eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت درمونده نگاهم کرد و هر دو دستم رو گرفت -اروم باش عزیزم، می دونم ترسیدی، حق داری. بیا بشین برات توضیح میدم -من هیچ توضیحی نمیخوام، فقط می خوام بدونم مشکل اون آقا با من چیه که به خودش اجازه می ده هر جور دلش می خواد با من رفتار کنه؟ -شاهین مشکلی با تو نداره، تو بیا بشین یکم آروم بشی بهت می گم. به طرف میز فلزی چهار نفره ای که کنار باغچه بود رفتیم -بشین من الان میام افروز به سالن برگشت و من همونجا نشستم. با نگاهم دنبال شاهین می گشتم و نگران بودم دوباره سر و کله اش پیدا بشه. با صدای آهنگی که از اونطرف باغ شنیده می شد، نگاهم سمت ماشینهای پارک شده چرخید. شاهین مثل همیشه توی ماشین نشسته بود و دود غلیظ سیگار اطرافش رو گرفته بود و اون آهنگ تکراری رو با صدای بلند گوش می داد. با اومدن افروز، نگاه از شاهین گرفتم. سینی کوچکی که حاوی دو لیوان آب میوه بود رو روی میز گذاشت. -خیلی ترسیدی رنگت پریده. این رو بخور بهتر می شی تشکری کردم و یکی از لیوانها رو برداشتم و جرعه ی کوچکی ازش خوردم و بی مقدمه پرسیدم. -برادرته؟ لیوان رو از لبش فاصله داد و پرسید -کی؟ شاهین؟ سری تکون دادم و نگاهش سمت ماشین شاهین رفت. -برادر کوچیکم اگه پای موادی که بابام دستش می داد اُور دوز نمیکرد، الان تقریبا هم سن و سال شاهین بود.‌ دوباره نگاهش رو به من داد -شاهین برادرم نیست اما مثل یه خواهر نگرانشم و حواسم بهش هست. -یعنی، اصلا نسبتی با هم ندارید؟ نفس عمیقی کشید و لیوانش رو روی میز گذاشت. -نه، هیچ نسبتی نداریم. ولی آشناییمون قصه ی درازی داره. قصه ای که الان داره پای تو و نیما هم توش باز میشه. کلافه گفتم -من نمی فهمم، اخه ما چه ربطی به شاهین داریم؟ از همون روز اول برای من خط و نشون می کشید. رنگ نگاهش تغییر کرد و راحت میشد غم عمیقی رو توی چشمهاش دید. نگاهش رو از همین فاصله به شاهین داد و شروع به گفتن قصه ی آشناییشون کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس: 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -شاهین حدود سه ساله که وارد دار و دسته ی جاوید شده، اونقدر زرنگ بود و کارش رو خوب انجام می داد که خیلی زود به دل جاوید نشست و خیلی از کارهای مهمش رو به دستش داد. وسط حرفش پریدم و گفتم -حتما الان هم میترسه نیما جاش رو بگیره لبخند تلخی زد و گفت -نه، شاهین دیگه خیلی وقته دنبال این چیزا نیست.‌ فقط از اومدنش تو جمع ما و جلب توجه جاوید یه هدف داره -چه هدفی؟ -انتقام! -انتقام؟ از کی؟ از جاوید؟ -از کسی که زندگیش رو ازش گرفت، کسی که جوونیش رو آتیش زد -خب اون کیه؟ -بذار از اولش برات تعریف کنم. حدود سه سال پیش شاهین و آرام پاشون تو شرکت جاوید باز شد. برعکس خیلی از ادمهای دیگه، اون دوتا جوون فقط سرشون تو کار خودشون بود و برای موفقیت و پیشرفت زندگیشون خیلی تلاش می کردند. دو تا جوون عاشق پیشه و پر شور و پر انرژی -یعنی آرام همسر شاهینه سری تکون داد و لبخندی زد -آره، این اسم برام آشنا بود، کمی که فکر کردم یاد قاب عکس کوچکی که از آینه ی ماشین شاهین آویزون بود افتادم و متنی که روش نوشته شده بود "آرام من" پس اون عکس، عکس همسر شاهین بود! با صدای افروز از فکر اون عکس بیرون اومدم. در حالی که لیوان روی میز رو بین انگشتهاش به بازی گرفته بود گفت -اون موقع تازه ازدواج کرده بودند. اونجور که خودشون تعریف می کردند، هر دو دانشجو بودند و توی دانشگاه به هم علاقمند شدند.‌ اما خونواده ی شاهین شیراز زندگی می کردند و خونواده ی آرام راضی نمی شدند یه دونه دخترشون رو راه دور شوهر بدند.طفلک شاهین چند سال رفت و اومد و هر کسی رو واسطه کرده بود تا خونواده ی آرام راضی شدند. خیلی عاشق هم بودند، خیلی. نگاهی به دور و برش کرد وادامه داد. -مثل این زن و مردهایی که اینجا میبینی نبودند که هر کدوم تا یه مرد و زن غریبه رو ببینند دست و دلشون بلرزه. اونها اصلا تا می شد تو این جمع و مهمونی ها شرکت نمی کردند، هر وقت هم مجبور به اومدن می شدند، از کنار هم تکون نمی خوردند.اصلا انگار هیچ کسی رو غیر از همدیگه نمیدیدند.‌ وقتی همدیگه رو صدا میزدند، وقتی همدیگه رو نگاه می کردند راحت می شد عشق رو توی نگاه و لحن کلامشون دید و شنید. اون دوتا تازه یه شرکت کوچیک زده بودند و جاوید لعنتی با وعده ی شراکت و کمک و راهنمایی گولشون زده بود.‌ اونها تمام فکر و ذهنشون روی کارشون متمرکز بود و جاوید تلاش می کرد به بهونه های مختلف خودشون و شرکتشون رو بکشونه زیر بلیط خودش. تو همون برخوردهای اولی که باهاشون داشتم، فهمیدم اونها هم مثل شما نباید اینجا بمونند. نباید آلوده ی دم و دستگاه جاوید بشند. اولش با آرام طرح دوستی ریختم، خیلی دختر نجیب و خوبی بود. اما وقتی درباره ی جاوید بهش هشدار دادم خیلی ناراحت شد و اونم فکر میکرد نگران جایگاه خودم و شوهرم هستم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اما من دست بردار نبودم و دوباره حرفهام رو براش تکرار کردم. وقتی دیدم یکم داره حرفهام رو جدی میگیره، رفتم و با شاهین صحبت کردم. حرف زدن با اون سخت تر بود، البته بیراهم نمی گفت. میگفت کاری به دم و دستگاه جاوید نداره و فقط می خواد شرکت خودش رو سر پا کنه. اما نمی دونست جاوید چه دندونی براش تیز کرده. ماجرا برام جالب شده بود و سراپا گوش شده بودم برای شنیدن حرفهای افروز -هر چی می گذشت، کمک ها و محبتهای فریبنده ی جاوید به شاهین و آرام بیشتر می شد و باور حرفهای من براشون سخت تر میشد.‌ تا جایی که شاهین تمام حرفهای من رو به گوش بهرام رسوند و تهدید کرده بود که دیگه حق ندارم دور و بر آرام بگردم. دوباره لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست -یادمه کتک مفصلی از بهرام خوردم و چند روز تو اتاق زندانیم کرد. اما من ول کن ماجرا نبودم. آرام و شاهین، جاوید رو نمیشناختند و گناهی نداشتند، اما من که خوب میشناختمش نباید ساکت می موندم. در اولین فرصت دوباره با آرام تماس گرفتم اما فایده ای نداشت.شاهین هم به خون من تشنه بود. از من اصرار بود و از اونها انکار. تا اون شب لعنتی... -کدوم شب؟ افروز که انگار حرف زدن براش سخت شده بود، چند لحظه چشمهاش رو بست و با صدای گرفته ای ماجرای اون شب رو تعریف می کرد -جاوید و یکی از شرکاش با دوز و کلک تو یه مزایده ی بزرگ برنده شده بودند و یه جشن مفصل گرفتند. جاوید برای کور کردن چشم رقباش، هر کسی که میشناخت رو دعوت کرده بود، از جمله شاهین و آرام.‌ که ای کاش هیچ وقت پاشون به این مهمونی باز نمی شد. -چرا؟ چی شد اون شب؟ به پشتی صندلی تکیه داد و نفسی تازه کرد، اما انگار چیزی راه نفسش رو بسته بود و نمی تونست راحت حرف بزنه -تو اون مهمونی کوفتی هر غلطی دلشون می خواست می کردند و هر زهر ماری دلشون می خواست می خوردند. شاهین وقتی دید جو مهمونی اینجوریه، به آرام گفت که آماده بشه تا زودتر برگردند.‌ همه توی حیاط ویلای جاوید نشسته بودیم. خیلی شلوغ بود و سر و صدا زیاد بود.‌ دختر بیچاره به خواست شاهین بلند شد و رفت داخل ساختمون که وسایلش رو برداره و با شوهرش بره. اما غیبتش طولانی شد، شاهین رفت دنبالش. اما چیزی نگذشت که صدای داد و بیداد و شکستن شیشه از داخل ساختمون بلند شد و مردی رو دیدم که توی تاریکی فرار کرد. -کی بود اون آدم؟ حالا دیگه با بغض و حرص حرف می زد -یه حیوون عوضی، یه آشغال کثافت که از بس زهر ماری خورده بود، حالش دست خودش نبود و وقتی دختر بیچاره رو توی اتاق تنها دیده بود.... افروز نتونست حرفش رو کامل کنه و من هم طاقت شنیدنش رو نداشتم. با چشمهای گرد شده از بهت و تنی یخ زده نگاهم به لبهاش دوخته شده بود و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میوند پرسیدم -پس...پس شاهین... کجا بود؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با چشمهای گرد شده از بهت و تنی یخ زده نگاهم به لبهاش دوخته شده بود و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میوند پرسیدم -پس...پس شاهین... کجا بود؟ افروز با دنیایی افسوس و غصه جوابم رو داد -دیر رسید، شاهین دیر رسیده بود و فقط توی اون شلوغی نفهمیدم چجوری آرام رو از اونجا بیرون برده بود. باز افروز سکوت کرد و من به سختی به خودم جرات پرسیدن دادم -بعدش چی شد؟ آرام؟ با نفس عمیقش، آهی کشید و گفت -اون شب جاوید سعی کرد ماجرا رو یه دعوای ساده جلوه بده. البته خودش هم متوجه اصل ماجرا نشده بود.‌ یعنی شاهین نذاشت کسی بفهمه. من هم اون شب چیزی متوجه نشدم و همه فکر کردیم یه دعوای مردونه بوده. تا اینکه صبح روز بعد آرام باهام تماس گرفت و ازم خواست به دیدنش برم. وقتی دیدمش باورم نمیشد که همون آرامی باشه که دیشب دیده بودم.‌ اونقدر گریه کرده بود و حالش بد بود که چهره اش رنگ پریده شده بود. اونجا بهم گفت که اشتباه کرده حرفهای من رو جدی نگرفته، اونجا بود که تازه فهمیدم چه مصیبتی سر زندگی این دوتا جوون عاشق اومده. مکثی کرد و ادامه داد -طفلک می گفت شاهین داره دیوونه میشه. خب حق داشت، مرد بود و عشقش رو که سالها برای رسیدن بهش تلاش کرده بود با یه مرد دیگه دیده بود. صبح که شاهین از خونه بیرون زده بود، آرام هم بی خبر اومده بود تا با من حرف بزنه. اصلا نمیدونستم باید چی بهش بگم و چجوری آرومش کنم، چند ساعتی با هم بودیم و گفت می خواد برگرده خونه.‌ اما دلم براش شور می زد، نزدیکای غروب بود هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد.‌ ناچار با شاهین تماس گرفتم و ماجرای ملاقاتم با آرام رو بهش گفتم.‌ تازه فهمیدم که هنوز خونه نرفته و کسی هم ازش خبر نداره. اون روزها پدر و مادر آرام سفر بودند و تهران نبودند.‌ چند روزی گذشت من و شاهین مدام با هم در تماس بودیم و هر جا که فکر می کردیم ممکنه آرام رو پیدا کنیم دنبالش گشتیم. از خونه ی دوست و آشنا تا بیمارستان و کلانتری و پزشکی قانونی! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سر بلند کرد و نگاه دلسوزش رو به شاهین داد که هنوز توی ماشین سیگار می کشید و آهنگ گوش می کرد -اون روزها با چشم خودم جون دادن شاهین رو می دیدم. همین مرد عصبانی که تو اینقدر ازش ترسیدی، یه روزی مثل بچه ها جلوی من گریه می کرد و اشک می ریخت و التماس زمین و زمان رو می کرد تا خبری از آرام پیدا کنه. -یعنی...دیگه خبری ازش نشد؟ متاسف گفت -چرا شد، چند روزی که گذشت آرام بامن تماس گرفت و دوباره ازم خواست به دیدنش برم. از صداش متوجه شدم که حالش خوب نیست. بلافاصله با شاهین تماس گرفتم و هر دو به آدرسی که داده بود رفتیم. یه واحد آپارتمانی کوچیک که مال پدر آرام بود و کسی توش زندگی نمی کرد. فقط خدا می دونه شاهین اون مسیر رو چجوری طی کرد و چجوری خودش رو به اونجا رسوند.‌ -خب، بالاخره پیداش کردید؟ اینبار صداش از بغض می لرزید و ادامه داد - وقتی وارد ساختمون شدیم، در خونه باز بود. شاهین که دیگه سر از پا نمیشناخت. بی معطلی وارد خونه شدیم اما هرچی صداش می زدیم کسی جوابمون رو نمیداد. همه جا رو گشتیم اما...اینبار هم شاهین دیر رسیده بود... قطره های اشک روی گونه های افروز راه باز کرده و یکی یکی پایین می ریخت -در اتاق رو که باز کردم، آرام رو دیدم که بی جون کف اتاق افتاده بود و چند تا بسته ی خالی قرص هم اطرافش بود. شاهین بیچاره کم مونده بود همونجا دق کنه. بالای سرش نشسته بود و بلند صداش می زد اما آرام دیگه نفس نمی کشید. این قصه ی تلخ، بغض من رو هم تحریک کرده بود با چشمهای پر آب به افروز نگاه می کردم. اشک هاش رو پاک می کرد و به سرعت جاش پر شد -هیچ وقت مثل اون روز گریه ی یه مرد رو با عجز و بیچارگی ندیده بودم، هیچ جوری نمیتونستم شاهین رو آروم کنم. اونقدر حالش بد بود که میترسیدم اونم بلایی سر خودش بیاره. فقط برای آروم کردنش بهش گفتم باید زنده بمونی و انتقامش رو بگیری. اولش از اینکه با این حرف من آروم شده بود، خیالم راحت بود.‌ اما الان خیلی نگرانشم، چندین بار گفته اگه اونی که اون بلا رو سر زندگیش آورده رو پیدا کنه، حتما می کشه. -خب اون کیه؟ -نمی دونم، شاهین به هیچ کس نگفته. تا اینجای قضیه رو هم فقط من میدونم. حتی خونواده ی آرام فکر میکنند دخترشون از دست شاهین خود کشی کرده. بیچاره شاهین! حتی خونواده ی خودش هم طردش کردند چون اون رو مقصر مرگ آرام می دونند. -چرا بهشون نگفته که اصل ماجرا چیه؟ -اون اینقدر آرام رو دوست داشت که هیچ وقت راضی نمیشد آبروش رو ببره. می گفت آرام مثل برگ گل پاک بوده و نمیخوام کسی فکر بدی درباره اش بکنه. بخاطر همین همه ی تهمت ها رو از طرف خونواده ی آرام و حتی خونواده ی خودش به جون خرید و دم نزد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صورتش رو پاک کرد وبا چشمهای خیسش نگاهش رو به من داد -ثمین، باور کن اینجا جای تو نیست. نه من، نه شاهین خیری از جاوید و آدمهاش ندیدیم که حالا نگران از دست دادن جایگاهمون باشیم. بعد از ماجرای آرام، شاهین هم به روش خودش همدست من شد و هر جوری که بود تلاش کرد جوونهایی که با وعده وعیدهای بیخودی پاشون به اینجا باز شده رو منصرف کنه. شاید باور نکنی، ولی اون روز اولی که تو رو اونجوری با چادر کنار نیما تو باغ جاوید دید، خیلی عصبانی شده بود.‌ مدام به من میگفت یه راهی پیدا کنم و تو رو از این آدمها دور کنم. هر جا شما دوتا بودید، چهار چشمی حواسش بهتون بود. از تو نه، اما از نیما حسابی شاکیه که چرا تا حالا نفهمیده داره چکار می کنه و چرا تو رو دنبال خودش اینور و اونور میاره. اون روز توی کوه یادته؟ همه رفته بودند و شاهین به دادت رسید. اون آدم بدی نیست، فقط زخم خورده اس. اونم یه زخم عمیق که فقط‌با انتقام خوب میشه. شاهین میگه نمیخوام ماجرای آرام دوباره تکرار بشه و بخاطر همین هر کسی تازه وارد باشه حتی شده با خشونت باهاش برخورد می کنه. البته که بارها اخبار این کارهاش به جاوید رسیده و فکر می کنه اون نگران جایگاهشه و چیزی بهش نمیگه. شاهین تو همه ی این مدت دنبال اون نامردی میگرده که اون بلا رو سرش آورده، بخاطر همین سعی کرده با خوش خدمتی به جاوید نزدیک بشه تا بتونه هر جا جاوید هست اونم باشه تا شاید رد و نشونی از اون مرتیکه پیدا کنه. نگران و ملتمس نگاهش رو به چشمهام دوخت. -ثمین، تو مثل خواهر کوچیک منی. دست شوهرت رو بگیر و تا میتونید از اینجا و این آدمها دور بشید.هر جور که میتونی، هر جور که از دستت برمیاد نیما رو راضی کن. با دلی نگران و حالی پریشون سر به زیر انداختم و ناراحت گفتم -من خیلی مقاومت کردم که زیاد تو این جمع نیام، خیلی تلاش کردم نیما رو متقاعد کنم ولی نشد. الان نمی دونم باید چکار کنم؟ -نا امید نشو ثمین، باهاش حرف بزن. اصلا...اصلا بهش بگو این حرفها رو من زدم، شاید از من قبول کنه. -می ترسم چیزی بگم و خبرش به گوش آقا بهرام برسه محکم و مصمم گفت -خب برسه، تو نگران من نباش.‌ بهرام هیچ کاری با من نداره، پوز خندی زد و گفت -نهایتش چهارتا لگد و کشیده است که خوراک هر روزمه، دیگه پوستم کلفت شده. حداقل اینجوری اگه کتکم بزنه می دونم که ارزشش رو داره. ضمنا من رو دست کم نگیر، بالاخره بعد از این همه سال زندگی با بهرام و مراوده با امثال جاوید، چهار نفر آدم دور خودم دارم و اینقدر آتو از بهرام دستشون دادم که خودش می دونه یه مو از سرم کم بشه زندگی خودش هم نابود میشه. اگه اینجوری نبود من تاحالا زیر دست این افعی هفت تا کفن پوسونده بودم. - 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -فقط‌حواست باشه از ماجرای آرام و شاهین چیزی به کسی نگی. من تاحالا این رو مثل یه راز تو سینه ام نگه داشتم.‌ اگه اعتماد نداشتم به تو هم نمی گفتم. شاهین اگه بفهمه کس دیگه ای غیر از خودمون قضیه رو میدونه خیلی عصبانی میشه. سری تکون دادم و گفتم -خیالت راحت، حرفهایی که زدی پیش خودم می مونه. -ثمین تو اینجایی؟ کلی دنبالت گشتم. نمیای پیش بچه ها؟ نگاهم رو به مهسا دادم. -فعلا که نشستم، تو برو منم میام -باشه مهسا به سالن برگشت و دوباره با افروز تنها شدم. با نگاهش مهسا رو دنبال می کرد و گفت. -چقدر میشناسیش؟ -مهسا رو؟ چند ماهیه با هم هم خونه ایم. دوستمه سری به تاسف تکون داد -فکر می کنه خیلی زرنگه و تونسته حمید رو تور کنه، نمی دونه یا نمی خواد قبول کنه که سر کاره نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم -خیلی باهاش کلنجار رفتم که بهش بفهمونم کارش درست نیست و نباید همینجوری به حمید اعتماد کنه، ولی کو گوش شنوا؟ -می دونم، دختر کله شقیه -آره ولی...شاید اگه خودت باهاش حرف بزنی و چیزهایی که به من گفتی به اونم بگی قبول کنه اونو با خودت مقایسه نکن، تو از اولشم به زور اومدی، الانم اگه چاره داشتی میرفتی ولی اون رفیقت اینجا خیلی خوشه. از خداشه یه دور همی باشه خودش رو برسونه. داره خودش رو می کشه به بقیه ثابت کنه چیزی از اونها کم نداره. تو از اول باشوهرت بودی، ولی اون حمید رو بی هیچ شناخت و تعهدی کنارش خودش قبول کرده و من اصلا به آینده ی این دختر خوشبین نیستم. چندباری هم تلاش کردم این هشدارهارو بهش بدم اما اون اصلا از موقعیتی که توش قرار گرفته ناراضی نیست و اصلا حرفهای من رو نشنید. نفس عمیقی کشید و گفت -من که امیدی بهش ندارم، ولی باز هم تو اگه رگ خوابش رو می شناسی بازم باهاش حرف بزن، فقط حواست باشه ممکنه حرف تو دهنش نمونه و شر درست کنه. سری تکون دادم و درمونده گفتم -با نیما چکار کنم؟ اونو چجوری قانعش کنم -تمام تلاشت رو بکن، نیما هنوز راه برگشت داره. نذار خودش رو تو لجنزار جاوید غرق کنه. با صدای خنده های بلند سمیرا، نگاه هردومون به سمتش چرخید. نفهمیدم کی از آغوش مسعود جدا شد و با خانمهای دیگه همراه شده بود. با حرص نگاهش میکردم و به این فکر می کردم چجوری می تونم دستش رو برای نیما رو کنم. -وقتت رو تلف این ادم نکن، تو هرکاری میخوای بکنی برای شوهرت بکن. ببین میتونی متقاعدش کنی یا نه؟ نگاه از سمیرا گرفتم. افروز مکثی کرد و نگاهش رو مستقیم به چشمهام داد و جوری که می خواست حجت رو تمام کنه گفت -اگه میتونی دست شوهرت رو بگیر و برو، اما...اگه نیما هم دلش میخاد بمونه تو زندگی و جوونی خودت رو بردار و فرار کن. حتی منتظر اون هم نمون! با این حرفش انگار چیزی از قلبم کنده شد و دلم هری ریخت. من باید هر جور شده نیما رو بیرون بکشم. من نباید شکست بخورم!! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام تلاشم این بود که به هر طریقی که می تونم با نیما حرف بزنم، اما هربار اونقدر عصبانی می شد که از ادامه ی بحث منصرف می شدم. ولی نمی خواستم کوتاه بیام و می خواستم برای حفظ شوهر و زندگیم تمام تلاشم رو بکنم. یکی دو روزی بود که تماسی از مامان نداشتم و برام عجیب بود.‌ سراغش رو از بابا گرفتم و اونهم چیز خاصی نگفت و مثل همیشه با خنده و شوخی سعی داشت نگرانیم رو برطرف کنه. ولی من عجیب دلم شور می زد. بعد از کلاسم شماره ی سمیه رو گرفتم. باید با یکی حرف می زدم تا خیالم راحت بشه. بعد از چند بار زنگ خوردن، بالاخره گوشی رو برداشت اما صداش گرفته و دمغ بود -الو، سلام -سلام آبجی، خوبی؟ -قربونت برم، تو خوبی؟ -منم خوبم، انگار بد موقع زنگ زدم خواب بودی؟ -نه عزیزم، خواب نبودم -از مامان خبر داری؟ دو روزه زنگ نزده منم خونه تماس گرفتم کسی گوشی برنداشت. نفس عمیقی کشید و گفت -آره عزیزم، مامانم خوبه نگران نباش -سمیه چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته اس؟ اتفاقی افتاده؟ دیگه نتونست مقاومتی بکنه و صداش بغض دار شد - عزیز حالش نبود ، مامان نمی خواست چیزی بهت بگه که نگران نشی نگران تر از قبل پرسیدم -ای وای، چرا؟ عزیز چی شده؟ -از دست دایی دیگه، خونه شو ازش گرفت. میر زن رو آواره کرد. طفلک عزیز اینقدر غصه می خورد که آخر قلبش گرفت. الان دو سه روزه بیمارستان بستریه بغضش بیشتر شد و با گریه گفت -براش دعا کن ثمین، حالش اصلا خوب نیست. مامان همش تو بیمارستانه اما بهش اجازه ی ملاقات نمیدن. خدا نگذره از دایی که اینجوری قصد جون عزیز رو کرده. اونقدر شنیدن این خبر تو اون وانفسا حالم رو گرفته بود که زبونم به هیچ حرفی باز نمی شد و فقط شوکه زده به حرفهای سمیه گوش می دادم. تماس رو قطع کردم و همونجا توی حیاط دانشگاه نشستم. بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و یک دل سیر گریه می خواستم. انگار تمام روزهای خوب زندگیم به یکباره تموم شده بود و حالا تو برزخی عجیب گیر کرده بودم. نگران نیما بودم و آینده ای که هر روز برام مبهم تر از قبل می شد. درگیر شَکی بودم که برای ادامه ی زندگی با نیما به دلم افتاده بود و جرات فکر کردن بهش رو هم نداشتم. حالا هم نگران مامان بودم و حال عزیز و تنفرم نسبت به دایی منصور بیشتر از قبل شده بود. چرا دست این ادم از زندگی ما کوتاه نمی شد؟ چرا آه دل عزیز گرفتارش نمی کرد و برعکس، هر روز راه پیشرفت براش باز می شد؟ خدایا مگه نمیبینی چجور داره به ما و عزیز ظلم می کنه؟ چرا اون پیر زن بیچاره باید تاوان پس بده و قلب مهربونش به درد بیاد ولی یکی مثل دایی منصور حتی کَکش هم نگزه؟ این منصفانه نیست خدایا! چرا آدمهایی مثل جاوید و دایی منصور با همه ی حروم خوری و ظلمی که می کنند، باید اینقدر در رفاه و آسایش و سلامت باشند و هیچ کسی هم جلو دارشون نباشه؟ تو که داری میبینی، تو که از دل عزیز و آدمهایی که توسط اینها بهشون ظلم میشه خبر داری. پس چرا عذابت به جای اینکه دامن اونها رو بگیره، داره زندگی من و نیما رو نابود می کنه، داره سلامتی عزیز رو تهدید می کنه؟ ما که به کسی ظلم نکرده بودیم، ما که سر سفره ی ساده و حلال نشسته بودیم.‌چرا ما؟!!! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با وجود همه ی نگرانی هام، ارتباطم رو با افروز قطع نکردم و مراقب رفتارهای نیما بودم. چند روزی بود مثل قبل برای همراه کردن من با خودش، اصراری نداشت و وقتی برای رفتن به مهمونی ها کوچکترین مخالفتی می کردیم سریع می پذیرفت. این رفتارش بیشتر از اینکه برام خوشایند باشه، نگرانم کرده بود. مهسا هم مدام از مهمونی هایی که میرفت خبر می اورد و هشدار می داد که نباید بذارم کسی مثل سمیرا جای خالی من رو کنار نیما پر کنه. کلافه و سرگردون با افروز تماس گرفتم و در مورد رفتارهای اخیر نیما باهاش حرف زدم و دنبال راه حلی بودم -ثمین جان نمی خوام نگرانت کنم. ولی چون میبینم نگران شوهرتی بهت میگم. تجربه ای که من با بهرام داشتم ثابت کرده هر وقت که سعی داشته من رو از جمع دور کنه، سرگرم یه خرابکاری بزرگ بودند. این رو میگم که حواست بیشتر به نیما باشه، اون هنوز جاوید و بهرام رو نشناخته و نمی دونه اینها چجور آدمهایی هستند. بعید نیست که بخواند نیما رو وارد یه بازی کنتد که منفعتش برای خودشون باشه. -من واقعا نمی دونم چکار کنم؟ اصلا از کارهاش سر در نمیارم. -اینجور که من فهمیدم، فرداشب دوباره با هم جلسه دارند، اگه تونستی بیا اونجا همدیگه رو ببینیم. اما یه جوری بیا که نیما حساس نشه. چون می دونم بهرام وقتی زیادی ما رو با هم ببینه، حتما به نیما اخطار می ده که تو رو از من دور کنه -باشه حواسم هست، پس می بینمت روز بعد با نیما تماس گرفتم و با وجودی که می دونستم قراره شب جلسه ای با جاوید داشته باشه، اصرار کردم که با هم بیرون بریم و همونجور که حدس می زدم خواسته ام رو رد کرد -نیما من حوصله ام سر رفته. یه امشب بیا با هم باشیم دیگه کلافه شد و گفت -ثمین اصرار بیخودی نکن، من امشب یه جلسه ی مهم دارم. می خوام برم خونه ی آقای جاوید. اگه میای بیام دنبالت وگرنه هیچ برنامه ای برای بیرون رفتن نذار از خدا خواسته، پیشنهادش رو قبول کردم. - باشه میام اتفاقا دلم برا سولماز خانم تنگ شده -خیلی خب پس میام دنبالت اماده باش شب شده بود و حاضر و آماده منتظر نیما بودم و بالاخره اومد.‌ حسابی خسته بود و بی حوصله رانندگی می کرد و چیزی نمی گفت. وارد خونه که شدیم، غیر از ما، چند نفر دیگه هم اونجا بودند ولی مثل قبل شلوغ نبود. چند دقیقه ای کنار سولماز بودم و جوری که بقیه حساس نشند، به افروز نزدیک شدم. سرگرم صحبت بودیم که صدای زنگ بلند شد و جاوید برای استقبال از مهمونی که ظاهرا منتطرش نبودند بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.‌ با صدای بلند سرمستانه می خندید و مهمونش رو به داخل سالن دعوت می کرد -خوش آمدی منصور خان، بفرمایید نگاهم سمت جاوید و مهمانش کشیده شد و یک آن با دیدن اون آدم خشکم زد. باورم نمی شد!! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مات و مبهوت به دایی نگاه میکردم. هر دم از این باغ بری می رسد! فقط کم مونده بود تو این بلبشو، دایی و جاوید رو با هم همدست و همکار ببینم! دایی با استقبال گرم جاوید به داخل راهنمایی شد و من بی اختیار از جا بلند شدم. اصلا دوست نداشتم دایی من رو اونجا و تو اون جمع ببینه. سریع پشت به دایی چرخیدم تا چهره ی من رو نبینه.‌ خوشبختانه بخت با من یار بود و جاوید، دایی رو سمت دیگه ی سالن برد و بقیه ی مردها رو هم به اون سمت دعوت کرد. آروم چرخیدم و با احتیاط دایی رو می پاییدم. با راهنمایی جاوید روی مبل تک نفره ای نشست و موقعیتش جوری بود که دید زیادی سمت من نداشت. این اینجا چکار می کرد؟ یعنی نیما هم از اومدنش خبر داشته؟ نیما...؟ اصلا نیما کجاست؟ چرا حرفی در مورد دایی به من نزده بود؟ کامل چرخیدم و با چشم دنبالش گشتم. با فاصله ی زیادی از من اون سمت سالن ایستاده بود و نگران نگاهم می کرد. وای اگه نیما از حضور دایی خبر داشته و چیزی نگفته باشه، دیگه نمی تونم سکوت کنم. با حرص نگاهم رو به چشمهاش دوختم و به وضوح نگرانی و دستپاچگی رو توی چهره اش میدیدم. اشاره ای کرد و ازم خواست به طرفش برم. کاری که خواسته بود رو انجام دادم. دور از جمع روبروی نیما ایستادم و با حرص لب زدم -من یک لحظه ی دیگه هم اینجا نمی مونم، همین الان من رو برگردون خونه. نگاه نگرانش سمت جاوید و جمعی که دورش نشسته بودند و رفت و هر دو دوستش رو به علامت سکوت بالا اورد. ملتمس و درمونده لب زد -ثمین باور کن منم بیخبر بودم. الان داییت رو دیدم. نمی دونم اینجا چکار می کنه. -اصلا برام مهم نیست اون اینجا چکار می کنه، الان فقط مهم اینه که من اینجا نباشم. می خوام برم، همین الان -ثمین، می دونم از حضورش اینجا ناراحتی. ولی جان نیما آبرو ریزی درست نکن. برو یه گوشه بشین تا تو رو نبینه. من باید در مورد یه کاری با آقای جاوید صحبت کنم، فردا وقت نمیشه. به محض اینکه کارم تموم شد میبرمت باشه؟ قبل از اینکه من جوابی بدم، صدای جاوید نگاه نیما رو از من گرفت -جناب سعادت تشریف بیارید اینجا، منتظر شماییم -چشم آقا، الان خدمت میرسم باز نگاهش رو به من داد و در حالی که یقه ی کتش رو مرتب میکرد گفت -برو بشین ثمین، زود کارم تموم میشه و بدون اینکه اجازه ی حرف دیگه ای به من بده، با عجله سمت جاوید رفت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ققنوس: کلافه از دست نیما به جای قبلیم برگشتم و با فاصله جوری کنار افروز نشستم که دید کمی نسبت به دایی داشتم و تا چتد دقیقه نگاه ازش برنداشتم. -تو یدفعه کجا رفتی؟ نگاهم رو به افروز دادم، - همین جا بودم با نیما صحبت می کردم. نیم نگاهی به دایی کردم و با تعلل پرسیدم -میگم...تو این مهمون جدید جاوید رو میشناسی؟ -همین آقاهه؟ چطور؟ در حالی که سعی می کردم خودم رو بیخیال نشون بدم، شونه ای بالا انداختم -هیچی همینجوری، اخه تاحالا تو جمع ندیده بودمش -منم زیاد نمیشناسم، بهرام خوب میشناسه. انگار یکی از‌ شرکای جاویده. از اون قلدرا و گردن کلفتهاست. یکی لنگه ی جاوید. بی حرف به دایی خیره موندم. این ادم نهایت قلدریش رو برای یه پیر زن بی پناه خرج میکنه که از خونش بیرون بندازش و با اموال بقیه گردنش کلفت شده. -تو می شناسیش؟ دستپاچه نگاهم رو به افروز دادم.‌ نمی دونم اگه بدونه این منصورخان دایی منه چه فکری می کنه؟ اصلا نمیخاستم هیچ کس بدونه این آدم با من نسبتی داره. لبخندی زدم و گفتم -نه، از کجا باید بشناسمش؟ -نمدونم، حس کردم از وقتی اومده ناراحت شدی اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم -نه راحت نیستم.‌البته یکم با نیما بحثم شده اعصابم از اون خورده بالاخره نیما از اون جمع دل کند و راهی خونه شدیم و من توی تمام مدت نگران این بودم که دایی متوجه حضور من نشه. با توپ پر توی ماشین نشستم و طلبکار به نیما نگاه کردم. -نیما تو داری چکار می کنی؟ کلافه نفسش رو بیرون داد و سری تکون.‌زیر لب شروع به غر زدن کرد -باز دوباره شروع شد! -چی شروع شد نیما؟ تو چه صنمی با دایی منصور داری؟ تو دایی من رو نمیشناسی؟ نمی دونی چه آدمیه؟ لحظه ای چشمهاش رو بست و صداش کمی بالا رفت -من هیچ صنمی با خان دایی شما ندارم، بس کن ثمین! درمونده و ملتمس گفتم -نیما، من اصلا به این رفت و آمدها و ارتباطها خوش بین نیستم. جاوید اگه شریک و رفیقی مثل دایی داره پس حتما خودشم یکیه لنگه ی دایی منصور.‌ پس تو نباید دور بر این ادم باشی دستی روی پیشونیش گذاشت -ادم رو کلافه می کنی ثمین، گفتم بسه! من کاری به منصور و هیچ کس دیگه ندارم. من سرم تو کار خودمه -آخه چرا نمی خوای به حرفهام گوش بدی؟ اگه دایی تو رو شناخته باشه و به گوش بابا برسه که تو با این ادمها... اینبار با فریادش حرفم نیمه کاره موند -خب برسه، مثلا چی میشه؟ من باید به بابای تو هم جواب پس بدم؟ یا به اون داداش گنده دماغ بد دلت توصیح بدم دارم کجا می رم و چکار می کنم؟ متعجب نگاهش کردم -خجالت بکش نیما، این چه طرز حرف زدنه.‌ ما داریم در مورد خودمون میگیم. تو حق نداری درباره ی خانواده ی من اینجوری حرف بزنی -تو هم حق نداری برای من تکلیف تعیین کنی کجا برم، با کی برم، با کی نرم.‌ساکت شو! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت رفتارهای نیما هر روز تند تر از قبل می شد و به هر بهونه ای به خانواده ام توهین می کرد و این اصلا برام قابل تحمل نبود و برای جلوگیری از این مسله، دیگه سعی میکردم باهاش بحث نکنم و حتی درمورد رفتارهای اشتباهش هم سکوت می کردم. اما تاثیر همین رفتارهاش رو کاملا حس می کردم. هر روز نسبت بهش دلسرد تر می شدم و نمی تونستم آینده ی خوبی رو درکنارش متصور بشم. تمام تلاشهام رو بی فایده می دیدم و دیگه اتگیزه ای برای تلاش بیشتر نداشتم. دلگیر و دلشکسته توی تنهایی خودم نشسته بودم، که با صدای ضربه هایی که به در اتاق می خورد، به خودم اومدم -بله؟ بیا داخل در باز شد و مهسا با قیافه ی آویزون وارد اتاق شد -شام نمیخوری؟ -نه میل ندارم، تو برو بخور بی حال و دمغ روبروم نشست و نگاهش رو پایین انداخت -منم میل ندارم، به سپیده گفتم شامش رو بخوره -تو چرا؟ چیزی شده؟ با تاسف سری تکون داد - احتمالا من و سپیده داریم بیکار می شیم -ای وای، چرا؟ کلافه گفت -انگار یه اختلاف مالی به وجود اومده که دارتد ورشکست می شند، گفتند یه مدت تعطیل باشه تا بعد دوباره خبرمون می کنند -خب حالا تو چرا عزا گرفتی؟ یه مدته دیگه بعدش درست میشه برمیگردید سر کارتون -وای ثمین تو چرا نمیفهمی من چی می گم؟ الان کارمون تعطیل بشه سپیده برمیگرده روستا، خونواده ی منم میفهمن من اینجا کاری ندارم پیگیرم می شند، منم مجبورم برگردم. حمید چی میشه پس؟ همینجوری بذارم برم؟ متاسف سری تکون دادم و گفتم -الان تمام نگرانی تو بخاطر حمیده؟ بغض دار گفت -ثمین من چند روز نبینمش دق می کنم. برم اونجا همش تو این فکرم که الان داره چکار می کنه، کجاست؟ لحنش تغییر کرد و دلخور گفت -هربار هم میگم بیاد با خونواده ام صحبت کنه میگه کارهام ردیف بشه میام، نمی دونم کی قراره کارهاش ردیف بشه؟ نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به چشمهاش دوختم -مهسا، برگرد برو پیش خونوادت. بیخودی دل به حمید نبند بغض سنگینی توی گلوم نشست و حرف زدن رو برام سخت کرد -من روی برگشتن ندارم. اصلا برم چی بگم؟ نی دونی که بابام بدونه من تو وضعی گیر کردم چقدر غصه میخوره؟ چحوری بگم شوهر من با شوهر سمیه زمین تا آسمون فرق می کنه و فقط بفکر خوشی خودشه؟ اصلا...اصلا چجوری تو روی سعید نگاه کنم؟ مهسا نگاه دلسوزی بهم کرد و سرم رو توی آغوشش کشید -عزیزم، گریه نکن -مهسا دنبال حمید نرو، فقط برگرد پیش خونوادت. اون شب سفره ی دلم رو برای مهسا باز کردم و تمام زندگیم رو براش گفتم. میگفتم تا شاید کمی بار دلم سبک بشه و آروم بگیرم اما با یاد آوری گذشته و گفتن خاطراتش، فقط آتش دلم شعله ور تر می شد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖