eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣روزهای التهاب همراهان عزیز عرض ادب❤️✋ این کانال، کانال اختصاصی از نویسنده N.G (ققنوس) است. و این رمانها در همین کانال بارگذاری میشه. لذا هر گونه کپی برداری، انتقال پارتها و... در کانال خصوصی، عمومی، پی وی، گروه، اپلیکیشن دیگه و..‌ قانوناً ممنوع و شرعاً حرام میباشد و‌نویسند به هیچ وجه رضایت ندارد. از اینکه همراه ما هستید خوشحالیم❤️☺️🌺 پارت اول👇👇
اولین رمان این نویسنده👇 (روزهای التهاب) https://eitaa.com/eltehab2
دومین رمان نویسنده👇 (با عشق تو بر می خیزم)👇👇
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه قسمت تمام توانم را توی پاهام جمع کردم و نفهمیدم چه جوری از اون جهنم بیرون زدم. فاصله ی سالن تا در حیاط را با تمام سرعت طی کردم، دست انداختم و قفل در رو کشیدم و همزمان فریادهای عصبی مردی را پشت سرم می شنیدم که تصمیم به نابودی زندگیم گرفته بود. _ ثمین! کدوم گوری داری میری؟ اگه پاتو از در بیرون بذاری میام دنبالت، زندت نمیذارم اما من اونقدر ترسیده بودم که بدون توجه به تهدیدهای اون مرد و تاریکی اون وقتِ شب، بی‌درنگ از خونه بیرون زدم. فقط دلم می خواست فرار کنم و تا میتونم از اون خونه و آدم هاش دور بشم. به سرعت خودم را به خیابون رسوندم، اما نزدیک نیمه شب بود و خلوتیِ خیابون، ترس و اضطرابم را چند برابر کرده بود. همچنان به پاهام التماس می کردم که سرعتشون را برای فرار بیشتر کنند. چهار ستون بدنم از شدت ترس به رعشه درآمده بود و اشک بی مهابا از چشمم میبارید. وحشت و ترس، جرأت هق هق زدن رو هم ازم گرفته بود. دستم را محکم جلوی دهانم گرفته بودم تا مبادا کسی صدای گریه دخترک تنهایی رو اون موقع شب بشنوه. وساکت و بی صدا اشک می ریختم. ملتمس و مستاصل، هر از گاهی بر می‌گشتم و اطراف خیابون رو نگاه می کردم. دنبال ناجی می‌گشتم تا به دادم برسه... اما دریغ... اون موقع شب به ندرت فقط ماشین‌هایی را می‌دیدم که به سرعت رد می‌شدند و توجهی به اطرافشان نداشتند. با همون حال خراب راهم را توی پیاده رو های خلوت ادامه می‌دادم و ترسم هر لحظه بیشتر می شد، که صدای بوق ماشین توجهم را جلب کرد. با وحشت برگشتم و نگاهی کردم. دوتا مرد جوون سوار ماشین سیاه رنگی بودند که راحت می‌شد از نگاه های کثیفشون، پی به قصد و غرضشون برد. هر دو با لبخند مشمئزکننده ای به من چشم دوخته بودند. جوان کنار راننده، سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورده بود و با لحن آزاردهنده‌ای من را مورد خطاب قرار داد: _ جون...چه عروسک قشنگی... چه لباس‌های خوشگلی... اینجا چیکار می کنی؟ بیا برسونیمت،در خدمت باشیم لحظه‌ای باز شدن در ماشین را دیدم و دروغ نیست اگه بگم تمام قلبم از جا کنده شد. اگه توی این تنهایی و تاریکی دست این حیوون‌ها به من می‌رسید، قطعاً مرگ برام شیرین‌ترین اتفاق بود. چشم های خیسم از شدت ترس، تا منتها الیه گشاد شده بود و بی اختیار یکی دو قدم به عقب برداشتم. این حرکت من از چشم اون دوتا دور نموند و باز همون پسر جوان با لبخندی که حالا پهن تر شده بود گفت: _ از چی میترسی خانم سیندرلا؟ ما که کاریت نداریم. فقط میگم این موقع شب پیاده نرو بیا برسونمیت و بلافاصله جَوون دیگه که راننده بود هم از ماشین پیاده شد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و دوباره با تمام توان شروع به دویدن کردم. اما من با این توان و سرعت مگه می تونستم از دستشون فرار کنم؟ نیم نگاهی به عقب انداختم، با فاصله کمی با ماشین پشت سرم می اومدند. ومن دیگه باید فاتحه خودم رو می‌خوندم. وحشت تمام وجودم را گرفته بود و به شدتِ گریه ام اضافه شده بود. نگاهم به ورودی کوچه باریکی افتاد، بهترین راه همین بود، وارد کوچه شدم تا نتونند با ماشین دنبالم بیاند. همچنان در تاریکی می دویدم وجرأت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم. تا نفس داشتم توی کوچه پس کوچه های خلوت و‌کم نور دویدم و وقتی مطمئن شدم از پشت سرم صدای نمیاد چند لحظه ایستادم تا نفسی تازه کنم. هنوز هم ذره ای از ترس و وحشتم کم نشده بود اما دیگه نه نایی برای دویدن داشتم و نه حتی اشکی برای ریختن. مستاصل مونده بودم، نمیدونستم کجا باید برم و چه کار باید بکنم؟ فقط می دونستم نباید اونجا بمونم. از شدت نفس نفس زدن، قفسه سینه ام تیر میکشید. کشون کشون راهم رو ادامه می دادم. همه جا تاریک بود و سکوت نیمه شب. از چندتا کوچه گذشتم تا به خیابان رسیدم. قسمتی از اون خیابون که از همه جا پر نور تر بود توجهم رو جلب کرد. راهم رو به اون سمت کج کردم شاید بتونم از کسی کمک بگیرم. فاصله ام با اون مکان کمتر شده بود و حالا بهتر میتونستم شرایط اون مکان رو برای خودم آنالیز کنم. نورهای سبز و قرمز و نورافکنی که بالای ایستگاه صلواتی تعبیه شده بود این فضا را روشن کرده بود. جماعتی از مردهای پیر و جوان هم در اطراف ایستگاه صلواتی مشغول کار بودند. یکی زمین رو جارو می زد، یکی توی وان بزرگ کنار پیاده‌رو استکانها را می شُست، یکی پرچم ها را مرتب می‌کرد و.. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در و دیوارهای اونجا پر از پرچم های سیاه و سبز و قرمز بود. چقدر این محیط و این فضا برام آشناست! آرام از کنار دیوار رفتم و گوشه ای ایستادم. هنوز هم حیران و وحشت زده بودم ولی دیگه مثل قبل نمی ترسیدم. انگار تا حدی احساس امنیت می کردم و تا حدی از ترسم کم شده بود. به دیوار تکیه دادم و‌به فضا و آدمهای رو به روم نگاه میکردم. دست روی قفسه سینه ام گذاشتم تا نفس هام کمی آروم بشه. درد بدی رو کف پام حس میکردم. نگاهم به سمت پاهام کشیده شد و آه از نهادم بلند شد . تازه به خودم اومدم و دیدم من با اون کت و دامن بلند و شال مجلسی که نظر هر کسی را جلب می کرد و بدون کفش و با پای برهنه تمام اون مسیر را طی کرده بودم. با حالی که من از اون خونه بیرون زدم، این تیپ و ظاهر خیلی هم عجیب نبود. یک لحظه احساس غربت عجیبی کردم با بغض، سر بلند کردم و باز ادمهای روبرو رو نگاه کردم. همون لحظه پیرمردی با محاسن جو گندمی از ایستگاه صلواتی بیرون آمد. پشت به من و روبه چند تا از جوونها، با لحن مهربانی گفت: _ بچه ها! امشب که گذشت ولی از فردا شب زودتر بیاید. نزارید کار هیئت امام حسین رو زمین بمونه... با شنیدن حرف‌های پیرمرد چیزی مثل برق از سرم گذشت. هیئت امام حسین... ایستگاه صلواتی... پرچم های سیاه که با وزش باد به رقص آمده بودند...آره... مُحرم شده بود و اونجا هم هیئت عزاداری بود. با این یادآوری حالم بدتر از قبل شد. ناخودآگاه یاد روزهای محرم و مسجد محل افتادم. تیپ و ظاهر اون پیرمرد من رو یاد بابا رحمان می‌انداخت. بابا رحمان... چقدر دلتنگش بودم. باز بارش بی امان چشم هام شروع شد و با خودم نجوا کردم: ثمین! تو اینجا چیکار می کنی؟.. تو دختر دردونه بابا رحمان و مامان زهرا تو خونه اون عوضی چه کار می‌کردی؟.. این موقع شب با این وضع توی خیابون چه کار می کنی؟... من دختر کوچه و خیابون نبودم... من چراغ دل بابا رحمان بودم و دختر لوس مامان زهرا... باز دلم ساز بی قراری می زد وکم کم داشت صدای گریه هام بلند میشد . تو حال خودم بودم که با وزش آروم باد، چیزی به صورتم برخورد کرد. سر بلند کردم. پرچم سیاهی بود که با یک چوب از یک طرف ، درست بالای سرم آویزون بود و با خط قرمز روی این پرچم نوشته شده بود: یا حسین... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖