. ♦️ علم غیب امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت فرموده که غلامی یهودی در زمان خلافت ابوبکر نزد او آمد و گفت: السلام علیک یا ابوبکر، بر گردن او زده شد و به او گفته شد: چرا با عنوان خلافت به او سلام نکردی؟ سپس ابوبکر به او گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: پدر من یهودی مُرد و گنجها و اموالی به جا گذاشت، اگر تو آنها را آشکار کنی و به من برسانی به دست تو اسلام می‌آورم و بنده تو می‌شوم، و یک سوم این مال را به تو و یک سوم به مهاجران و انصار می‌دهم و یک سوم آن برای من، ابوبکر گفت: ای خبیث آیا غیر از خدا کسی به غیب آگاهی دارد؟ و ابوبکر برخاست؛ یهودی نزد عمر رفت، به او سلام داد و گفت: من نزد ابوبکر رفتم تا چیزی از او بخواهم و آزرده شدم، و من خواسته‌ام را از تو می‌خواهم و داستانش را برای او تعریف کرد، گفت: آیا غیر از خدا کسی از غیب آگاهی دارد؟ سپس یهودی نزد علی علیه السلام رفت و او در مسجد بود، به او سلام کرد و گفت: ای امیر المؤمنین، ابوبکر و عمر می‌شنیدند، پس او را نیشگون گرفتند و گفتند: ای خبیث چرا به اولی آنطور که به علی سلام کردی سلام ندادی در حالی که ابوبکر خلیفه است؟ یهودی گفت: به خدا او را به این اسم، نام نگذاشتم مگر اینکه آن را در کتاب پدرانم و اجدادم، در تورات یافتم، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا به آنچه می‌گویی وفا می‌کنی؟ گفت: بله، خدا، فرشتگان و همه حاضران را گواه می‌گیرم، فرمود: قبول است، پوست سفیدی خواست و مطلبی در آن نوشت، سپس فرمود: می‌توانی بنویسی؟ گفت: بله، فرمود: الواحی با خود به سرزمین یمن ببر و در وادی برهوت در حضرموت برو، وقتی در زمان غروب خورشید به جانب وادی رسیدی آنجا بنشین، کلاغهایی با منقار سیاه نزد تو می‌آیند و غارغار می‌کنند، وقتی آنها صدا کردند، اسم پدرت را فریاد بزن و بگو: ای فلانی من فرستاده وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستم، با من سخن بگو، پدرت به تو پاسخ خواهد داد، سوال از گنجی که به جا گذاشته را فراموش نکن. در این لحظه هر آنچه پاسخ داد در لوحهایت بنویس، وقتی به سرزمینت خیبر رسیدی آنچه در الواحت نوشتی پیروی کن و به هر آنچه در آن است عمل کن. یهودی رفت تا اینکه به وادی یمن رسید، و چنانکه به او دستور داده بود در آنجا نشست، که ناگهان کلاغهای سیاه سر رسیدند و غارغار کردند، یهودی فریاد زد و پدرش پاسخ گفت: وای بر تو چه چیز باعث شده در این زمان به این سرزمین بیایی در حالی که این از سرزمین‌های اهل آتش است؟ گفت آمدم از گنجهایت سوال کنم، کجا بر جای گذاشتی؟ گفت: در فلان دیوار در فلان جا، غلام آن را نوشت، سپس گفت: وای بر تو، دین محمد را پیروی کن. کلاغها رفتند و یهودی بازگشت به سرزمین خیبر، همراه غلامان، کارگران، شتر و کیسه‌ها رفت تا آنچه در الواح بود را دنبال کند، گنجی از ظرفهای نقره و گنجی از ظرف‌های طلا خارج کرد. سپس بار قافله‌ای کرد و آمد تا نزد علی علیه السلام رسید، گفت: ای امیرالمؤمنین گواهی می‌دهم خدایی جز الله نیست و اینکه محمد رسول خداست و تو وصی محمد و برادرش هستی و به حق چنانکه نامیده شده امیرالمؤمنین هستی، این قافله درهم و دینار را همانطور که خدا و رسولش خواسته خرج کن. 📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص١٩۶ 🔰 @DastanShia