eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماشین جلوی مقصدی که مامان آدرس داده بود، متوقف شد. اصلا دلم نمی خواست پیاده بشم ولی چاره ای نبود. نیما ازم خواست وقتی کارمون تموم شد برای برگشت بهش زنگ بزنم و خودش رفت. همقدم با مهسا پشت سر مامان راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که مهسا با صدای آروم کنار گوشم گفت -ایول ثمین خانم، خوش تیپ کردی؟ زشت نباشه بی حجاب اومدی بیرون! تیز نگاهش کردم و سعی کرد خنده اش رو جمع کنه -بس کن مهسا، الان به اندازه کافی عصبانی ام. نذار جلو مامانم یه چیزی بهت بگم ابروهاش رو بالا داد و پشت چشمی نازک کرد -بعد به من میگن بد اخلاق، این خانم خوش تیپ رو که نمیشه با یه مَن عسل خورد! چپ چپ نگاهش کردم و درون خودم حرص می خوردم. چیزی نگفتم و به راهمون ادامه دادیم. کمی مسیر رو رفتیم و همونجور که حدس می زدم، مقصد مامان همون امامزاده ی با صفایی بود که هربار تهران بود، حتما به زیارتش میومد. -بچه ها، اول بریم اینجا زیارت کنیم بعد میریم بازار از اتاقک کنار در ورودی، چادری تحویل گرفتیم و وارد محوطه ی امامزاده شدیم. و من همچنان پشت سر مامان قدم بر می داشتم. روبروی ضریح سلامی دادیم و برای زیارت جلو رفتم. چقدر نیاز به همچین جایی داشتم، جایی دور از چشم مامان، کنج ضریح ایستادم و دستهام رو دور شبکه های نقره ای رنگش گره زدم. چشم بستم و سرم رو به ضریح گذاشتم و توی هیاهوی مغزم دنبال نقطه ی شروعی میگشتم تا درد دلهام رو بگم و راه حلی طلب کنم چی شد که به اینجا رسیدم؟ چی شد که نیما اینقدر راحت تغییر کرده بود و دلش می خواست من رو هم مثل خودش کنه؟ الان من باید چکار کنم؟ چقدر جلوی مامان خجالت زده شده بودم... غرق در افکار خودم، گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. چشم باز کردم و با نگاه مهربون مامان روبرو شدم. لبخند به لب گفت -التماس دعا عزیزم، یادت نره برای من هم دعا کنی لبخند تلخی زدم و نگاهم رو پایین اتداختم.‌جلوتر اومد و فاصله اش رو با من پر کرد. بوسه ای به ضریح زد و بدون اینکه نگاهش رو از ضریح برداره با لحن مهربونی گفت: -حواسم هست خودت رو ازم دور می کنیا، فکر نکن متوجه نمی شم. اما یادت باشه هر وقت، تو هر موقعیتی گیر کردی، امن ترین جا خونه ی خودته و قابل اطمینان ترین افراد هم خونواده ات. پس حتی وقتی فکر می کنی اشتباهی هم کردی، از خونواده ات، بخصوص از من و بابات رو برنگردون و خودت رو از ما دور نبین. تو هر جا و هر جوری که باشی، بازم برای پدر مادرت عزیزی. حرفهاش هم آب بود و هم آتش. هم دلم رو قرص می کرد و هم دلم رو می سوزند که چرا باید تو شرایطی قرار بگیرم که اینجور نگرانشون کنم. نگاهش رو از روبرو برداشت و به چشمهام داد -هر وقت دلت خواست بگو بشینیم چند کلمه با هم گپ بزنیم باشه؟ نگاهم رو پایین انداختم و سری به تایید حرفش تکون دادم و آروم لب زدم -چشم مامان مشغول نمازشد و من به این فکر می کردم که هیچ کس برای درد دل کردن بهتر از مامان نیست. حتما تا قبل از رفتنش باید مفصل باهاش حرف بزنم. از امامزاده بیرون زدیم و حدود دو سه ساعتی توی بازار گشتیم. همراهی با مامان واقعا حال هر دو مون رو خوب کرده بود. مهسا که بی حوصله از خونه بیرون زده بود، حالا حسابی کنار مامان لبخند از لبش پاک نمی شد. مامان بین خریدهاش، برای مهسا هم هدیه ای خرید و بهش داد. بعد از کلی گشتن و خرید کردن، به پیشنهاد مامان به کافی شاپ اطراف بازار رفتیم. کافی شاپ زیبا، با فضایی خاص که قبلا هم با هم اومده بودیم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مهسا کمی به اطرافش نگاه کرد و اروم کنار گوشم لب زد -میگم... مامانت اهل اینجور جاها هم هست؟ اصلا فکرشم نمی کردم. لبخند عمیقی روی لبم نشست و نگاهش کردم -مامان من کلا خیلی پایه اس، کجاش رو دیدی -ایول خاله زهرا. راستش وقتی رفتیم امامزاده یکم تو ذوقم خورد، گفتم قراره تا شب همونجا بمونیم فقط زیارت و دعا و نماز از لحنش خنده ام گرفت و گفتم -خب امامزاده مگه بَده؟ -نه... ولی خب انتظارشو نداشتم دیگه، فکر کردم فقط قراره خرید کنیم. -مامانه دیگه، هر چیزی به اندازه و به جای خودش. اول میبردت امامزاده یکم توبه کنی آدم بشی، بعدم میاردت کافی شاپ که حالا معنویاتت زیادی هم بالا نزنه. چپ چپ نگاهم کرد و با دیدن خنده ام، حرصش گرفته بود -حالا نه که خودت خیلی آدمی؟ همین چند دقیقه پیش بود می خواستی من رو درسته قورت بدی -چی می گید شما دوتا مدام با هم کل کل می کنید؟ مهسا بلافاصله نگاهش رو به مامان داد و گفت -هیچی خاله جون، داشتم فکر می کردم ثمین اصلا به شما نرفته ها، به کی رفته اینجوری شده خاله؟ با حرص نگاهش کردم -خیلی پر رویی مهسا مامان خنده ای کرد و گفت -حالا همیشه کنار همید، دعواهاتون رو آوردید اینجا؟ با اومدن خدمتکاری که سینی سفارشاتمون دستش بود، چند لحظه سکوت کردیم. چند دقیقه ای با کل کل های ما و شوخی های مامان توی کافی شاپ گذشت. هوا تاریک شده بود که قصد رفتن به خونه رو کردیم. اونقدر کنار مامان به من و مهسا خوش گذشته بود که اصلا متوجه گذر زمان نبودیم. اصلا انگار مامان اینبار اومده بود فقط حال ما رو خوب کنه! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طبق قرار قبلی، با نیما تماس گرفتم و ما رو تا خونه رسوند. عیلرغم اصرار های مامان، راضی به موندن نشد و از هم خداحافظی کردیم و رفت. شام اون شب رو هم مهمون محبوبه خانم و حاج حسین بودیم. بعد از شام برای رسیدگی به درسهام بالا رفتم. کمی درس خوندم اما خیلی تمرکز نداشتم و بیشتر فکر بودم. از،صحبتهای مامان بابا متوجه شده بودم که امروز صبح به دیدن زن دایی رفته بودند و در مورد مدارکی که به نا حق دست دایی مونده بود صحبت کردند اما فعلا راه به جایی نبردند. قرار بود تو موقعیت بهتری دوباره به تهران بیاند تا دور از چشم دایی مدارک به دست مامان و عزیز برسه. بخاطر همین مامان و بابا تصمیم داشتند فردا برگردند. اما من به حضور مامان نیاز داشتم و باید باهاش حرف می زدم. نباید همین فرصت کوتاه رو از دست می دادم و می خواستم همین امشب باهاش حرف بزنم شاید بتونم کمی از مشکلاتم با نیما رو رفع کنم. کتابم رو بستم و از اتاق بیرون رفتم. مطمئن بودم که هنوز همه بیدارند و میتونم با مامان حرف بزنم. هنوز از پله ها پایین نرفته بودم که مامان و سعید رو توی راهرو در حال جابجا کردن وسایل دیدم. دوتا ساکی که آورده بودند رو دست سعید داد -سعید جان اینا رو بذار صندوق عقب سعید ساکها رو گرفت و بیرون رفت. در حضور سعید نمی شد با مامان حرف بزنم.‌پس بهتر بود منتظر بمونم تا کارش تموم بشه و داخل بره، بعد بتونم تنهایی با مامان توی حیاط صحبت کنم. بدون اینکه کسی متوجه حضورم بشه، همونجا منتظر بودم تا کار سعید تموم بشه و پایین برم. بعد از چند دقیقه بالاخره کارش تموم شد و اومد -دیگه چیزی نمونده؟ -نه مادر دستت درد نکنه، همینا بود. بیا بریم زودتر بخواب صبح می خوای رانندگی کنی سر حال باشی مامان جلو رفت اما سعید همونجا ایستاده بود -مامان؟ مامان به طرفش برگشت و نگاهش کرد -جانم سعید کمی این پا و اون پا کرد و گفت -میگم...نمیخوای...یکم با ثمین حرف بزنی؟ با شنیدن این حرف، بیشتر گوشهام رو تیز کردم و جلوتر رفتم. پشت دیوار ایستادم تا دقیق بتونم حرفهاشون رو بشنوم -ثمین؟ چرا؟ مگه چیزی شده؟ -مامان جان، نگو که متوجه رفتارهاش نشدی، متوجه تغییراتش نشدی. بنظرم لازمه یکم باهاش حرف بزنی ببینی داره اینجا چکار می کنه؟ هر چی سعید حرص می خورد، مامان آروم بود و با آرامش جواب می داد -متوجه چی باید بشم؟ ثمین داره درس میخونه اینجا، چکار می کنه مگه؟ سعید کلافه دستی لای موهاش کشید و فاصله اش با مامان رو کم کرد -من که می دونم شما بیشتر از من حواست بهش هست مادر من، دیروز ندیدی با چه سر و وضعی اومد؟ نه چادری نه چیزی. ثمین اینجوری یود؟ -وا، سعید جان چرا یه مسله ی کوچیک رو اینقدر بزرگش می کتی؟ خب مسافرت بودند تازه از راه رسیده بودند. اصلا شاید چادرش توی راه کثیف شده یا هزار تا دلیل دیگه. چرا فکر بد می کنی؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -مامان، امروز چی؟ امروز چرا اونجوری اومده بود بیرون؟ مامان سکوت کرد و چند لحظه چیزی نگفت. -اصلا رفتارهاش رو دیدی؟ همش خودش رو از،ما قایم می کنه، بخصوص من! اصلا این دو روز طرف من نیومده. این ثمین، اون ثمینی نیست که نا فرستادیمش،اینجا. حس میکنم با نیما مشکل داره... مامان با لبخند نگاهش کرد و گفت -کوتاه بیا سعید، از یه موضوع یه فاجعه درست نکن -قربونت برم می دونم که می خوای من رو آروم کنی، ولی باور کن من از همون اولش هم به این مرتیکه خوش بین نبودم اخمهای مامان در هم شد -عه سعید، یعنی چی؟ شوهر خواهرته ها. این چه جور حرف زدنه؟ -ببخشید مامان، ولی من دلم با این آدم صاف نمیشه. میدونم هرچی شده باشه هم زیر سر اونه. -سعید دیگه دارم ازت ناراحت میشما. تو هر حسی به نیما داری فقط به خودت مربوطه، اجازه نداری اینجوری دربارش حرف بزنی. احترام نیما، احترام ثمینه. ثمین این حرفها رو بشنوه خیلی ناراحت میشه. -ندیدی دیروز چجوری نگاهم می کرد، انگار تو میدون حنگ پیروز شده. ثمین رو انداخته دنبال خودش معلوم نیست چه غلطی کرده که حجاب ثمین این شده -سعید چرا یه جوری حرف میزنی که انگار ثمین رو نمیشناسی؟ -چون نمیشناسم مامان جون، از همون روزی که گفتم نیما به دردش نمیخوره و گوش نداد و بخلطر نیما تو روی من ایستاد نمیشناسمش. از اول هم گفتم این پسره وصله ی تن ما نیست. بخدا فقط منتظرم خم به ابروی ثمین ببینم، شب و روزش رو یکی میکنم. حیف که ثمین چیزی بروز نمیده -والا با این حرفها و رفتار تو، منم اگه چیزی بدونم بروز نمیدم مامان این رو گفت و سمت در چرخید، اما با لحن معترض سعید دوباره برگشت -مامان؟ -چیه؟ مگه دروغ می گم؟ حالا گیرم خواهرت با شوهرش مشکلی هم داشته باشه با دعوا و قلدر بازی که چیزی حل نمیشه. ضمناً من تا ثمین حرفی نزده نمی تونم کاسه ی داغ تر آش بشم تو کار این دوتا دخالت کنم، هر وقت مشکلی بود و ثمین از ما کمک خواست حتما کمکش می کنیم. -باید چی بشه که شما باور کنید یه مشکلی هست؟ ثمین دنبال اون پسره راه افتاده معلوم نیست تا کجا -اولا برای چتدمین بار، اون پسره شوهرشه. دوما گیرم یه اشتباهی هم بکنند نباید که از خودمون دورشون کنیم. مگه تو و سمیه کم تو زندگیتون اشتباه کردید؟ دنیا تموم شد؟ -بله، ولی اشتباه داریم تا اشتباه. خداییش من و مرضیه، یا سمیه و صادق کدوممون مثل ثمین و نیما بودیم؟ -تو زیادی حساس شدی، من خودم همه جوره حواسم به ثمین هست، بنظرم مشکل خاصی ندارند که تو اینقدر شلوغش کردی. الانم به جای این حرفها برو زودتر بخواب 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -آخه مامان... -سعید جان، پسرم. من و بابات از همون دوران بچگیتون تمام سعیمون این بوده که راه درست و غلط رو نشونتون بدیم. الان هم تا جایی که بتونیم حواسمون هست. ولی یه وقت تو یه سنی بودید که ما وظیفه داشتیم دستتون رو بگیریم و تو مسیر درست ببریمتون. ولی همیشه که نمیشه، الان هرسه تا تون به سنی رسیدید که باید خودتون تصمیم بگیر کدوم کار درسته و کدوم غلط. دیگه ما که نمیتونیم مجبورتون کنیم و به جای شماها تصمیم بگیریم. هر جا لازم باشه حمایت می کنیم، ولی تصمیم با خودتونه. الانم انتظار نداشته باش من بدون در نظر گرفتن خیلی مسایل، برم وسط زندگی این دوتا بچه و ازشون حساب کشی کنم. گاهی آدمها باید با مشکلات روبرو بشند تا بزرگ بشند. مامان این رو گفت و داخل خونه رفت. سعید کلافه نفسش رو بیرون داد، نگاهی سمت بالای راه پله کرد و سریع خودم رو پشت دیوار پنهان کردم. بالاخره اون هم رفت. حرفهای سعید برام خیلی سنگین بود. از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و به اتاقم برگشتم. برق رو خاموش کردم و کنار دیوار نشستم و به حرفهای سعید و مامان فکر می کردم. از سعید دلخور بودم، اصلا بهش حق نمی دادم در مورد نیما اونجوری حرف بزنه. درسته از نیما ناراحت بودم و بعضی کارهاش اذیتم می کرد، ولی اون همسرم بود.‌همسری که خودم انتخابش کرده بودم، همسری که با عشق انتخابش کرده بودم. سعید جوری درباره اش حرف میزد که انگار دشمن هم هستند.‌ اما من هنوز نیما رو دوست داشتم و بی احترامی بهش رو تاب نمیاوردم، حتی از طرف خانواده ی خودم. نیما هم گذشته از رفتارهای اخیرش، رفتارهای خوب هم داشت. از اینکه سعید سعی داشت نیما رو با خودش و صادق مقایسه کنه خیلی ناراحت شدم. هیچ دلیلی برای این کارش نمی دیدم. با این اوصاف بهتر بود که چیزی از مشکلاتم نمی گفتم. چرا که اگه سعید می فهمید، ممکن بود اصلا ملاحظه ی نیما رو نکنه و هر جور که دویت داشت باهاش رفتار کنه. گرچه مامان رو مورد اطمینان می دونم، ولی ترجیح میدم خودم مشکلاتم رو حل کنم تا هم نگرانی برای مامان و بابا ایجاد نشه، نه سعید رو سر لج بندازم و با نیما بیشتر از قبل وارد تنش نشه. صبح با نوازش دستی روهای صورتم چشم باز کردم و چهره ی مهربون و پر از لبخند مامان رو دیدم. چشمهام رو مالیدم و با صدای گرفته سلام دادم -سلام مامان -سلام، دیدم نیومدی پایین فهمیدم خواب موندی. گفتم دوباره مثل دیروز صبحانه نخورده نری دانشگاه. از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم، هنوز وقت داشتم. ابی به صورتم زدم و آماده شدم و همراه مامان پایین رفتیم. قبل از وردم به خونه ی محبوبه خانم، مامان رو به من کرد و نگاه نگرانش توی صورتم چرخید -ثمین! -جانم مامان؟ -ما امروز داریم میریم، تو رو که راهی کنم خودمون هم راه میوفتیم.‌ اما نمی دونم چرا دلم شور می زنه، حواست به خودت هست مادر؟ حواست به زندگیت هست؟ لبخندی به روش زدم و گفتم -نگران چی هستی قربونت برم، من که خوبم. -الهی که همیشه خوب باشی، ولی من مادرم نمی تونم نگرانت نباشم.‌ سرم رو پایین انداختم و با دلخوری گفتم -مامان، یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟ -نه عزیزم، بپرس کمی من من کردم و گفتم -مشکل داداش با نیما چیه؟...اینا که از قبل با هم دوست و رفیق بودند، ولی از وقتی ما ازدواج کردیم اصلا رابطه ی خوبی با هم ندارند مامان لبخند عمیقی زد و دستش رو روی بازم گذاشت -اونا هیچ مشکلی با هم ندارند. تو هم اصلا خودت رو قاطی بحثای مردونه نکن. اونا خودشون زبون همدیگه رو بهتر میفهمن، تو اگه بخوای دخالت کنی مجبوری یا طرف برادرت رو بگیری یا طرف شوهرت رو.‌ بعدش حتما ناراحتی بزرگی درست میشه. تو فقط حواست به شوهرت و زندگیت باشه. -چشم حواسم هست -آفرین، حالا بیا بریم صبحونت رو بخور دیر نشه. بعد از صبحونه، کمک مامان بقیه وسایلشون رو جمع کردم.‌ کاش می تونستند چند روز دیگه بمونند. -ثمین جان دیرت نشه مادر از عزیز و مامان و سعید خداحافظی کردم و همراه بابا راهی دانشگاه شدم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند روزی از رفتن مامان و بابا می گذشت و باز دور همی های دوستای نیما شروع شده بود. گاهی به بهونه ی کار گاهی به بهونه ی مهمونی و هربار نیما من رو مجبور به رفتن میکرد.‌ واقعا نمی دونستم چکار باید می کردم. خودم رو تنها می دیدم با معضل بزرگی که توی زندگیم ایجاد شده بود. برام خیلی سخت بود، ولی مجبور بودم زمانهایی که با نیما هستم همونجور که اون می خواد باشم و به این امید که فقط مشکلش چادر بوده و با حجاب الانم مخالفتی نداره باهاش همراه می شدم. اما مواقعی که تنها بیرون میرفتم، یا برای رفتن به دانشگاه چادر سر می کردم.‌ مواقعی هم با نیما بودم تلاشم این بود که با مانتو و روسری حجابم کامل باشه و نیما هم ظاهرا راضی بود. از دومین مهمونی برمی گشتیم و توی راه به افروز و شاهین فکر می کردم‌ بعد از اون روزِ کذایی، متوجه تغییر رفتار افروز می شدم. مهربونتر شده بود و دیگه مثل قبل، از بودنم ناراضی نبود، حداقل نگاه ها و لبخندهاش اینجور نشون می داد. اما شاهین! با وجود اینکه خیلی از کارهای جاوید، زیرِ دست اون بود و نسبت به حمید و نیما، به جاوید نزدیکتر بود، اما همیشه توی جمع ها، خودش رو از بقیه دور می کرد و معمولا میدیدم که یا تنها قدم میزنه و سیگار می کشه، یا توی ماشین نشسته و اون آهنگ تکراری رو پلی می کنه و با صدای بلند گوش میده و با این کارها، اصلا دلیل اومدنش به مهمونی های شلوغ رو نمیفهمدم. بر عکسِ افروز، شاهین نه تنها هیچ تغییری توی رفتارش نداده بود، بلکه انگار غیظ و غضبش نسبت به ما و بخصوص نیما بیشتر هم شده بود. اصلا انگار تو اون جمع ها حاضر می شد تا مدام با نگاهش من رو تهدید کنه و معلوم بود همچنان منتظر موقعیت مناسبیه که برام خط و نشون بکشه. و قابل انکار نبود ترسی که از حضور و نگاه های این آدم داشتم. -با تو ام ثمین، کجایی؟ با صدای نیما از فکر شاهین و افروز بیرن اومدم -چی؟ با من بودی؟ از رفتار من خنده اش گرفته بود و گفت -معلوم هست کجا سیر می کنی؟ دارم با خودم حرف میزنم؟ -ببخشید متوجه نشدم -به چی اینقدر عمیق فکر می کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و کمی روی صندلی جابجا شدم -هیچی، چیز خاصی نبود، تو داشتی چی می گفتی؟ -گفتم قراره هفته دیگه یه جشن مفصل بگیریم، یه وقتِ خالی بذار بریم خرید سوالی نگاهش کردم و گفتم -جشن؟ به چه مناسبت؟ -این مدت چند نفر با آقای جاوید درگیر یه پروژه ی سنگین بودیم. اون پروژه بالاخره به نتیجه رسید و سود خوبی برامون داشت. بخصوص برای ما که تازه کار بودیم، نه تنها سود مالی داشت، یه رزومه ی خیلی خوب هم محسوب میشه. اقای جاوید واقعا کمکمون کرد. گفتیم برای تشکر، یه جشن بگیریم. البته خودش نمی دونه، قراره مثلا سوپرایزش کنیم. با شناختی که از اون آدمها پیدا کرده بودم، می تونستم تصور کنم چجور جشنی قراره برگزار بشه و جای من اصلا اونجا نبود! کاش می تونستم نیما رو هم منصرف کنم. نا امید نگاهش کردم و گفتم -من هفته ی دیگه باید برگردم خونه، می دونی که برای عید غدیر نذری داریم. نمیشه که ما نریم 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهش رو از روبرو برداشت و نیم نگاهی به من کرد -آخه کجا میخای بری؟ تو که هر روز کلاس داری. عید هم که وسط هفته اس. اصلا نمیصرفه یه روزه بریم برگردیم. -چرا نمیشه نیما جان؟ میریم بعد از ظهر که مراسم نذری تموم شد میایم. بخدا ارزشش رو داره. اصلا اون نذری بخاطر منه، بابا همیشه منتظره لحظه ی آخرِ بار گذاشتن غذاش من پیشش باشم. کلافه سری تکون داد و گفت -من که خیلی گرفتارم، تازه هم مسافرت بودیم کلی کار عقب مونده دارم. تو هم که کلاس داری. فکر نکنم بتونیم بریم، حالا تا چند روز دیگه ببینیم چی پیش میاد. ناراحت سر به زیر انداختم و زیر لب گفتم -این همه مهمونی و این ور و انور میریم از کارهات عقب نیوفتادی، حالا واسه اون یه روز که من میگم عقب میوفتی؟ ناراحتیم رو که دید، دستم رو گرفت و با لحن دلجویی گفت -چی میگی عزیزم؟ این مهمونی و این حرفها یکی دو ساعت اونم شبهاست، من در طول روز کلی گرفتاری دارم واقعا نمی تونم بیام. ولی چَشم، تو این چند روز اگه تونستم کارهام رو ردیف میکنم بریم. مکثی کرد و لحنش تغییر کرد -البته اینم بگم، دوباره به سرت بزنه بیخبر بذاری بری من می دونم و تو سر بلند کردم و نگاهم رو بهش دادم، اخم کم رنگی داشت با گوشه ی چشمش نگاهم میکرد. اصلا مایل به مرور خاطرات اون روز نبودم. چیزی نگفتم و نگاهم رو از نیم رخش گرفتم و به بیرون دادم. این موضوع، دوباره تا چند روز به شدت باعث درگیری ذهن من شده بود و به هر روشی سعی در راضی کردن نیما داشتم. تنها چیزی که کمی خوشحالم کرده بود، تغییر برنامه ی جشنی بود که نیما درموردش گفته بود. ظاهرا موفق نشدند طبق برنامه شون جشن رو توی باغ برگزار کنند و این دو روز دنبال رزرو رستوران بودند. در این صورت گرچه هنوز هم مجلس و محفل خوبی نبود، اما بخاطر حضور در رستوران کمی رسمی تر برگزار می شد. اما باز هم دلم نذری بابا رو می خواست و نمیتونستم ازش بگذرم. با صدای زنگ، کتابم رو رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن محبوبه خانم لبخند روی لبم نشست -سلام -سلام دخترم، خوبی؟ -ممنونم، شما خوبید؟ حاجی خوبند؟ -ما هم خوبیم عزیزم، راستش الان داشتم با مامانت صحبت می کردم. گفت انگار نمی تونی برای عید بری اونجا؟ لبخند از لبم محو شد و سر به زیر انداختم -راستش خیلی دوست دارم برم، ولی هم نیما خیلی درگیره، هم خودم کلاس دارم. اگه نیما میومد میتونستم شب برگردم ولی تنهایی فکر نکنم بابا هم اجازه بده شب با اتوبوس بیام و از کلاسم عقب میمونم. دست روی بازوم گذاشت و با لبخند عمیقی نگاهم کرد -ناراحت نباش عزیزم.‌ اون روزی که مامانت اینجا بود ما رو هم دعوت کرد. این چند روز هم مدام زنگ میزنه که خیالش راحت بشه حتما میریم.‌ حاجی هم فعلا کاری نداره و اگه قسمت باشه تصمیم به رفتن داریم. حالا با آقا نیما صحبت کن ببین اگه نمیتونه بیاد، با ما بیا. ما هم یک روزه میریم و بر می گردیم. دیگه بهتر از این نمی شد، با چشمهای پر از ذوق و خوشحالی نگاهش کردم و گفتم -وای راست میگید؟... مزاحمتون نیستم؟ خنده ای کرد و گفت -مزاحم چیه؟ تو دیگه دختر خودمون هستی. اصلا اینجوری فکر نکن. فقط اگه خواستی بیای خبرش رو زودتر بده -باشه چشم، حتما. خیلی لطف کردید محبوبه خانم که از خوشحالی من خوشحال شده بود، خداحافظی کرد و رفت.‌ بی معطلی گوشی رو برداشتم و شماره ی نیما رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم. اولش اصلا مایل نبود.‌ گرچه هنوز توی دوران عقد بودیم و نیازی به اجازه اش نداشتم ولی نمی خواستم مثل دفعه ی قبل ناراحتی و دلخوری ایجاد بشه. پس سعی کردم رضایتش رو جلب کنم و بعد از کمی اصرار، بالاخره راضی شد. اخرین کلاسم که تموم شد، با عجله از دانشگاه بیرون زدم، نیما طبق قرار قبلی جلوی در منتظرم بود و تا خونه من رو رسوند.‌ بعد از کلی سفارش، از هم خداحافظی کردیم و بعد از ظهر همراه حاج حسین و محبوبه خانم راهی خونه ی بابا شدیم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت#پانصد‌وهفتاد‌وپنج
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ققنوس: چند ساعتی توی راه بودیم، شب بود که به مقصد رسیدیم. مثل هر سال همه ی اعضای خانواده جمع بودند و هر کسی مشغول کاری بود. مامان و بابا و همینطور عزیز، خوشحال از حضور محبوبه خانم و حاج حسین، استقبال گرمی کردند و از اینکه من هم تونستم باهاشون بیام، خوشحال تر بودند. سعید و صادق توی سرمای حیاط مشغول جابجا کردن اجاق ها و کپسول گاز بودند. سعید که این مدت نتونسته بود سر به سر من بذار و حسابی روی دلش سنگینی کرده بود با دیدن من ابرویی بالا انداخت - به به،علیا مخدره بلاخره تشریف آوردند. شما چرا زحمت کشیدین؟ همونجا می‌موندید ما غذارو می‌آوردیم خدمتتون در حالی که سعی می‌کردم جلوی خنده ام رو بگیرم، دلخور رو به بابا کردم - ببین بابا، بعد میگی چرا زود به زود نمیام، هنوز از راه نرسیده شروع کر صدای خنده اش بلند شد و رو به سعید کرد - کم خون به دلیل بچه کن پسر، کارت رو بکن همون لحظه مامان که مشغول پذیرایی از مهمون هاش بود، سینه دست بیرون اومد - ثمین جان بیا بالا مادر، تو حیاط سرده سرما میخوری. بیا یه لیوان چایی بخور گرم بشی - ثمین جانش برو سرما نخوری، حیاط سرده چای داغ بخور، ما رو که میبینی تو این سرما وایسادیم پوستمون مثل کرگدن کلفته سردمون نمیشه با این حرف سعید صدای خنده همه بلند شد و خودش غرغر کنان به کارش ادامه داد. - امان از دست تو، فقط منتظری یکی رو گیر بیاری یکم حرف پپرونی بهش این رو مامان با خنده گفت و بلافاصله پشت چشم نازک کردم و در ادامه حرف مامان گفتم -اگه اون یکی ثمین بدبخت باشه که چه بهتر - اختیار دارید ثمین خانم شما که نور چشمی هستید. کی جرات داره بگه بالای چشم تون ابروئه؟! شما بفرمایید چای داغ بخورید بزارید ما کرگدن ها هم به کارمون برسیم ،بفرمایید این بار از حرفش خنده ام گرفت و دوباره معترض بابا او را صدا زدم. اونم خنده ای کرد رو به سعید گفت - سعید بابا تو هم بیا یه لیوان چایی بخور حالت جا بیاد کمترین بچه را اذیت کنی سعید و صادق هم از خدا خواسته دعوت بابا را اجابت کردند و همگی داخل سالن رفتیم. سمیه و مرضیه مشغول پاک کردن برنج بودن و خسته از کار نگاهی به من انداختند. سمیه خسته و درمانده گفت - خوب وقتی رسیدی آبجی جون، یکم این برنج ها رو هم تو پاک کن ثواب داره به خدا بابا لیوانهای چای را از توی سینی برداشت و جلوی هر سه مون گذاشت -بیا بابا اول یکم خستگی در کنید، این بچه هم تازه رسیده. به کارا هم میرسیم چای را از دستش گرفتم و تشکری کردم. - سمیه خانم چه پرتوقع شدی شما سمیه با تعجب به سعید نگاه کرد و گف - من؟ - بله شما، واقعا الان انتظار دارید دختر باباش سینی دست بگیره بیاد برنج پاک کنه؟ ایشون منت به سرما گذاشتن اومدتد یه نگاهی به دیگ غذا بندازن و غذا رو تبرک کنند، همین که فردا بابا ظرف غذا نمیده دستمون که بریم دستبوسی سوگلی خانوم و نذری رو تحویلشون بدیم باید کلی هم خوشحال و شکرگزار باشیم سمیه که فرصت خوبی برای همراهی با سعید پیدا کرده بود کمی خودش را جمع و جور کرد و نیم نگاهی به من انداخت -آره راست میگی داداش، یادم رفته بود دارم با عزیز دردونه ی آقا رحمان حرف بزنم - بابا نمیخواید یه چیزی بهشون بگید؟ بابا باز خنده ای کرد و دستش رو در رو شونم حلقه کرد - تو کاری به این دوتا نداشته باش بابا، اینا حسابشون باشه برای بعد. تو فعلا چایت رو بخور سرد نشه حاج حسین که تا الان کل کل ما می خندید، بالاخره وارد بحث شد و گفت - آقا سعید، ثمین خانم مهمون امشب و فردا شبه ها. دوباره میبریمش دلتون تنگ میشه پشیمون میشی. سعید آخرین جرعه ی چایش را خورد و استکانش رو روی زمین گذاشت. دستی پشت کمر صادق زد -پاشو صادق جان پاشو، این خانم طرفدار زیاد داره، دو دقیقه دیگه بشینیم بدهکار هم میشیم. پاشو بریم وسط سرمای زمستون به کارمون برسیم بالاخره به لطف حاج حسین بلند شدند و سمت حیاط رفتند. چند دقیقه ای کنار بابا نشستم از اوضاع و احوالم پرسید، حال نیما را پرسید و براش توضیح دادم که به خاطر مشغله ی زیاد ش نتونست بیاد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با با که با حاجی سرگرم صحبت شد، از کنارش بلند شدم و برای کمک به بقیه آماده شدم. امشب هم مثل خیلی وقته دیگه با شوخی ها و شلوغ کاری های سعید و صادق گذشت و من جای خالی نیما رو بیشتر از هرکسی حس می کردم. چقدر دوست داشتم اون هم الان توی این جمع باشه. جای خالی عمه رو هم نمی شد نادیده گرفت. هر سال این موقع عمه مسئولیت خیلی از کارها را به عهده می‌گرفت و اجازه نمی داد کسی از زیر کار شونه حالی کنه. مامان گفته بود که علیرغم اصرار های زیادشون، عمه راضی به اومدن نشده بود. آخر شب خسته از کار وارد اتاقم شدم صفحه گوشیم رو روشن کردم. از وقتی خبر رسیدنم رو به نیما داده بودم، دیگه خبری ازش نداشتم. این ساعت هم حتما خوابه و پیام دادن من هم فایده ای نداشت. با وجود خستگی راه و کار زیاد، ولی خواب به چشمام نمی اومد. خودم را با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدای صدای الله اکبر بابا رو از سالن شنیدم. گوشی رو کنار گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. چقدر دلم برای خلوت پدر دختری تنگ شده بود. کنارش نشستم تا نمازش تموم شد. دونه های تسبیحی که توی دستش بود رو جابجا می‌کرد و بعد از پایان ذکرش لبخند به لب نگاهم کرد -چرا هنوز بیداری؟ -نمیدونم خوابم نمیاد. البته یکی دو ساعتی توی ماشین خوابیدم احتمالا بخاطر اونه - خب اینجوری که صبح اذیت میشی نمیتونی زود بیدار شی لبخندی زدم و گفتم - نه خوبم، می خوام یکم پیش شما باشم، بعد میخوابم مخالفتی نکرد و مفاتیحش رو برداشت و شروع به خوندن دعا کرد. نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت. دلشوره ی نیما رو داشتم، تمام اتفاقات این مدت از ذهنم گذشت.‌ سرم را به بازوی بابا رحمان تکیه دادم و گفتم - بابا -بله -میشه برای من و نیما هم دعا کنید؟ مفاتیحش رو بوسید و کنار گذاشت و دوباره با لبخند نگاهم کرد. -مگه میشه دعا نکنم؟ من همیشه برای عاقبت بخیری بچه هام دعا می کنم لبخند تلخی روی لبهام نشست و نگاهم رو ازش گرفتم -می دونی بابا، گاهی حس می کنم تو سختی های زندگی کم آوردم. خیلی خسته میشم نفس عمیقی کشید و گفت -زندگی بدون سختی که نداریم. اصلا سختی مال این دنیاست. اما تو نباید کم بیاری، من تو رو دست امیرالمومنین سپردم و خیالم راحته که هیچ وقت پشتت خالی نمیشه لبخندی زدم و گفتم -یادتونه پارسال ماجرای این نذری عید غدیر رو پرسیدم بهم نگفتید؟ میشه الان بگید؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کنار دیوار نشست و تکیه داد. دست روی شونم انداخت و گفت -اگه بخوام همه شو بگم، ماجرا بر میگرده به خیلی سال قبل.‌ زمانی که من و مادرت جوون بودیم از خدا خواسته با ذوق نگاهش کردم -خب بگید، از همون اول اولش -خوابت نمیاد؟ -نه، اصلا نفس عمیقی کشید و شروع کرد و من هم با جون و دل به خاطرات جوونی بابا گوش میدادم - زمانی که من جوون بودم، توی روستا زندگی می کردیم. دوتا عمارت قدیمی و بزرگ که مال پدرم و عمو بود. این دوتا عمارت کنار همدیگه بود به هم راه داشت. دور تا دورش پر از اتاق بود و همه عموها و عمو زاده ها هم اونجا بودند. هر جوونی از ما که ازدواج می کرد، صاحب یکی از اتاقا می شد، کسی جدا زندگی نمی کرد. پدر و عموم به خاطر زمین های زیادی که داشتند جز بزرگان ده حساب می شدند و کلی خدم و خشم داشتند. اون زمان تعداد بچه ها توی هر خانواده ای زیاد بود و کسانی مثل پدر من، به شدت پسر دوست بودند و پسر رو اعتبار خانواده میدونستند. عموها و بچه هاشون خانواده‌های شلوغی داشتند. ولی ما فقط دوتا بچه بودیم من و عمه مهین. مادرم خدا بیامرز بعد از به دنیا آمدن عمه ات مریض شد دیگه صاحب فرزند نشد. پدرم هم تمام امیدش به من بود که تک پسرش بودم. وقتی به سن ازدواج رسیدم به همه سپرده بود عروس خوب و نجیب براش پیدا کنند مکثی کرد و لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست -گذشت تا اینکه با مادرت ازدواج کردم و همون جا توی یکی از اتاق‌ها زندگیمون رو شروع کردیم. زندگی خوبی داشتیم، زهرا با اینکه سن و سالی نداشت ولی تمام حواسش به زندگیش بود و هیچی کم نمیذاشت. من هم تمام تلاشم رو می کردم که توی اون عمارت شلوغ، بین اعضای فامیلِ من بهش سخت نگذره و احساس غریبی نکنه . تکیه سرم را از روی بازوش برداشتم و شیطنت بار نگاهش کردم و گفتم -خیلی دوسش داشتی مگه نه؟ لبهاش به خنده باز شد و خنده ی صدا دارب کرد -ای پدر سوخته، می خوای اعتراف بگیری -مگه بَده؟ باز سرم رو به بازوش تکیه دادم -باشه بابا اعتراف نکن، ولی من که میدونم عاشقش بودی - امان از دست تو باز نفسی گرفت و ادامه داد - روزگارمون خوب بود تا اینکه اصرار های پدرم شروع شد که می خواست ما زودتر بچه دار بشیم. دوسال گذشت اما نشد . 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حالا دیگه لحنش غمدار شده بود و از گذشته حرف میزد - تو اون دو سال مادرت خیلی اذیت شد. اصرارهای پدر من از یک طرف و کنایه های بقیه هم از یک طرف. هر وقت مادرت رو میدیدم چشماش خیس اشک بود ولی سعی می کرد جلوی من به روی خودش نیاره، اما من می فهمیدم که اقوام خودم خیلی بیشتر از بقیه اذیتش میکنن و من از این بابت خیلی پیش مادرت خجالت زده بودم و کاری هم ازم برنمیومد. بالاخره نشستند زیر گوش مادرم انقدر گفتند و گفتند تا مادرم دوباره دوره افتاد تو فامیل تا برای من زن بگیره. کار به جایی رسید که دیگه نمیتونستم ساکت بمونم. یه روز رفتم به پدر و مادرم اعتراض کردم. اما پدرم که این مسئله خیلی براش مهم بود و کوتاه نمیومد. دوست داشت حالا که خودش یه دونه پسر داره، حداقل چند تا نوه پسری داشته باشه. وقتی دید من زیر بار ازدواج مجدد نمیرم، من رو تحت فشار گذاشت و گفت اگر قبول نکنم باید از اون خونه برم. برام خیلی سخت بود، اون روزها مثل الان نبود که جوونها دلشون بخواد مستقل بشند. تمام اعتبار و زندگیم زیر سایه ی پدرم بود، اما زهرا هم گناهی نداشت که عروس خانواده ی ما شده بود. وقتی دیدم فشارهای پدرم بیشتر شده زندگیم جمع کردم و دست زهرا گرفتم از اون خونه زدم بیرون، اما کجا باید می رفتم؟ پدرم بزرگِ ده بود و همه گوش به فرمانش. همه جا سپرده بود که کسی حق نداره به ما جا بده . حتی خبرش به روستاهای اطراف رسیده بود و بزرگای اونجا هم به خاطر مراوداتی که با پدرم داشتند عذر ما رو می‌خواستند. روزگار سختی بود، وقتی به در بسته خوردیم زهرا ازم خواست برگردیم و تن به خواسته پدرم بدم و با دختر دیگه ای ازدواج کنم ولی من هنوز هم زیر بار این حرف نمی رفتم. دوباره نگاهم به نگاه غمگین بابا گره خود و گفتم - چرا سراغ عزیز و آقا جون نرفتید؟ حتما اونا کمکتون می کردند. لبخند تلخی زد و گفت -نمیشد بابا، اون زمان عزیز خانم هم اوضاع خوبی نداشت و رفتن ما اوضاع را بدتر می کرد. خلاصه بعد از چند وقت در به دری، اومدیم شهر و با بدبختی اتاق پیدا کردیم. روزی نبود که پیغام و تهدید از طرف پدرم و عموهام نرسه. با وجود همه این حرفها، یکم که جاگیر شدیم، زهرا رو می ذاشتم میرفتم به پدر و مادرم سر میزدم .‌میخواستم هم اونا رو راضی نگه دارم، هم حواسم به زهرا باشه. اما هر بار رفتم همون حرف‌ها بود و دباره با اعصاب خود برمیگشتم خونه . چند ماه گذشت تا یه مدت میدیدم حال مادرت خوب نیست. اولش اهمیتی ندادیم ولی دیدم این ناخوشی زهرا ادامه دار شده. بعد فهمیدم که مادرت بارداره. فقط خدا میدونه که چقدر خوشحال بودیم .خبر را به خانوادم رسوندم و اونا ازم خواستند دوباره برگردم روستا. زهرا هم مخالفتی نداشت. مادربزرگ خیلی مراقب مادرت بود، اصلا رفتار هاش از این رو به اون رو شده بود. این وسط فقط حرف های پدربزرگ اذیتم میکرد که مدام حرف از پسر می زد و می گفت باید این نوه پسر باشه. گاهی یه جوری توی دل ما رو خالی میکرد که واقعا نگران جنسیت بچه می شدیم. کسی جرات نداشت حرف دختر را پیشش بزنه. می گفت اگه دختر باشه، بچه و مادرش باید با هم از این خونه برند. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سری به تاسف تکون داد و نفسی کشید - امان از تعصبات بیجای آدمیزاد می خواستم بابا رو از این حال در بیارم و با خنده گفتم - خب دیگه خیلی هم بد نشد، سعید خان که به دنیا آمد همه چیز درست شد. شد نور چشم پدر بزرگ لبخند تلخی زد و گفت - نه بابا اینجوری ها هم نبود. وقتی آدم زیادی برای خدا تکلیف تعیین کنه، خدا همه قهرش میگیره و آتیش قهرش ممکنه دامن همه رو بگیره -یعنی چی بابا؟ چرا قهر؟ - نمیدونم حکمت خدا چی بود که میخواست ما رو اونجوری امتحان کنه. اون بچه به دنیا آمد از قضا پسر هم بود ولی عمرش به دنیا نموند. چند روز اول حالش طبیعی و خوب بود اما بعد کم کم دیدیم بچه خیلی بد شیر می خوره، گفتند مشکل از شیر مادره، یکی دو روز سپردیمش دست یکی از اقوام که اون هم تازه زایمان کرده بود، ولی فایده ای نداشت و شیر اون رو هم نخورد. یه روز دیدیم بچه کبود شده و به سختی نفس میکشه اون زمان که به این راحتی دکتر پیدا نمیشد، باید بچه را می آوردم شهر. با پدربزرگت راهی شدیم ولی تا بچه را به بیمارستان برسونم از دستمون رفت. - ای وای یعنی من یه برادر داشتم که مُرده؟ - آره، اون روزها مرگ و میر بچه ها خیلی زیاد بود به خصوص توی ده و روستاها که امکاناتی وجود نداشت. ولی خب این اتفاق بعد از این همه سختی برای ما سنگین بود. - بابابزرگ چیکار کرد؟ اون خدابیامرز خیلی دلش به اون پسر خوش بود وحالا از دستش رفته بود. خیلی ناراحت شد اما متاسفانه از حرف و موضع خودش کوتاه نمیو مد و باز هم فقط پسر میخواست. چند وقتی گذشت و دوباره آزار و اذیت های اطرافیان شروع شد. خیلی هم بی انصاف بودند و مادرت رو باعث مرگ بچه میدونستند. بعد از چند ماه دوباره مادرت باردار شد. من هم سعی داشتم خیلی بیشتر از قبل مراقبش باشم. اما باز هم حرف‌های پدرم خیلی اذیتش می‌کرد و مدام نگران این بودیم که اگه بچه پسر نباشه چی میشه؟ روزهای آخر بارداری مادریت بود که حالش بد شد و قابله اومد بالای سرش. حرفش را نیمه‌کاره گذاشت و نگاه غصه دارش روی دونه های تسبیحش خیره موند -چی شد بابا ؟ سری به تاسف تکون داد و گفت -پسر دوممون هم چند ساعت بعد از به دنیا اومدن، با همون علایمِ بچه ی قبلی از دنیا رفت. -ای وای چقدر سخت بود ه براتون -خیلی بابا، اون بچه هم بعد از چند ساعت سخت نفس می کشید و خیلی زود از دستمون رفت. نفسش رو با صدای آه بیرون داد و ادامه داد - وقتی کفران نعمت کنی خدا هم نعمت رو ازت میگیره. دیگه بعد از اون، حوصله حرفای اطرافیان را نداشتم. دوباره شروع کردند که زهرا نمیتونه بچه نگهداره باید دنبال یه دختر دیگه باشیم. دوباره دست زهرا رو گرفتم و از اون خونه بیرون زدیم. طفلک مادرت خیلی اون روزها اذیت شد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖