفتیم
-بشین من الان میام
افروز به سالن برگشت و من همونجا نشستم.
با نگاهم دنبال شاهین می گشتم و نگران بودم دوباره سر و کله اش پیدا بشه.
با صدای آهنگی که از اونطرف باغ شنیده می شد، نگاهم سمت ماشینهای پارک شده چرخید.
شاهین مثل همیشه توی ماشین نشسته بود و دود غلیظ سیگار اطرافش رو گرفته بود و اون آهنگ تکراری رو با صدای بلند گوش می داد.
با اومدن افروز، نگاه از شاهین گرفتم. سینی کوچکی که حاوی دو لیوان آب میوه بود رو روی میز گذاشت.
-خیلی ترسیدی رنگت پریده. این رو بخور بهتر می شی
تشکری کردم و یکی از لیوانها رو برداشتم و جرعه ی کوچکی ازش خوردم و بی مقدمه پرسیدم.
-برادرته؟
لیوان رو از لبش فاصله داد و پرسید
-کی؟ شاهین؟
سری تکون دادم و نگاهش سمت ماشین شاهین رفت.
-برادر کوچیکم اگه پای موادی که بابام دستش می داد اُور دوز نمیکرد، الان تقریبا هم سن و سال شاهین بود.
دوباره نگاهش رو به من داد
-شاهین برادرم نیست اما مثل یه خواهر نگرانشم و حواسم بهش هست.
-یعنی، اصلا نسبتی با هم ندارید؟
نفس عمیقی کشید و لیوانش رو روی میز گذاشت.
-نه، هیچ نسبتی نداریم. ولی آشناییمون قصه ی درازی داره. قصه ای که الان داره پای تو و نیما هم توش باز میشه.
کلافه گفتم
-من نمی فهمم، اخه ما چه ربطی به شاهین داریم؟ از همون روز اول برای من خط و نشون می کشید.
رنگ نگاهش تغییر کرد و راحت میشد غم عمیقی رو توی چشمهاش دید. نگاهش رو از همین فاصله به شاهین داد و شروع به گفتن قصه ی آشناییشون کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدونوزده
-شاهین حدود سه ساله که وارد دار و دسته ی جاوید شده، اونقدر زرنگ بود و کارش رو خوب انجام می داد که خیلی زود به دل جاوید نشست و خیلی از کارهای مهمش رو به دستش داد.
وسط حرفش پریدم و گفتم
-حتما الان هم میترسه نیما جاش رو بگیره
لبخند تلخی زد و گفت
-نه، شاهین دیگه خیلی وقته دنبال این چیزا نیست. فقط از اومدنش تو جمع ما و جلب توجه جاوید یه هدف داره
-چه هدفی؟
-انتقام!
-انتقام؟ از کی؟ از جاوید؟
-از کسی که زندگیش رو ازش گرفت، کسی که جوونیش رو آتیش زد
-خب اون کیه؟
-بذار از اولش برات تعریف کنم. حدود سه سال پیش شاهین و آرام پاشون تو شرکت جاوید باز شد. برعکس خیلی از ادمهای دیگه، اون دوتا جوون فقط سرشون تو کار خودشون بود و برای موفقیت و پیشرفت زندگیشون خیلی تلاش می کردند. دو تا جوون عاشق پیشه و پر شور و پر انرژی
-یعنی آرام همسر شاهینه
سری تکون داد و لبخندی زد
-آره،
این اسم برام آشنا بود، کمی که فکر کردم یاد قاب عکس کوچکی که از آینه ی ماشین شاهین آویزون بود افتادم و متنی که روش نوشته شده بود "آرام من"
پس اون عکس، عکس همسر شاهین بود!
با صدای افروز از فکر اون عکس بیرون اومدم. در حالی که لیوان روی میز رو بین انگشتهاش به بازی گرفته بود گفت
-اون موقع تازه ازدواج کرده بودند. اونجور که خودشون تعریف می کردند، هر دو دانشجو بودند و توی دانشگاه به هم علاقمند شدند. اما خونواده ی شاهین شیراز زندگی می کردند و خونواده ی آرام راضی نمی شدند یه دونه دخترشون رو راه دور شوهر بدند.طفلک شاهین چند سال رفت و اومد و هر کسی رو واسطه کرده بود تا خونواده ی آرام راضی شدند.
خیلی عاشق هم بودند، خیلی.
نگاهی به دور و برش کرد وادامه داد.
-مثل این زن و مردهایی که اینجا میبینی نبودند که هر کدوم تا یه مرد و زن غریبه رو ببینند دست و دلشون بلرزه. اونها اصلا تا می شد تو این جمع و مهمونی ها شرکت نمی کردند، هر وقت هم مجبور به اومدن می شدند، از کنار هم تکون نمی خوردند.اصلا انگار هیچ کسی رو غیر از همدیگه نمیدیدند. وقتی همدیگه رو صدا میزدند، وقتی همدیگه رو نگاه می کردند راحت می شد عشق رو توی نگاه و لحن کلامشون دید و شنید.
اون دوتا تازه یه شرکت کوچیک زده بودند و جاوید لعنتی با وعده ی شراکت و کمک و راهنمایی گولشون زده بود. اونها تمام فکر و ذهنشون روی کارشون متمرکز بود و جاوید تلاش می کرد به بهونه های مختلف خودشون و شرکتشون رو بکشونه زیر بلیط خودش.
تو همون برخوردهای اولی که باهاشون داشتم، فهمیدم اونها هم مثل شما نباید اینجا بمونند. نباید آلوده ی دم و دستگاه جاوید بشند.
اولش با آرام طرح دوستی ریختم، خیلی دختر نجیب و خوبی بود. اما وقتی درباره ی جاوید بهش هشدار دادم خیلی ناراحت شد و اونم فکر میکرد نگران جایگاه خودم و شوهرم هستم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوبیست
اما من دست بردار نبودم و دوباره حرفهام رو براش تکرار کردم. وقتی دیدم یکم داره حرفهام رو جدی میگیره، رفتم و با شاهین صحبت کردم.
حرف زدن با اون سخت تر بود، البته بیراهم نمی گفت. میگفت کاری به دم و دستگاه جاوید نداره و فقط می خواد شرکت خودش رو سر پا کنه. اما نمی دونست جاوید چه دندونی براش تیز کرده.
ماجرا برام جالب شده بود و سراپا گوش شده بودم برای شنیدن حرفهای افروز
-هر چی می گذشت، کمک ها و محبتهای فریبنده ی جاوید به شاهین و آرام بیشتر می شد و باور حرفهای من براشون سخت تر میشد. تا جایی که شاهین تمام حرفهای من رو به گوش بهرام رسوند و تهدید کرده بود که دیگه حق ندارم دور و بر آرام بگردم.
دوباره لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست
-یادمه کتک مفصلی از بهرام خوردم و چند روز تو اتاق زندانیم کرد. اما من ول کن ماجرا نبودم. آرام و شاهین، جاوید رو نمیشناختند و گناهی نداشتند، اما من که خوب میشناختمش نباید ساکت می موندم.
در اولین فرصت دوباره با آرام تماس گرفتم اما فایده ای نداشت.شاهین هم به خون من تشنه بود.
از من اصرار بود و از اونها انکار. تا اون شب لعنتی...
-کدوم شب؟
افروز که انگار حرف زدن براش سخت شده بود، چند لحظه چشمهاش رو بست و با صدای گرفته ای ماجرای اون شب رو تعریف می کرد
-جاوید و یکی از شرکاش با دوز و کلک تو یه مزایده ی بزرگ برنده شده بودند و یه جشن مفصل گرفتند.
جاوید برای کور کردن چشم رقباش، هر کسی که میشناخت رو دعوت کرده بود، از جمله شاهین و آرام. که ای کاش هیچ وقت پاشون به این مهمونی باز نمی شد.
-چرا؟ چی شد اون شب؟
به پشتی صندلی تکیه داد و نفسی تازه کرد، اما انگار چیزی راه نفسش رو بسته بود و نمی تونست راحت حرف بزنه
-تو اون مهمونی کوفتی هر غلطی دلشون می خواست می کردند و هر زهر ماری دلشون می خواست می خوردند. شاهین وقتی دید جو مهمونی اینجوریه، به آرام گفت که آماده بشه تا زودتر برگردند.
همه توی حیاط ویلای جاوید نشسته بودیم. خیلی شلوغ بود و سر و صدا زیاد بود.
دختر بیچاره به خواست شاهین بلند شد و رفت داخل ساختمون که وسایلش رو برداره و با شوهرش بره.
اما غیبتش طولانی شد، شاهین رفت دنبالش. اما چیزی نگذشت که صدای داد و بیداد و شکستن شیشه از داخل ساختمون بلند شد و مردی رو دیدم که توی تاریکی فرار کرد.
-کی بود اون آدم؟
حالا دیگه با بغض و حرص حرف می زد
-یه حیوون عوضی، یه آشغال کثافت که از بس زهر ماری خورده بود، حالش دست خودش نبود و وقتی دختر بیچاره رو توی اتاق تنها دیده بود....
افروز نتونست حرفش رو کامل کنه و من هم طاقت شنیدنش رو نداشتم.
با چشمهای گرد شده از بهت و تنی یخ زده نگاهم به لبهاش دوخته شده بود و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میوند پرسیدم
-پس...پس شاهین... کجا بود؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوبیستویک
با چشمهای گرد شده از بهت و تنی یخ زده نگاهم به لبهاش دوخته شده بود و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میوند پرسیدم
-پس...پس شاهین... کجا بود؟
افروز با دنیایی افسوس و غصه جوابم رو داد
-دیر رسید، شاهین دیر رسیده بود و فقط توی اون شلوغی نفهمیدم چجوری آرام رو از اونجا بیرون برده بود.
باز افروز سکوت کرد و من به سختی به خودم جرات پرسیدن دادم
-بعدش چی شد؟ آرام؟
با نفس عمیقش، آهی کشید و گفت
-اون شب جاوید سعی کرد ماجرا رو یه دعوای ساده جلوه بده. البته خودش هم متوجه اصل ماجرا نشده بود. یعنی شاهین نذاشت کسی بفهمه. من هم اون شب چیزی متوجه نشدم و همه فکر کردیم یه دعوای مردونه بوده.
تا اینکه صبح روز بعد آرام باهام تماس گرفت و ازم خواست به دیدنش برم.
وقتی دیدمش باورم نمیشد که همون آرامی باشه که دیشب دیده بودم. اونقدر گریه کرده بود و حالش بد بود که چهره اش رنگ پریده شده بود. اونجا بهم گفت که اشتباه کرده حرفهای من رو جدی نگرفته، اونجا بود که تازه فهمیدم چه مصیبتی سر زندگی این دوتا جوون عاشق اومده.
مکثی کرد و ادامه داد
-طفلک می گفت شاهین داره دیوونه میشه.
خب حق داشت، مرد بود و عشقش رو که سالها برای رسیدن بهش تلاش کرده بود با یه مرد دیگه دیده بود.
صبح که شاهین از خونه بیرون زده بود، آرام هم بی خبر اومده بود تا با من حرف بزنه.
اصلا نمیدونستم باید چی بهش بگم و چجوری آرومش کنم، چند ساعتی با هم بودیم و گفت می خواد برگرده خونه. اما دلم براش شور می زد، نزدیکای غروب بود هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد.
ناچار با شاهین تماس گرفتم و ماجرای ملاقاتم با آرام رو بهش گفتم. تازه فهمیدم که هنوز خونه نرفته و کسی هم ازش خبر نداره.
اون روزها پدر و مادر آرام سفر بودند و تهران نبودند. چند روزی گذشت من و شاهین مدام با هم در تماس بودیم و هر جا که فکر می کردیم ممکنه آرام رو پیدا کنیم دنبالش گشتیم.
از خونه ی دوست و آشنا تا بیمارستان و کلانتری و پزشکی قانونی!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوبیستودو
سر بلند کرد و نگاه دلسوزش رو به شاهین داد که هنوز توی ماشین سیگار می کشید و آهنگ گوش می کرد
-اون روزها با چشم خودم جون دادن شاهین رو می دیدم. همین مرد عصبانی که تو اینقدر ازش ترسیدی، یه روزی مثل بچه ها جلوی من گریه می کرد و اشک می ریخت و التماس زمین و زمان رو می کرد تا خبری از آرام پیدا کنه.
-یعنی...دیگه خبری ازش نشد؟
متاسف گفت
-چرا شد، چند روزی که گذشت آرام بامن تماس گرفت و دوباره ازم خواست به دیدنش برم. از صداش متوجه شدم که حالش خوب نیست. بلافاصله با شاهین تماس گرفتم و هر دو به آدرسی که داده بود رفتیم.
یه واحد آپارتمانی کوچیک که مال پدر آرام بود و کسی توش زندگی نمی کرد.
فقط خدا می دونه شاهین اون مسیر رو چجوری طی کرد و چجوری خودش رو به اونجا رسوند.
-خب، بالاخره پیداش کردید؟
اینبار صداش از بغض می لرزید و ادامه داد
- وقتی وارد ساختمون شدیم، در خونه باز بود. شاهین که دیگه سر از پا نمیشناخت.
بی معطلی وارد خونه شدیم اما هرچی صداش می زدیم کسی جوابمون رو نمیداد. همه جا رو گشتیم اما...اینبار هم شاهین دیر رسیده بود...
قطره های اشک روی گونه های افروز راه باز کرده و یکی یکی پایین می ریخت
-در اتاق رو که باز کردم، آرام رو دیدم که بی جون کف اتاق افتاده بود و چند تا بسته ی خالی قرص هم اطرافش بود.
شاهین بیچاره کم مونده بود همونجا دق کنه. بالای سرش نشسته بود و بلند صداش می زد اما آرام دیگه نفس نمی کشید.
این قصه ی تلخ، بغض من رو هم تحریک کرده بود با چشمهای پر آب به افروز نگاه می کردم.
اشک هاش رو پاک می کرد و به سرعت جاش پر شد
-هیچ وقت مثل اون روز گریه ی یه مرد رو با عجز و بیچارگی ندیده بودم، هیچ جوری نمیتونستم شاهین رو آروم کنم.
اونقدر حالش بد بود که میترسیدم اونم بلایی سر خودش بیاره. فقط برای آروم کردنش بهش گفتم باید زنده بمونی و انتقامش رو بگیری. اولش از اینکه با این حرف من آروم شده بود، خیالم راحت بود. اما الان خیلی نگرانشم، چندین بار گفته اگه اونی که اون بلا رو سر زندگیش آورده رو پیدا کنه، حتما می کشه.
-خب اون کیه؟
-نمی دونم، شاهین به هیچ کس نگفته. تا اینجای قضیه رو هم فقط من میدونم. حتی خونواده ی آرام فکر میکنند دخترشون از دست شاهین خود کشی کرده.
بیچاره شاهین! حتی خونواده ی خودش هم طردش کردند چون اون رو مقصر مرگ آرام می دونند.
-چرا بهشون نگفته که اصل ماجرا چیه؟
-اون اینقدر آرام رو دوست داشت که هیچ وقت راضی نمیشد آبروش رو ببره. می گفت آرام مثل برگ گل پاک بوده و نمیخوام کسی فکر بدی درباره اش بکنه. بخاطر همین همه ی تهمت ها رو از طرف خونواده ی آرام و حتی خونواده ی خودش به جون خرید و دم نزد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖