eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣روزهای التهاب همراهان عزیز عرض ادب❤️✋ این کانال، کانال اختصاصی از نویسنده N.G (ققنوس) است. و این رمانها در همین کانال بارگذاری میشه. لذا هر گونه کپی برداری، انتقال پارتها و... در کانال خصوصی، عمومی، پی وی، گروه، اپلیکیشن دیگه و..‌ قانوناً ممنوع و شرعاً حرام میباشد و‌نویسند به هیچ وجه رضایت ندارد. از اینکه همراه ما هستید خوشحالیم❤️☺️🌺 پارت اول👇👇
اولین رمان این نویسنده👇 (روزهای التهاب) https://eitaa.com/eltehab2
دومین رمان نویسنده👇 (با عشق تو بر می خیزم)👇👇
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه قسمت تمام توانم را توی پاهام جمع کردم و نفهمیدم چه جوری از اون جهنم بیرون زدم. فاصله ی سالن تا در حیاط را با تمام سرعت طی کردم، دست انداختم و قفل در رو کشیدم و همزمان فریادهای عصبی مردی را پشت سرم می شنیدم که تصمیم به نابودی زندگیم گرفته بود. _ ثمین! کدوم گوری داری میری؟ اگه پاتو از در بیرون بذاری میام دنبالت، زندت نمیذارم اما من اونقدر ترسیده بودم که بدون توجه به تهدیدهای اون مرد و تاریکی اون وقتِ شب، بی‌درنگ از خونه بیرون زدم. فقط دلم می خواست فرار کنم و تا میتونم از اون خونه و آدم هاش دور بشم. به سرعت خودم را به خیابون رسوندم، اما نزدیک نیمه شب بود و خلوتیِ خیابون، ترس و اضطرابم را چند برابر کرده بود. همچنان به پاهام التماس می کردم که سرعتشون را برای فرار بیشتر کنند. چهار ستون بدنم از شدت ترس به رعشه درآمده بود و اشک بی مهابا از چشمم میبارید. وحشت و ترس، جرأت هق هق زدن رو هم ازم گرفته بود. دستم را محکم جلوی دهانم گرفته بودم تا مبادا کسی صدای گریه دخترک تنهایی رو اون موقع شب بشنوه. وساکت و بی صدا اشک می ریختم. ملتمس و مستاصل، هر از گاهی بر می‌گشتم و اطراف خیابون رو نگاه می کردم. دنبال ناجی می‌گشتم تا به دادم برسه... اما دریغ... اون موقع شب به ندرت فقط ماشین‌هایی را می‌دیدم که به سرعت رد می‌شدند و توجهی به اطرافشان نداشتند. با همون حال خراب راهم را توی پیاده رو های خلوت ادامه می‌دادم و ترسم هر لحظه بیشتر می شد، که صدای بوق ماشین توجهم را جلب کرد. با وحشت برگشتم و نگاهی کردم. دوتا مرد جوون سوار ماشین سیاه رنگی بودند که راحت می‌شد از نگاه های کثیفشون، پی به قصد و غرضشون برد. هر دو با لبخند مشمئزکننده ای به من چشم دوخته بودند. جوان کنار راننده، سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورده بود و با لحن آزاردهنده‌ای من را مورد خطاب قرار داد: _ جون...چه عروسک قشنگی... چه لباس‌های خوشگلی... اینجا چیکار می کنی؟ بیا برسونیمت،در خدمت باشیم لحظه‌ای باز شدن در ماشین را دیدم و دروغ نیست اگه بگم تمام قلبم از جا کنده شد. اگه توی این تنهایی و تاریکی دست این حیوون‌ها به من می‌رسید، قطعاً مرگ برام شیرین‌ترین اتفاق بود. چشم های خیسم از شدت ترس، تا منتها الیه گشاد شده بود و بی اختیار یکی دو قدم به عقب برداشتم. این حرکت من از چشم اون دوتا دور نموند و باز همون پسر جوان با لبخندی که حالا پهن تر شده بود گفت: _ از چی میترسی خانم سیندرلا؟ ما که کاریت نداریم. فقط میگم این موقع شب پیاده نرو بیا برسونمیت و بلافاصله جَوون دیگه که راننده بود هم از ماشین پیاده شد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و دوباره با تمام توان شروع به دویدن کردم. اما من با این توان و سرعت مگه می تونستم از دستشون فرار کنم؟ نیم نگاهی به عقب انداختم، با فاصله کمی با ماشین پشت سرم می اومدند. ومن دیگه باید فاتحه خودم رو می‌خوندم. وحشت تمام وجودم را گرفته بود و به شدتِ گریه ام اضافه شده بود. نگاهم به ورودی کوچه باریکی افتاد، بهترین راه همین بود، وارد کوچه شدم تا نتونند با ماشین دنبالم بیاند. همچنان در تاریکی می دویدم وجرأت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم. تا نفس داشتم توی کوچه پس کوچه های خلوت و‌کم نور دویدم و وقتی مطمئن شدم از پشت سرم صدای نمیاد چند لحظه ایستادم تا نفسی تازه کنم. هنوز هم ذره ای از ترس و وحشتم کم نشده بود اما دیگه نه نایی برای دویدن داشتم و نه حتی اشکی برای ریختن. مستاصل مونده بودم، نمیدونستم کجا باید برم و چه کار باید بکنم؟ فقط می دونستم نباید اونجا بمونم. از شدت نفس نفس زدن، قفسه سینه ام تیر میکشید. کشون کشون راهم رو ادامه می دادم. همه جا تاریک بود و سکوت نیمه شب. از چندتا کوچه گذشتم تا به خیابان رسیدم. قسمتی از اون خیابون که از همه جا پر نور تر بود توجهم رو جلب کرد. راهم رو به اون سمت کج کردم شاید بتونم از کسی کمک بگیرم. فاصله ام با اون مکان کمتر شده بود و حالا بهتر میتونستم شرایط اون مکان رو برای خودم آنالیز کنم. نورهای سبز و قرمز و نورافکنی که بالای ایستگاه صلواتی تعبیه شده بود این فضا را روشن کرده بود. جماعتی از مردهای پیر و جوان هم در اطراف ایستگاه صلواتی مشغول کار بودند. یکی زمین رو جارو می زد، یکی توی وان بزرگ کنار پیاده‌رو استکانها را می شُست، یکی پرچم ها را مرتب می‌کرد و.. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در و دیوارهای اونجا پر از پرچم های سیاه و سبز و قرمز بود. چقدر این محیط و این فضا برام آشناست! آرام از کنار دیوار رفتم و گوشه ای ایستادم. هنوز هم حیران و وحشت زده بودم ولی دیگه مثل قبل نمی ترسیدم. انگار تا حدی احساس امنیت می کردم و تا حدی از ترسم کم شده بود. به دیوار تکیه دادم و‌به فضا و آدمهای رو به روم نگاه میکردم. دست روی قفسه سینه ام گذاشتم تا نفس هام کمی آروم بشه. درد بدی رو کف پام حس میکردم. نگاهم به سمت پاهام کشیده شد و آه از نهادم بلند شد . تازه به خودم اومدم و دیدم من با اون کت و دامن بلند و شال مجلسی که نظر هر کسی را جلب می کرد و بدون کفش و با پای برهنه تمام اون مسیر را طی کرده بودم. با حالی که من از اون خونه بیرون زدم، این تیپ و ظاهر خیلی هم عجیب نبود. یک لحظه احساس غربت عجیبی کردم با بغض، سر بلند کردم و باز ادمهای روبرو رو نگاه کردم. همون لحظه پیرمردی با محاسن جو گندمی از ایستگاه صلواتی بیرون آمد. پشت به من و روبه چند تا از جوونها، با لحن مهربانی گفت: _ بچه ها! امشب که گذشت ولی از فردا شب زودتر بیاید. نزارید کار هیئت امام حسین رو زمین بمونه... با شنیدن حرف‌های پیرمرد چیزی مثل برق از سرم گذشت. هیئت امام حسین... ایستگاه صلواتی... پرچم های سیاه که با وزش باد به رقص آمده بودند...آره... مُحرم شده بود و اونجا هم هیئت عزاداری بود. با این یادآوری حالم بدتر از قبل شد. ناخودآگاه یاد روزهای محرم و مسجد محل افتادم. تیپ و ظاهر اون پیرمرد من رو یاد بابا رحمان می‌انداخت. بابا رحمان... چقدر دلتنگش بودم. باز بارش بی امان چشم هام شروع شد و با خودم نجوا کردم: ثمین! تو اینجا چیکار می کنی؟.. تو دختر دردونه بابا رحمان و مامان زهرا تو خونه اون عوضی چه کار می‌کردی؟.. این موقع شب با این وضع توی خیابون چه کار می کنی؟... من دختر کوچه و خیابون نبودم... من چراغ دل بابا رحمان بودم و دختر لوس مامان زهرا... باز دلم ساز بی قراری می زد وکم کم داشت صدای گریه هام بلند میشد . تو حال خودم بودم که با وزش آروم باد، چیزی به صورتم برخورد کرد. سر بلند کردم. پرچم سیاهی بود که با یک چوب از یک طرف ، درست بالای سرم آویزون بود و با خط قرمز روی این پرچم نوشته شده بود: یا حسین... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت درونم ولوله ای به پاشد. همه اتفاقاتی که توی این مدت پشت سر گذاشته بودم مثل یک فیلم از جلوی چشمام در حال گذر بود و با یادآوری تک تک این وقایع دلم بیشتر از قبل به درد اومد و اشکم روان تر شد. چشم به نوشته ی روی پرچم دوختم یاد تمام طلب هام افتادم... من طلبکار بودم.. من مدتیه که از صاحب این پرچم طلبکارم... از خدا طلب کارم... از همه چیزهایی که قبلاً اعتقاداتم بودند طلبکارم... به اندازه تمام سختی این روزهام ازشون طلب دارم... به اندازه ی همه ی التماسهایی که کردم... به اندازه ی تمام دردهایی که به دلم گذاشته شده... به اندازه تمام اشکایی که ریختم طلب دارم... طلبکار بودم و حالا فرصتی پیدا کردم برای عقده گشایی. دیگه صدای گریه هام خفه نبود. با نگاه به پرچم سیاه زبون گرفتم: _ یه سوال دارم که به جوابش نمی‌رسم.. من اینجا چه کار می کنم؟! من دختر این وقت شبِ خیابون نبودم، من همیشه این وقت سال داشتم کمک دخترهای محل سیاهی مسجد رو نصب می کردم... این وقت سال کمک مامان زهرا لباسهای سیاه اهالی خونه رو آماده می‌کردم... لباس و شال سیاه بابا رحمن رو اتو می زدم... اما الان اینجا... این وقت شب... با این وضع چکار میکنم؟!! با سر انگشت های لرزانم اشک از صورتم می گرفتم و خیلی زود جاش پر می‌شد. _ هیچ جوابی برای سوالم ندارم... جز یه جواب... خودت بیرونم کردی !خودت من را آواره کردی! نگاه غصه دارم را به سمت آسمون کشیدم و با سوز بیشتری ناله زدم _ تو من رو رها کردی تا به اینجا برسم! تو خواستی که من الان با این حال این جا باشم! با این حرف‌ها، انگار چیزی یادم افتاده باشه، به خودم اومدم و آرامتر از قبل زمزمه کردم: _ این حرفا چیه ثمین؟! خدا کجاست؟! امام حسین کیه؟! این حرفای بزرگترهاس که از بچگی به خورد ما دادند و گفتند توسل کن ،توکل کن، اینها همه دروغه دوباره بغض راه گلوم رو بست و گریه هام شدید ترشد. نیم نگاهی به پرچم و نگاهی به آسمان کردم و این بار با لحنی که طلبکاریِ بیشتری توش موج می زد گفتم _ من هم توسل کردم، توکل کردم، ولی نشد! چرا ؟چرا نشد؟ چرا حرفهام رو نشنیدید؟! چرا کارم را به اینجا کشوندید؟... چون دروغه... چون همه چیز دروغه ...همه حرف‌هایی که درباره شما شنیدم دروغه... هر لحظه صدام بالاتر می‌رفت و حرص برآمده از غصه‌های دلم بیشتر می‌شد. و با صدای بلند تری تکرار می‌کردم: _ دروغه... همش دروغه... تو همون حال زارم نگاهم سمت ایستگاه صلواتی و آدم‌های اطرافش کشیده شد. چه سرخوش بودند که فکر می‌کردند کسی قراره این زحمت هاشون رو ببینه و به اصطلاح اجر کارشون رو بگیرند. اونها هم با همین دروغها سرگرم شده بودند. دیگه حالم دست خودم نبود. دست بردم و پرچم بالای سرم را با همه ‌توانم از جا کندم و گوشه ای پرت کردم . دیگه اِبایی از صدای بلند گریه هام نداشتم. تمام تنم میلرزید و اشک می ریختم با بغض و غصه و حرص قدم هام به سمت ایستگاه صلواتی کشیده شد. می دویدم و فریاد میزدم _ دروغه.. دروغه ... دیگه نگاه‌ اون جماعت به طرف من جلب شده بود و انگار مات و مبهوت از حضور من برای چند لحظه توان نشون دادن عکس العملی رو نداشتند . من به سمت هدفی که نشانه گرفته بودم می‌دویدم و اشک میریختم. در اولین تماس دستم، پرچمی که از دیوارهای ایستگاه آویزان بود رو با همه حرصم پایین کشیدم و همچنان اشک و فریاد هام با هم عجین شده بود . انگار این جماعت هم کم‌کم از بُهت دراومده بودند. صدای فریاد یکی دو نفرشون را شنیدم که با صدای بلند میگفتند: _ چه کار می کنی خانم؟ اما درون من زلزله ای به وسعت نابودی کل وجودم رخ داده بود و نمی تونستم یا نمی خواستم جلوی خرابی های حاصل از این زلزله را بگیرم. بی توجه به اطراف، سمت میز وسط ایستگاه رفتم. چند تا سینی پر از استکان های شیشه ای کنار هم روی میز چیده شده بود. قبل از اینکه مرد های اطرافم سد راهم بشند، دستم رو لبه ی اولین سینی ‌گذاشتم و با فشاری تمام سینی‌ها، دومینو وار، روی زمین ریخت. و صدای مهیب شکستن اون همه استکان با صدای گریه های من و فریادهای اطرافیان در هم آمیخت. _ دروغه... همه ی اینها دروغه... جمع کنید این بساط رو... چند تا از مردهای پیر و جوان به سمتم اومدند و معترضانه داد میزدند _خانم چه کار می‌کنی ؟ _اینجاهیئت امام حسینه .. خجالت بکش _ این کارها چیه؟ _ یکی زنگ بزنه پلیس 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و همهمه ا‌ی که اطرافم راه افتاده بود و آدم‌هایی که با اضطراب سعی می‌کردند جلودار من باشند! اما چون اهل مراعات بودند نمی‌توانستند موفق بشند. گاهی گوشه‌ای از لباسم را به ناچار می گرفتند. گاهی دستاشونو را با فاصله جلوی رویم حائل می کردند تا از پیشروی من جلوگیری کنند اما هیچکدام کارساز نبود. در این بین صدای فریادی از پشت سرم شنیدم که برای کنترل من دنبال محرمی می‌گشت: _ آقاجون! برو نرگس و دوستاش رو صدا بزن بیان جلوی این دختره را بگیرند هر لحظه صدای فریاد و گریه ام بالاتر می‌رفت. فقط دلم ویرانی اون مکان رو می خواست و هیچ توجهی به اجسام اطرافم نداشتم. _ جمع کنید این مسخره بازیارو... چرا دروغ میگید؟ تو همون بُحبوحه، نگاهم‌سمت سماور بزرگی رفت که گوشه ی ایستگاه بود و از این فاصله کم راحت میشد بخار آب داخلش که به سمت بالا می‌رفت رو دید اما برای من خطر اون سماور هم مهم نبود. خیز بلندی سمت سماور برداشتم و صدای پر وحشت اطرافیانم که پی به هدفم برده بودن بلندتر شد _ یا اباالفضل! یکی جلوی این رو بگیره _ خانم اون خطر داره ...خیلی داغه اما انفجاری درون من رخ داده بود که هیچ کس قادر به کنترلم بود. کف هر دو دستم را به شئ داغ روبروم چسبوندم و قبل از اینکه داغیش رو بفهمم، باهول محکمی سماور رو از جا کندم. سرازیر شدن سماور به سمت زمین همانا و سوزشی که از ریختن آب تا مغز استخوانهای یک طرف بدنم حس کردم همانا! در اون لحظه صدای جیغ من بود و صدای در هم پیچیده ی چند تا از مردهای کنارم که اونها هم مثل من فریاد می‌زدند _سوختم ....سوختم... و انگار داغی اون سماور، آبی شد بر آتش درونم که بعد از اون جنگ سخت، از شدت سوزش بدنم، بیحال گوشه ای افتادم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بی حال روی تخت بیمارستان، به قطره های سِرمی که آروم می چکید، نگاه می کردم . موقع شستشو و پانسمان پام انقدر از شدت درد، فریاد زده بودم که دیگه نایی برای گریه کردن نداشتم. کار پانسمان پام تموم شد و پرستار از اتاق بیرون رفت. به محض بیرون رفتن پرستار، صدای مردونه ای رو از نزدیک در اتاق شنیدم _ خسته نباشید خانم ،حالش چطوره؟ _ شکر خدا به خیر گذشته. دست و بدنش و قسمتی از پاش سوختگی سطحی داره، زود خوب میشه. فقط روی پاش یکم شدیدتره که فعلاً شستشو و پانسمان کردیم باید مراقب باشید عفونت نکند دیگه صدای پرستار رو نشنیدم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که چند تقه به در خورد و در باز شد و دو مأمور وارد اتاق شدند. گرچه دیگه چیزی برام مهم نبود و منتظر عواقب کارم بودم، ولی با دیدن اون مامورها ترس و دلهره زیادی بر من غالب شد. پشت‌سر مامور ها همون پیرمردی که یک لحظه جلوی ایستگاه صلواتی دیده بودم داخل اتاق شد. تو این چند دقیقه بارها شنیدم که حاج عباس صداش می‌زدند. همراه حاج عباس سه نفر دیگه هم وارد شدند. یکی از این سه نفر، نرگس دختر حاج عباس بود که تا بیمارستان همراهیم کرده بود و پسر جوانی بود که نرگس، داداش خطابش می کرد. و‌ جــَوون دیگه ای که کنارش ایستاده بود و نگاه غصبناکشون رو به من داده بودند. مامور درجه دار، پوشه و خودکار به دست با قیافه ای کاملاً جدی نزدیک تختم شد. پوشه ی توی دستش رو باز کرد و با لحنی قاطع و طلبکار شروع کرد _ خوب خانمِ نابودگر، شهر رو بی صاحب دیده بودی که نصف شبی زنجیر پاره کردی؟! چشم از برگه توی دستش برداشت و نگاه ملامت گرش را به من داد و ادامه داد _سر شب عیشت رو کجا کردی که آخر شب واسه هیئت امام حسین قدّاره کش شدی؟ در مقابل لحن تحقیرآمیز مامور، حس حقارتی که بهم دست داده بود کمترین و ملایم ترین بازخورد بود. من خودم را مستحق این همه تحقیر نمی دیدم. من نه لات بودم و نه عیاش و نه قداره کش. من فقط خسته بودم و وحشت زده و بی پناه. با فرو دادن بزاق نداشته ی دهانم سعی در کنترل بغضم کردم. و مامور بدون ملاحظه ی حالم با غیظ پرسید _ اسمت چیه؟ انگار سخت ترین سوال دنیا را از من پرسیده بود که لبهام به پاسخ باز نمی شد. فقط سکوت تحویلش دادم و باعث شد بیشتر عصبی بشه و کمی صداش بالا بره _ با توام، اسمت چیه؟ خونوادت کجان؟ یه شماره ازشون بده ببینم دوباره سکوت من بود و نگاه پر از غضب مامور _ ببین دختر جون، یه جماعتی الان از تو شاکی هستند، هم خسارت زدی، هم کاری کردی که دو‌سه نفر دیگه دچار سوختگی شدند و حالشون خوب نیست... همین ها برات کافیه که بخوای مجازات بشی... پس دیگه با سکوت کار رو برای خودت و ما سخت تر نکن وگرنه برای ما کاری نداره... امشب می بریمت بازداشتگاه بعدم میری پیش قاضی و اون حکم می‌ده که چند وقت باید بری زندان آب خنک نوش جان کنی از حرف‌های مأمور ترسم بیشتر شد. من... بازداشتگاه... زندان... خدایا! داری من رو به کجا می کشونی؟ من که تا حالا از نزدیک کلانتری هم رد نشده بودم، حالا باید منتظر حکم قاضی بمونم. چشمه ی چشمهام جوشیدن گرفت و توی اون غربت، مسیر نگاهم بی اختیار به سمت حاج عباس کشیده شد. مُلمتس و مستاصل نگاهش کردم. شاید ازش انتظار کمک داشتم. شاید ازش انتظار حمایتی پدرانه داشتم. نمی دونم چرا ولی نگاه به چهره اش عجیب من رو دلتنگ بابا رحمان می کرد. انگار اون هم حرف و التماسم رو از چشمهام فهمید که نگاهش غصه دار بین من و مامور چرخید و قدمی جلو آمد. زیر نگاه مهربون و دلسوز پیرمرد اشکام روی گونه هام روان شد و تلاش داشتم صدای هق هقم را خفه کنم. با صدای نهیب مامور یکه ای خوردم و نگاه از پیر مرد گرفتم _ حرف نمیزنی نه؟! بلافاصله به همکارش با همون لحن تحکم آمیز گفت _تماس بگیر با مرکز بگو یکی از همکارای خانم را بفرستند باید ایشون را ببریم کلانتری ترس و اضطراب حالم را بدتر کرده بود و سرمای بدی توی بند بند وجودم حس می کردم. ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که انگار تمام بدنم نبض گرفته بود. باز نگاهم به سمت پیر مرد چرخید. نمی دونم حاج‌عباس چی توی چهره ی من دید که رنگ نگاهش تغییر کرد و نگران، نزدیکم شد و بلافاصله رو به مامور کنارش کرد _ آقا محسن، صبر کن بابا... میبینی که حالش خوب نیست... ببین رنگش پریده... خدارو خوش نمیاد 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖