.
📚 داستان عجیب مفاتیح و قرآن
جناب حاج ملا علی بن حسن کازرونی از کویت به شیراز آمدند و بیمار بودند و برای درمان به بیمارستان نمازی مراجعه کردند. کتاب مفاتیح الجنان و قرآن مجید همراه آورده و فرمود که این دو را داستانی است:
اما مفاتیح: من در کودکی بی پدر و مادر شدم و کسی مرا به مکتب نفرستاد و بی سواد بودم تا سالی که به عزم درک زیارت عرفه، کربلا مشرف شدم،
روز عرفه برخاستم مشرف شوم از کثرت جمعیت راه عبور مسدود بود به طوری که نمیتوانستم حرم مشرف شوم و هرچه فحص کردم یک نفر باسواد را که مرا زیارت دهد و با او زیارت وارده را بخوانم کسی را ندیدم.
شکسته و نالان حضرت سیدالشهداء را خطاب کردم:
آقا! آرزوی زیارتت مرا اینجا آورده، سوادی ندارم، کسی هم نیست مرا زیارت دهد.
ناگاه سید جلیلی دست مرا گرفت فرمود: با من بیا پس از وسط انبوه جمعیت راه باز شد، پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شدیم زیارت وارث را با من خواند و پس از زیارت به من فرمود:
پس از این زیارت وارث و امین اللّه را میتوانی بخوانی و آنها را ترک مکن و کتاب مفاتیح تماما صحیح است و یک نسخه آن را از کتابفروشی شیخ مهدی درب صحن بگیر.
حاج علی مزبور گوید در آن حال متذکر شدم لطف الهی و مرحمت حضرت سیدالشهداء را که چطور این آقا را برای من رسانید و در چنین ازدحامی موفق شدم،
پس سجده شکری بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را ندیدم هرطرف که رفتم او را ندیدم از کفشداری پرسیدم گفت آن آقا را نشناختم.
خلاصه چون ازصحن خارج شدم و شیخ مهدی کتابفروش را دیدم پیش از آنکه از او مطالبه کتاب کنم این مفاتیح را به من داد و گفت نشانه صفحه زیارت وارث و امین اللّه را گذاشته ام،
خواستم قیمت آن را بدهم، گفت پرداخته شده است و به من سفارش کرد این مطلب را فاش نکن؛ چون به منزل رفتم متذکر شدم کاش از شیخ مهدی پرسیده بودم از کسی که حواله مفاتیح برای من به او داده است.
از خانه بیرون آمدم که از او بپرسم فراموش کردم و از پی کار دیگری رفتم، مرتبه دیگر به قصد این پرسش از خانه بیرون شدم باز فراموش کردم خلاصه تا وقتی که در کربلا بودم موفق نشدم.
سفرهای دیگر که مشرف میشدم در نظر داشتم این پرسش را بکنم تا سه سال هیچ موفق نشدم، پس از سه سال که موفق به زیارت شدم شیخ مهدی مرحوم شده بود (رحمة اللّه علیه).
و اما قرآن مجید پس از عنایت مزبور به حضرت سیدالشهداء علیه السّلام متوسل شدم که چون چنین عنایتی فرمودید خوب است توانائی قرآن خواندن را مرحمت فرمائید،
تا اینکه شبی آن حضرت را در خواب دیدم پنج دانه رطب دانه دانه مرحمت فرمود و من خوردم و طعم و عطرش قابل وصف نیست و فرمود میتوانی تمام قرآن را بخوانی.
پس از آن این قرآن مجید را شخصی از مصر برایم هدیه آورد و من مرتب از آن میخواندم و سپس هر کتاب حدیث عربی را میتوانم بخوانم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢۴۵
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 شفای جوان هندی
در ماه جمادی الاول سال ۱۲۹۹ مردی به نام آقا مهدی که از ساکنان بندر ملومین از بندرهای ماجین و ممالک برمه بود - که اکنون در تصرف انگلستان است - و از شهر کلکته هند که پایتخت ممالک هند محسوب میشد با وسایل نقلیه موتوری تا دریا شش روز فاصله داشت، وارد شهر کاظمین علیهماالسّلام شد.
پدرش اهل شیراز بود، ولی آقا مهدی در بندر ملومین متولد شد و زندگی کرد و سه سال قبل از تاریخ مذکور، بیماری شدیدی گرفت و وقتی خوب شد، لال و گنگ باقی ماند.
او برای شفای مرضش، به امامان عراق علیهم السّلام متوسل شد و خویشانی از تجار معروف در کاظمین داشت. لذا بر آنها وارد شد و بیست روز نزدشان ماند.
روز حرکت ماشین به سمت سامرّاء، آب رودخانه طغیان کرد. او را آوردند و تحویل رانندگان ماشین دادند که اهل بغداد و کربلا بودند و از آنها خواستند مراقب حال او باشند و امورش را فراهم کنند، زیرا خودش قدرت بر ابراز حوائجش نداشت و نامه ای هم برای سکنه سامرّاء نوشتند که مراقب امور او باشند!
وقتی وارد زمین مقدس سامرّاء و ناحیه مقدسه شد، بعد از ظهر روز جمعه دهم جمادی الآخر سال مذکور به سرداب منور آمد. در سرداب جماعتی از ثقات و مقدسین بودند.
او به راهروی مبارک وارد شد و مدتی طولانی به گریه و تضرع مشغول شد و احوالش را بر روی دیوار نوشت و از خوانندگان طلب دعا و شفاعت نمود.
هنوز دعا و تضرعش تمام نشده بود که خدا زبانش را به حرف آورد و به اعجاز حضرت حجت علیه السّلام، با زبانی تند و سریع و کلامی فصیح، از آن مکان خارج شد!
روز شنبه در مجلس درس میرزا حسن شیرازی رحمه الله حاضر شد و سوره فاتحه را به شیوه ای خواند که همه به صحت و حسن قرائت او اعتراف کردند و آن روز، روز مورد شهادت همه بود و مقامی رفیع پیدا کرد.
شب یکشنبه و دوشنبه علما و فضلا با حالت شادی و سرور در صحن شریف جمع شدند و صحن را با چراغ و قندیل روشن نمودند و جریان را به نظم کشیدند و در شهرها ترویج کردند.
همراه این فرد شفا یافتهٔ آستان مهدوی علیه السّلام، حاج ملا عباس زنوزی بغدادی بود و او این فرد را در حال مرض و پس از شفای حضرت، با صحت کامل دیده بود و در این باب این قصیده طولانی را سرود!
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص٢۶۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 هندوانه و انگور
رسول خدا صلی الله علیه و آله دعوت بردهها را میپذیرفت و آنها را پشت خود بر چهارپا سوار میکرد، غذای خود را بر زمین میگذاشت و خیار را با رطب یا نمک میخورد،
میوه تازه میل میفرمود و بیش از هر میوه ای هندوانه و انگور را دوست داشت، ایشان هندوانه را با نان و گاه با شکر میخورد، گاه آن را با رطب نیز میل میکرد و در خوردنش از هر دو دست خود کمک میگرفت.
روزی نشسته بود و رطب میخورد، با دست راست رطب میخورد و با دست چپ هستهاش را درمی آورد و آن را روی زمین نمی انداخت، ناگاه گوسفندی از نزدیکی حضرت گذشت،
ایشان با هستهای که در کف دست داشت به آن اشاره کرد، گوسفند نزدیک آمد و شروع کرد از دست چپ حضرت بخورد، حضرت نیز با دست راست خود میخورد و هستهها را به آن میداد تا این که تمام شد و گوسفند رفت.
حضرت وقتی روزه میگرفت در زمان رطب با آن افطار میکرد، گاه انگور را حبه حبه میخورد و گاه با خوشه، چنان که گاه آب انگور بر محاسن ایشان دیده میشد که همچون مروارید فرو میچکید.
📔 مکارم الأخلاق: ص۳۰
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 آداب غذا
پیامبر صلی الله علیه و آله خرما میخورد و رویش آب مینوشید، بیشتر اوقات غذای ایشان خرما و آب بود، شیر و خرما را میآمیخت و آن را «أطیَبَین» مینامید،
از جوی پوست کنده کاچی میخورد، خیلی وقتها حلیم میخورد و برای سحری نیز حلیم میخورد، جبرئیل حلیم را از بهشت برای حضرت آورده بود و ایشان از آن سحری میخوردند،
در خانه خود از غذایی که مردم میخوردند میخورد، ترید را با کدو و گوشت میخورد، کدو دوست داشت و میفرمود درخت کدو درخت برادرم یونس است، کدوی خشک را بسیار دوست داشت و آن را از روی بشقاب برمی چید،
گوشت مرغ و حیوانات و پرنده ای که شکار شده بود را نیز میخورد اما نه گوشت شکار شده را نه میخرید و نه خود به شکار میرفت،
وقتی غذا میخورد سرش را به سمت آن خم نمی کرد بلکه آن را به سمت دهانش بالا میآورد و به دندان میگرفت، نان و روغن میخورد،
از گوشتِ گوسفند بالای پاچه و کتف را دوست میداشت و از خورشها سرکه و از سبزیجات کاسنی را و باذروج و کلم را و یا چغندر را، حضرت نه سیر میخورد و نه پیاز،
رسول خدا صلی الله علیه و آله هرگز طعامی را نکوهید، اگر دوست داشت میخورد و اگر دوست نمی داشت دست میکشید، اگر چیزی را خوش میداشت بر دیگران حرامش نمی کرد و کسی را از آن بازنمی داشت،
ته بشقاب را با زبان پاک میکرد و میفرمود: ته بشقاب بابرکت ترین قسمت غذاست، وقتی غذا تمام میشد سه انگشتی را که با آنها غذا خورده بود با دهان پاک میکرد و اگر چیزی بر آنها باقی میماند دوباره با دهان پاک میکرد تا تمیز شوند،
دستش را با دستمال پاک نمی کرد تا انگشتانش را یکی یکی با دهان پاک کند و میفرمود: معلوم نیست برکت در کدام انگشت باشد،
پیامبر صلی الله علیه وآله دستان خود را پس از غذا میشست تا کاملا پاک شوند و بوی غذا ندهند، به ویژه وقتی نان و گوشت میخورد دستانش را خوب میشست و سپس با بقیه آبی که در دستانش بود دست بر صورت خود میکشید،
تا جایی که امکان داشت تنها غذا نمی خورد و فرمود آیا میخواهید شما را از بدترین فرد آگاه کنم؟ عرض کردند: بله. فرمود: آن کس که تنها غذا میخورد و بنده خود را میزند و مهمانداری نمی کند.
📔 مکارم الأخلاق: ص۳۲
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 فرجام اعتماد به شراب خوار
اسماعیل فرزند امام صادق علیه السلام دینار زیادی داشت. مردی از قریش هم قصد داشت که به یمن مسافرت کند.
اسماعیل به عنوان مشورت از پدرش پرسید: ای پدر، همانا فلانی میخواهد
به یمن برود و من مقداری دینار دارم. آیا صلاح میدانی که دینارها را به او بدهم تا از آن جا، کالایی برایم بخرد.
امام صادق علیه السلام فرمود: پسرم آیا خبر نداری که او شراب خواری میکند؟
اسماعیل گفت: مردم این چنین میگویند.
امام فرمود: پسرم این کار را نکن.
اسماعیل از فرمان پدرش سرپیچی کرد و دینارها را به آن مرد داد. او نیز پولها را از بین برد و حتی اندکی از آنها را برنگرداند.
از قضا امام صادق علیه السلام و اسماعیل در آن سال به حج رفتند. اسماعیل هنگام طواف خانه خدا میگفت: خدایا، به من پاداش عطا فرما و زیان آن دینارها را جبران کن.
امام صادق علیه السلام در آن هنگام، به او رسید و با دست، به پشت سرِ اسماعیل زد و گفت: پسرم ساکت باش! به خدا سوگند تو نباید چنین چیزی را از خدا طلب کنی؛ زیرا خبر داشتی او شراب مینوشد، ولی به او اطمینان کردی.
اسماعیل گفت: ای پدر، همانا من ندیدم که او شراب بخورد، بلکه از مردم شنیدم.
امام فرمود: پسرم، همانا خداوند عزیز در کتابش میفرماید: پیامبر به خداوند و به مؤمنان ایمان میآورد؛ یعنی پیامبر حرف خدا را و مؤمنان را تصدیق میکند. پس زمانی که مؤمنان نزد تو شهادت دادند، ایشان را تصدیق کن و به شراب خوار اعتماد نکن.
هم چنین خداوند بزرگ در قرآن میفرماید: اموال خودتان را به آدمهای نادان ندهید. پس هیچ نادانی از شراب خوار، نادان تر نیست؛
زیرا به شراب خوار هنگام خواستگاری زن نمی دهند. هم چنین مورد شفاعت قرار نمی گیرد و نزد او چیزی به امانت نمی گذارند. اگر کسی نیز به شراب خوار اعتماد کند، او امانت را از بین میبرد.
بدین جهت، خداوند به امانت سپارنده، اجر نمی دهد و مال از بین رفته اش را به او برنمی گرداند و جبران نمی کند.
📔 بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۲۶٧
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 بازاری و عابر
مردی درشت استخوان و بلند قامت ، که اندامی و رزیده و چهرهای آفتاب خورده داشت ، و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهرهاش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود ، باقدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت .
از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود . او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند ، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد .
مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند ، همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد . همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت : هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود ؟ !
- نه ، نشناختم ! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر ، که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند ، مگر این شخص که بود ؟
- عجب ! نشناختی ؟ ! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ، مالک اشتر نخعی ، بود.
- عجب ! این مرد مالک اشتر بود ؟ ! همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود ، و نامش لرزه براندام دشمنان میاندازد ؟
- بلی مالک خودش بود .
- ای و ای به حال من ! این چه کاری بود که کردم ، الان دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند . همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم و التماس میکنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند .
به دنبال مالک اشتر روان شد . دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد . به دنبالش به مسجد رفت ، دید به نماز ایستاد .
منتظر شد تا نمازش را سلام داد . رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی کرد ، و گفت : من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.
مالک : ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم ، مگر به خاطر تو ، زیرا فهمیدم تو خیلی جاهل و گمراهی ، بیجهت به مردم آزار میرسانی .
دلم به حالت سوخت . آمدم درباره تو دعا کنم ، و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم . نه ، من آن طور قصدی که تو گمان کردهای درباره تو نداشتم.
📔 سفينة البحار: ذیل ماده "شَتر"
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🍃 تقسیم پرده و النگوهای فاطمه (س)
عادت پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بر این بود هرگاه میخواست مسافرت برود آخرین کسی که با او خداحافظی میکرد، فاطمه (علیه السلام) بود و از خانه دخترش زهرا به سفر میرفت.
و چون از سفر بر میگشت، اول به دیدار فاطمه (علیها السلام) میرفت، سپس به خانههای همسران.
یک بار رسول گرامی که به سفر رفت، علی (علیه السلام) مقداری از غنیمتهای جنگی را که سهم آن حضرت شده بود، به فاطمه (علیها السلام) داد.
زهرای اطهر با آن مبلغ دو النگوی نقره، و یک پرده تهیه کرد و بر در خانهاش آویخت.
وقتی پیامبر گرامی از سفر برگشت، طبق معمول به خانه فاطمه (علیها السلام) رفت.
فاطمه زهرا مشتاقانه به سوی حضرت شتافت و با شوق فراوان از پدر خود استقبال نمود.
ناگاه چشم پیامبر گرامی به النگوها و پرده در خانه افتاد. با تعجب به فاطمه (علیها السلام) نگریست و فورا برگشت.
بانوی اسلام که چنین رفتاری از پیامبر ندیده بود گریان و غمگین شد، و با خود گفت: تاکنون پیامبر با من چنین رفتاری نداشته است، لابد به خاطر دیدن پرده و النگوهاست، که داخل خانه نشد و زود برگشت.
آنگاه حسن و حسین را خواست، پرده را کند و النگوها را از دستش بیرون آورد، النگوها را به یکی و پرده را به دیگری از فرزندانش داد و فرمود:
نزد پدرم بروید، سلام مرا برسانید و بگویید ما پس از رفتن شما غیر از اینها چیزی را اضافه نکردهایم، اکنون هرطور صلاح میدانید در مورد آنها انجام دهید.
چون حسنین محضر رسول گرامی رسیدند و پیام مادرشان را رساندند، پیامبر آنان را بوسید و در آغوش کشید و روی زانوی خود نشانید.
سپس دستور داد آن دو النگو را شکستند. آنگاه اهل صفه (۱) را فرا خواند پارههای النگو را بین آنها تقسیم نمود و پرده را قطعه قطعه کرد و به چند نفر که برهنه بودند، قطعاتی از آن پرده را داد تا خویشتن را بپوشانند.
سپس فرمود:
خداوند رحمت کند فاطمه را و در عوض این پرده از لباسهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او عنایت کند.
----------
(۱): گروهی از مهاجرین بودند که اموال و منزلی نداشتند، در گوشه مسجد رسول خدا زندگی میکردند.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٨٣
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌺 دیدار با فرشتگان
حمران بن اعین خدمت امام باقر علیه السلام رسید، مطالبی را پرسید. هنگامی که خواست حرکت کند، عرض کرد:
فرزند پیامبر! خدا به شما طول عمر مرحمت کند و مرا از برکات وجود شما بهرهمند نماید. هنگامی که شرفیاب خدمت شما میشویم، قلبمان صفایی پیدا میکند، دنیا را فراموش میکنیم و ثروت مردم در نظرمان بی ارزش میگردد.
اما همین که از خدمت شما بیرون میرویم و با افراد جامعه تماس میگیریم باز به دنیا علاقه مند میشویم.
حضرت فرمود:
این از حالات قلب است. قلب انسان گاهی سخت و گاهی نرم میگردد.
سپس فرمود:
یاران پیامبر صلی الله علیه و آله یک وقت به آن حضرت عرض کردند: یا رسول الله! ما میترسیم منافق باشیم.
پیغمبر فرمود: چرا؟
گفتند: هر وقت که در محضر شما هستیم ما را موعظه نموده، و به آخرت علاقه مند میکنید و ترس در دل ما ایجاد میشود، طوری که گویا با چشم خود بهشت و جهنم را میبینیم،
اما همین که خارج میشویم به خانه که میرویم خانواده و زندگی را میبینیم، حالتی که در خدمت شما داشتیم از دست میدهیم گویا اصلا چنین حالی را قبلا نداشته ایم،
این وضع ما است آیا با این حال ما منافق نمی شویم؟ (در خدمت شما طوری و در بیرون طور دیگری هستیم).
حضرت فرمود:
نه، چنین نیست. زیرا این تغییر و تحول دلهای شما از وسوسه شیطان است که شما را به دنیا علاقهمند میکند.
به خدا سوگند! اگر همیشه در همان حال اولی بمانید فرشتگان با شما دست میدهند و بر روی آب راه میروید...
📔 بحار الأنوار، ج٧٠، ص۵۶
#پيامبر #امام_باقر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚰️ ترس از آخر کار
جناب آقای منوچهر موریسی داستانی طولانی نقل نمودند که خلاصهاش این است: اوقاتی که ایشان در حومه لارستان در قریه اسیر به آموزگاری مشغول بودند جوانی به نام احمد از اهل آن قریه مریض سخت و محتضر آماده مرگ میشود،
پس در حالت احتضارش آقای منوچهر او را تلقین میگوید و کلمه طیبه "لااِلهَ اِلا اللّهُ" را به سختی پس از تلقین بسیار میگوید و همچنین جمله "محمد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله" را هم میگوید،
ولی جمله "علی ولی اللّه" را نمیگوید و پس از اصرار با سرش اشاره کرد که نمیگویم و بعد هم به زبانش گفت نمیگویم، پس از آن در یک حالت اغما و بیهوشی فرو رفت و همه از اطرافش متفرق شدند،
چند روز به همان حالت بود تا اینکه او را به شیراز بردند و در بیمارستان بستری نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد و از بیمارستان خارج گردید.
پس به دیدن او رفتم و گفتم آن روزی که به تو تلقین میگفتم چرا از گفتن "علی ولی اللّه" خودداری میکردی؟
احمد از شنیدن این پرسش من حالت ترس و وحشتی عارضش شد و لب خود را گزید و گفت در آن موقع که شما مرا تلقین شهادت میکردید،
دیدم که شهادت به صورت زنجیری است دارای سه حلقه قطور که روی حلقه اوّل "لااِلهَ اِلا اللّهُ" و روی حلقه دوم" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ" و روی حلقه سوم "عَلِیّ ُوَلِیّ ُاللّهِ" نوشته بود،
حلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست دیوی که هیکل او وحشت آور بود، میباشد و در دست دیگرش کیسهای بود که من احساس میکردم تمام پول و نقدینگی من در آن است.
من با تلقین شما" لااِلهَ اِلا اللّهُ" و "مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ" را گفتم و چون میخواستم جمله "علی ولیّ اللّه" را بگویم آن دیوصورت، زنجیر را به سختی از دستم میکشید و میگفت اگر گفتی تمام پول و دفتر بانکی تو را که در این کیسه است میبرم،
من هم از ترس اینکه تمام دارائی مرا نبرد، نمیگفتم و در آن حالت، محبت زیادی به پولهایم داشتم، با آن حالت حلقه توحید را از دست نمیدادم و رها نمیکردم،
در این کشمکش و ناراحتی شدید بودم که ناگاه سیدی نورانی و جذاب ظاهر گردید و پای مبارک را روی زنجیر گذارد مثل اینکه آن دیوصورت دستش زیر پای آن بزرگوار بوده و فشرده شد، فریادی زد و زنجیر را رها ساخت،
تمام زنجیر به دست من آمد دیگر نفهمیدم چه شد تا وقتی که چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بیماری افتاده دیدم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص١٧٩
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 کلاس درس با حضور امام زمان (عج)
علامه نوری در کتب دارالسلام و نجم الثاقب از خط سید سند؛ آقا میرزا صالح فرزند خلف مرحوم آقا سید مهدی نقل نموده است که یکی از صلحای ابرار از اهل حله برای ما نقل کرد:
یک روز صبح از خانه خود برای زیارت سید اعلی الله مقامه بیرون آمدم. در راه از کنار مقام معروف به قبر سید محمد ذی الدمعه عبور نمودم. در نزد قبر، شخصی را دیدم که منظر نیکوئی داشت و صورت مبارکش درخشان و مشغول به قرائت فاتحه بود.
با دقت نگاه کردم، دیدم در شمایل عربی است و از اهل حله نیست. با خود گفتم که این مرد غریب است و اهتمام ورزیده به زیارت صاحب این قبر و ایستاده و فاتحه میخواند ولی ما اهل این شهر بدون توجه از کنار مقبره اش میگذریم و فاتحه ای نمیخوانیم. ایستادم و حمد و سوره ای خواندم.
از قرائت که فارغ شدم سلام کردم. جواب سلام داد و فرمود علی، به زیارت سید مهدی می روی؟ گفتم بله. فرمود من نیز با تو می آیم.
مقداری که راه رفتیم به من فرمود: از خسارتی که امسال در اموالت دیدی ناراحت نباش، این به خاطر حجی بود که در ذمه ات بود. مال دنیا می آید و می رود.
به من خسارتی مالی وارد شده بود که به دلیل حفظ اعتبار تجارت، احدی را از آن مطلع نکرده بودم! به همین جهت از شنیدن این جمله بسیار ناراحت شدم و با خود گفتم: سبحان الله! ورشکستگی من به قدری شایع شده که غریبه ها هم از آن آگاه شده اند. ولی در جواب او گفتم الحمد لله علی کل حال.
سپس فرمود: ضرری که به تو رسیده به زودی جبران می شود و بعد از مدتی به حال اول خود بر میگردی و دین خود را ادا می کنی.
من ساکت شدم و درباره سخن او فکر میکردم، تا به در خانه شما رسیدیم. مقابل در ایستادیم. عرض کردم: بفرمایید مولای من. من از اهل خانه هستم. فرمود شما بفرمایید که انا صاحب و الدار ( که منم صاحب خانه و صاحب الدار) ( این دو از القاب آن حضرت است). از ورود امتناع نمودم. دست مرا گرفت و قبل از خود وارد خانه نمود.
داخل مسجد که شدیم دیدیم تعدادی طلبه نشسته اند و منتظرند که سید قدس الله روحه جهت تدریس از خانه خارج شود و جهت احترام، جای نشستن او خالی بود و کسی در آنجا ننشسته بود و در آن موضع کتابی گذاشته بود.
سپس آن شخص رفت و درآن محل که محل نشستن سید رحمه الله بود نشست. آنگاه آن کتاب را گرفت و باز کرد (و آن کتاب شرایع، تالیف محقق بود) و از میان اوراق کتاب چند جزء مسوده که بخط سید بود بیرون آورد و شروع به خواندن آن کرد ( خط سید به گونه ای بود که هر کسی نمیتوانست آن را بخواند). و به طلاب می فرمود: آیا تعجب نمیکنید در این فروع ؟
والد اعلی الله مقامه نقل کرد که وقتی از درون خانه بیرون آمدم آن مرد را دیدم که در جای من نشسته. به محض اینکه مرا دید برخواست و از آن مکان جا به جا شد. ولی به او اصرار کردم که در همان مکان جلوس بفرماید. و دیدم مردی است خوش منظرو زیبا چهره در لباسی غریب.
وقتی نشستیم رو به او نمودم و خواستم از حالش سئوال کنم و بپرسم که او کیست و وطنش کجا است ولی حیا کردم. سپس شروع به بحث نمودم . او نیز در آن بحث صحبت هایی می فرمود . مانند مروارید غلطانی بود که به شدت مرا مبهوت کرد.
یکی از طلاب گفت سکوت کن. تو را چه به این سخنان! تبسم کرد و ساکت شد. وقتی که بحث تمام شد به او گفتم: از کجا به حله آمده اید؟ فرمود از بلد سلیمانیه.
گفتم چه وقت حرکت کردید؟ فرمود دیروز خارج شدم در حالی نجیب پاشا سلیمانیه را فتح کرده و با شمشیر و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا پابانی را که در آنجا سرکشی میکرد را برکنار نمود و و بجای او عبدالله پاشا برادرش را نشاند.
والد مرحوم قدس سره گفت من از خبر او متحیر شدم و اینکه این فتح و خبر به حکام حله نرسیده و در به ذهنم نرسید که از او بپرسم چگونه دیروز راه افتاده و اکنون به حله رسیده در حالی که میان حله و سلیمانیه برای سوار تندرو بیش از ده روز راه است.
آنگاه آن شخص امر فرمود یکی از خدام خانه را که برای او آب بیاورد. خادم ظرف را گرفت که آب از حب بردارد. او را صدا کرد و فرمود: با این ظرف آب نیاور. زیرا حیوان مرده ای درون آن است! خادم نگاه کرد و در آن چلپاسه ی (مارمولک) مرده ای دید. ظرف دیگری برداشت و برایش آب آورد.
پس از نوشیدن آب از جا برخواست که برود. من نیزبه احترام او برخواستم. مرا دعا کرد و رفت.
زمانی که از خانه بیرون رفت به گروهی که در آن مکان بودند گفتم چرا خبر او را در فتح سلیمانیه انکار نکردید؟ گفتند چرا خودت انکار نکردی؟
مرحوم والد فرمود: به آنها گفتم جستجو کنید ولی گمان نمی کنم که او را بیابید. و الله او صاحب الامر روحی فداه بود.
آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند ولی اثری از او نیافتند. سپس فرمود ما تاریخی را که در آن روز از فتح سلیمانیه خبر داد را ثبت کردیم. و بشارت خبر آن پس از ده روز به حله رسید .
📔 عبقری الحسان: ج ۲، ص ۹۲
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 ویزای کربلا
به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است:
در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم.
از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه میکنید؟
گفت: به پاکستان برمی گردم.
گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟
سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند.
به همراهم گفتم: میخواهی کربلا بروی؟
گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدهام؟
گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام میکنیم، ان شاء اللّه ویزا میدهند.
هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامهای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم.
به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟
گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید.
گفت: اتفاقا من هم میخواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم.
پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشتهام.
نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟
گفتم: بله!
سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم.
بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم.
نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زدهاند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 ویزای کربلا
به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است:
در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم.
از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه میکنید؟
گفت: به پاکستان برمی گردم.
گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟
سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند.
به همراهم گفتم: میخواهی کربلا بروی؟
گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدهام؟
گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام میکنیم، ان شاء اللّه ویزا میدهند.
هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامهای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم.
به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟
گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید.
گفت: اتفاقا من هم میخواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم.
پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشتهام.
نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟
گفتم: بله!
سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم.
بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم.
نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زدهاند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ توسل به مادر
حجت الاسلام حاج سيّد جواد موسوی زنجانی میگوید:
یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم.
پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید.
پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند.
حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید.
وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، دو رکعت نماز خواندم؛ سپس صد مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم:
هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است، از شما میخواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد.
نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است.
با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد.
همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 رزق بی حساب
یک روز صبح حضرت علی ابن ابی طالب علیهما السلام به فاطمه اطهر سلام الله علیها فرمود: «آیا صبحانه ای داری که من بخورم؟» فرمود: «نه.»
امیرالمؤمنین علی از خانه خارج شد و دیناری قرض کرد که به مصرف خورد و خوراک خود برساند. در راه با مقداد مواجه شد که اهل و عیالش گرسنه بودند.
علی علیه السّلام آن دینار را به مقداد داد و خود وارد مسجد شد و نماز ظهر و عصر را با پیغمبر معظم اسلام به جای آورد.
سپس پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله دست علی علیه السلام را گرفت و با یکدیگر نزد فاطمه زهرا سلام الله علیها رفتند.
فاطمه سلام الله علیها بر سر سجاده عبادت بود و کاسه ای پشت سر فاطمه سلام الله علیها قرار داشت که از آن بخار بر میخاست.
فاطمه زهرا سلام الله علیها که نزد آن حضرت عزیزترین مردم بود، با شنیدن صدای پیامبر خدا صلی الله علیه وآله از اتاق خارج شد و به آن حضرت سلام کرد.
رسول اکرم صلی الله علیه وآله جواب سلام فاطمه سلام الله علیها را داد. آنگاه دست مبارک خود را بر سر آن بانوی معظمه کشید و به وی فرمود: «خدا تو را بیامرزد. برای ما شام بیاور.»
فاطمه اطهر سلام الله علیها کاسه غذا را آورد و مقابل پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله گذاشت.
رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله فرمود: «ای فاطمه! این غذا را از کجا آورده ای؟ من هرگز رنگی نظیر رنگ آن را ندیده ام؛ بویی نظیر بوی آن را نبوییدهام و نظیر آن را نخورده ام.»
آنگاه دست مبارک خود را میان دو کتف علی علیه السّلام گذاشت و فرمود: «این غذا در عوض آن دیناری است که در راه خدا دادی، خدا هر کسی را که بخواهد رزق و روزی بدون حساب عطا میکند.»
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۳۰
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 رزق بی حساب
از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام نقل میکند که فرمود: «حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها به علی بن ابی طالب علیهما السلام ضمانت داد که رسیدگی به امور خانه از قبیل خمیر کردن، نان پختن و آب و جارو کردن خانه را به عهده بگیرد.
حضرت علی هم ضمانت داد که امور خارج از خانه از قبیل آوردن هیزم و تهیه طعام را عهده دار شود.
یک روز امیرالمؤمنین علی به فاطمه اطهر علیهما السّلام فرمود: «آیا در خانه غذایی موجود است؟» فرمود: «قسم به حق آن خدایی که به تو مقامی والا بخشیده، سه روز است که در خانه غذایی وجود ندارد که برای تو بیاوریم.»
امیرالمؤمنین فرمود: «پس چرا مرا آگاه نکردی؟» گفت: «پدرم رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله مرا نهی کرده که از تو چیزی بخواهم. او مرا فرموده است که اگر علی چیزی برای تو آورد بپذیر، وگرنه مبادا از او چیزی خواهش کنی.»
راوی میگوید: «علی علیه السّلام از خانه خارج شد. در بین راه با شخصی رو به رو شد و مبلغ یک دینار از او قرض کرد تا برای اهل خانه خود خورد و خوراکی تهیه کند.
کمی جلوتر با مقداد بن اسود مواجه شد و به او فرمود: «برای چه در این موقع روز از خانه خارج شده ای؟» گفت: «یا امیرالمؤمنین! به حق آن خدایی که این جاه و جلال رفیع را به تو عطا کرده، گرسنگی موجب خروج من از خانه گردیده است.»
راوی میگوید: «از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام پرسیدم: «آیا در آن موقع پیامبر اسلام صلّی اللَّه علیه و آله زنده بود؟» فرمود: «آری، زنده بود.»
امیرالمؤمنین علی به مقداد فرمود من نیز به همین علت از خانه بیرون آمده و یک دینار قرض کرده ام. اکنون این یک دینار را به تو میدهم و تو را بر خویشتن مقدم میدارم.»
علی علیه السّلام آن دینار را به مقداد داد و به سوی خانه خویش بازگشت. وقتی به آنجا رسید دید که پیامبر اکرم نشسته و حضرت زهرای اطهر مشغول نماز است و یک ظرف سر پوشیده نیز مابین ایشان قرار دارد.
هنگامی که حضرت زهرا از نماز فراغت یافت، ظرف را جلو کشید. دیدند کاسه انباشته از نان و گوشت است.
امیرالمؤمنین فرمود: «یا فاطمه! این غذا را از کجا آورده ای؟» گفت: «از طرف خدا آمده. {خدا هر کس را که بخواهد رزق و روزی بی حساب میدهد.}
پیامبر اعظم اسلام فرمود: «یا علی! آیا دوست داری برای تو و زهرای اطهر مثالی بزنم؟» گفت: «آری.»
فرمود: «تو مثل حضرت زکریا علیه السّلام هستی، زیرا آن حضرت هم زمانی که در محراب عبادت حضرت مریم حاضر شده بود، ظرف غذایی نزد او یافت و از مریم پرسید: «این غذا را از کجا آورده ای؟»
مریم پاسخ گفت: {از طرف خدا آمده. خدا هر کس را که بخواهد رزق و روزی بی حساب میدهد.} آنها به مدت یک ماه از غذای آن کاسه میخوردند.
📔 بحارالانوار، ج۴۳، ص۳۱
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 خصایص حضرت رضا (ع)
ابراهیم بن عباس میگوید: هرگز ندیدم حضرت رضا علیه السّلام با سخن خود کسی را برنجاند و هرگز ندیدم سخن کسی را قطع کند تا او صحبت خود را تمام میکرد و هرگز محتاجی را که قدرت رفع حاجتش را داشت، رد نکرد.
هرگز پاهای خود را مقابل کسی که نشسته بود دراز نمی کرد و در مقابل کسی که نشسته بود، تکیه نمی کرد،
و هرگز غلامان خود را ناسزا نمی گفت و ندیدم که آب دهان به زمین بیندازد، و هرگز در موقع خنده قهقهه نمی زد، بلکه خنده آن جناب تبسم بود.
در خلوت سفره اش را که میگستردند، غلامان خود و حتی دربانها و مهتر چهارپایان را بر سفره خویش مینشاند.
شبها کم میخوابید و بسیار بیدار بود. بیشتر شبها از ابتدای شب تا صبح، شب زنده دار بود. بسیار روزه میگرفت. روزه سه روز در ماه از او فوت نمی شد و میفرمود: این سه روز، روزه تمام عمر است.
بسیار کار خیر میکرد و در پنهانی صدقه میداد. بیشتر در شبهای تاریک چنین کاری را میکرد. هر کس بگوید که چون او کسی را از نظر مقام و شخصیت دیده است، باور نکنید.
📔 عیون اخبارالرضا (ع)، ج۲، ص۱۸۴
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 بیست و هشت دینار
غفاری میگوید: مردی از آل ابی رافع، آزادشده پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم که فلان نامش بود، از من طلبکار بود و طلبش را از من مطالبه کرد و بسیار سخت گرفت.
وقتی سخت گیری او را دیدم، نماز صبح را در مسجد پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم خواندم. آنگاه خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم.
آن وقت امام در عریض بود. همین که به در خانه اش رسیدم، دیدم که آن جناب سوار الاغی است و میآمد و پیراهنی با ردایی بر تن داشت. همین که چشم من به آن جناب افتاد خجالت کشیدم.
به من که رسید ایستاد و نگاهی به من کرد. من سلام دادم و ماه رمضان بود. عرض کردم: آقا، فدایت شوم! غلام شما فلانی از من طلبکار است و آبرویم را برده است.
من با خود خیال میکردم دستور خواهد داد که فعلا از من دست بردارد. به خدا نگفتم چقدر طلب او است و نه چیزی در این مورد تعیین کردم. حضرت دستور داد بنشینم تا برگردد.
همان جا بودم تا نماز مغرب را خواندم و من در حال روزه بودم. دلم گرفت و تصمیم به بازگشت گرفتم. در همین موقع دیدم که امام علیه السّلام میآید و مردم اطرافش را گرفته اند و گداها سر راهش نشسته اند و امام به آنها کمک میکرد.
بعد به خانه اش رفت. سپس خارج شد و مرا خواست. خدمتش رسیدم و با آن جناب وارد شدم. شروع کردم به صحبت کردن از پسر مسیب که فرماندار مدینه بود. خیلی وقتها من از او با امام صحبت میکردم.
حرفم که تمام شد فرمود: خیال نمی کنم که افطار کرده باشی. عرض کردم: نه. برایم غذا آوردند. ایشان غذا را جلوی من گذاشت و به غلام خود دستور داد با من غذا بخورد و من با غلام غذا خوردم.
غذا که تمام شد فرمود: بالش را بلند کن و هر چه زیر آن هست، برای خود بردار! بالش را که یک طرف کردم، دیدم زیر آن مقداری دینار طلا است. آنها را برداشتم و در جیب نهادم.
به چهار نفر از غلامانش دستور داد که به همراه من بیایند تا به منزل برسم؛ عرض کردم: فدایت شوم! شبگرد امیر مدینه در حال گردش است، دلم نمی خواهد مرا با غلامان شما ببیند.
فرمود: صحیح است، خدا تو را رهبری کند. بعد به غلامانش فرمود هر وقت که او گفت، برگردند. نزدیک منزل خود که رسیدم و ترس از من زائل شد، آنها را برگرداندم.
وارد منزل که شدم چراغ خواستم و نگاهی به پولها کردم. در میان آنها یک دینار بود که میدرخشید. از زیبایی آن خوشم آمد. آن را برداشتم و نزدیک چراغ بردم.
دیدم به خطی روشن نوشته است: «حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است و باقیمانده پولها از آن تو است.» به خدا قسم من کاملا و به طور یقین نمی دانستم که مقدار قرض او را چقدر است!
📔 ارشاد شیخ مفید، ص۲۸۸
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 عرضه اعمال
موسی بن سیار میگوید: من در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم و وارد کوچههای طوس شدیم. ناگاه سر و صدایی شنیدم و از پی آن صدا رفتم. دیدم جنازه ای است.
همین که چشمم به جنازه افتاد، دیدم که حضرت رضا علیه السّلام پای از رکاب خارج کرد، پیاده شد، به طرف جنازه رفت و جنازه را بلند کرد!
بعد به من فرمود: ای موسی بن سیار! هر کس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع کند، آنچنان گناهانش میریزد که گویی تازه از مادر متولد شده و گناهی برایش نمی ماند.
سپس همان طور رفت تا آن جنازه را کنار قبر گذاشتند. در این موقع امام علیه السّلام جلو رفت و مردم را از اطراف جنازه دور کرد تا میت را مشاهده کرد.
پس دست روی سینه اش گذاشت و فرمود: ای فلانی پسر فلان کس! تو را به بهشت بشارت میدهم! پس از این ساعت دیگر ترسی بر تو نیست.
عرض کردم: فدایت شوم! آیا این مرد را میشناسی؟ به خدا قسم تا امروز به این سرزمین پا نگذاشته ای!
فرمود: موسی! مگر نمی دانی اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما ائمه عرضه میشود؛ هر کوتاهی که داشته باشند از خدا درخواست میکنیم از آن چشم پوشی نماید و هر کار نیک که داشته باشند، از پروردگار تقاضا میکنیم پاداش آنها را بدهد.
📔 مناقب، ج۴، ص۳۴۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔘 سختتر از مسخ شدن
امام عسکری علیه السّلام از پدرانش نقل میکند که یک وقت حضرت علی بن الحسین علیهما السّلام، حال آن گروهی را از بنی اسرائیل که مسخ شدند، یعنی از شکل انسان خارج گردیدند و بوزینه شدند، شرح میداد.
وقتی به آخر داستان آنان رسید فرمود: خدا آن گروه را به علت این که در روز شنبه ماهی صید کردند مسخ کرد (یعنی به صورت حیوان درآورد). پس جنایت و حال آن افرادی که فرزندان پیامبر خدا صلّی اللَّه علیه و آله را کشتند و نسبت به آن حضرت هتک حرمت نمودند چگونه خواهد بود؟
گر چه خدا ایشان را در دنیا مسخ نکرد، ولی آن عذابی که خدا در عالم آخرت برای آنان آماده کرده است، دهها برابر از مسخ شدن سخت تر خواهد بود.
به حضرت سجاد علیه السّلام گفته شد: یا ابن رسول اللَّه! ما این حدیث را از شما شنیدیم، ولی بعضی از ناصبیها به ما میگویند: اگر قتل حسین علیه السّلام خطا و باطل باشد، پس از صید ماهی در روز شنبه بزرگ تر است. پس چرا خدا آن طور که بر صیاد ماهیان غضب کرد، بر قاتلین امام حسین علیه السّلام غضب ننمود؟
حضرت سجاد علیه السّلام فرمود: در جواب آنان بگو: اگر نافرمانی شیطان از آن اشخاصی که به وسیله اغوای شیطان کافر شدند بزرگ تر باشد، پس چرا خدا گروهی از آنان را از قبیل قوم نوح و فرعون هلاک نمود، ولی شیطان را هلاک نکرده، در صورتی که شیطان برای هلاکت سزاوارتر بود،
پس چرا خدا آن گروه را با این که کفر و نافرمانی ایشان به قدر شیطان نبود نابود کرد و ابلیس را با این که برای کشف اعمال زشت فعالیت میکند باقی نهاد؟
آیا خدا در تدبیر و حکم خود که بعضی را هلاک مینماید و بعضی را زنده میگذارد حکیم نیست؟ پس آن صیادهای ماهیان و کشندگان امام حسین علیه السّلام نیز همین حال را خواهند داشت.
خدای علیم درباره این دو دسته مردم عملی انجام میدهد که عین صواب و حکمت است. خدا راجع به عملی که انجام میدهد مسئول نیست، ولی بندگانش مسئولیت خواهند داشت.
📔 بحار الأنوار، ج۴۵، ص۲۹۷
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🟢 فرزندان حضرت فاطمه (س)
ابو هاشم جعفری میگوید: در زمان متوکل زنی مدعی شد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیهما السّلام دختر پیغمبرم!
متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی، با اینکه از زمان پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم سالها میگذرد.
گفت: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دست بر سرم کشیده و دعا کرده است که هر چهل سال یک مرتبه جوانی به من برگردد! من تا کنون خود را به مردم معرفی نکرده بودم اما احتیاج مرا واداشت که خود را معرفی کنم.
متوکل گروهی از اولاد علی علیه السّلام و بنی عباس و طایفه قریش را خواست و جریان او را به آنها گفت؛ چند نفر وفات حضرت زینب را در سال فلان روایت کردند.
متوکل به او گفت: در مقابل این روایت، تو چه میگویی؟
گفت: روایت دروغی است، از خودشان ساخته اند. من از نظر مردم پنهان بوده ام! کسی مرگ و زندگی مرا نمی دانسته.
متوکل به آنها گفت، غیر از این روایت دلیل دیگری دارید که این زن را مغلوب کنید؟
گفتند: نه. متوکل گفت: من از جدم عباس بیزار باشم اگر او را مانع از ادعایش شوم مگر با دلیل.
گفتند: خوب است ابن الرضا (حضرت هادی علیه السلام) را احضار کنی شاید او دلیل دیگری غیر از این روایت داشته باشد! از پی آن جناب فرستاد و جریان آن زن را برایش نقل کرد.
امام فرمود: دروغ میگوید، حضرت زینب علیها السّلام در فلان ماه و فلان روز از دنیا رفت!
متوکل گفت: اینها نیز همین روایت را نقل کردند ولی من قسم یاد کردهام که مانع ادعایش نشوم مگر با دلیل!
امام فرمود: چیز مهمی نیست، دلیلی بیاورم که او را ملزم نماید و دیگران نیز بپذیرند. پرسید: چه دلیلی؟
فرمود: گوشت فرزندان فاطمه علیها السّلام بر درندگان حرام است. او را وارد گودال درندگان کن! اگر از فرزندان فاطمه علیها السّلام باشد درندگان به او کاری ندارند.
متوکل به آن زن گفت: چه میگویی؟ گفت: او مایل است مرا به کشتن دهد، اینجا فرزندان امام حسن و امام حسین زیادند. هر کدام را مایلی پیش درندگان بفرست.
در این موقع رنگ از چهره همه پرید. بعضی از دشمنان امام گفتند: میخواهد دیگری را با حیله به چنگ درندگان اندازد، چرا خودش نمی رود؟
متوکل نیز به این پیشنهاد اظهار تمایل کرد. چون میل داشت بدین وسیله امام از بین برود بی آنکه او در خونش دخالتی کرده باشد.
رو به امام کرده و گفت: چرا خودتان نمی روید؟ فرمود: اگر شما مایل باشید میروم. گفت: بفرمایید. نردبانی آوردند و راه وارد شدن به محل درندگان را گشودند.
شش شیر در آنجا بود. امام پایین رفت و میان شیرها نشست. آنها اطراف امام علیه السّلام را گرفتند، دستهای خود را روی زمین پهن کرده، سر بر روی دست خویش نهادند.
امام علیه السّلام دستی بر سر یکایک آنها کشید. به هر کدام اشاره مینمود که فاصله بگیرد و کنار برود، به سمتی که امام دستور داده بود میرفتند و در مقابل امام ایستادند.
وزیر متوکل به او گوشزد کرد که این کار بر ضرر تو است، بگو قبل از اینکه جریان منتشر گردد از آنجا خارج شود.
متوکل گفت: ما نظر بدی درباره شما نداشتیم، منظورمان این بود که فرمایش شما ثابت شود. اکنون خوب است بالا بیایید.
امام از جای حرکت کرد و نزدیک نردبان آمد. شیرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهای ایشان میمالیدند.
همین که پای بر اولین پله نردبان گذاشت، اشاره کرد برگردید. همه رفتند. ایشان بالا آمد و فرمود: هر کسی مدعی است فرزند فاطمه زهرا علیها السّلام است میان این درندهها برود.
متوکل رو به آن زن کرده گفت: پایین برو. زن شروع به التماس نموده و گفت: من به دروغ گفتم دختر فلان کس هستم! از فقر و تنگدستی این ادعا را کردم.
متوکل گفت او را میان درندهها بیاندازید ولی مادرش درخواست کرد که آن زن را ببخشد.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۰۶
#امام_هادی #حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 بهترین اهل بهشت
مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام از او بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟
آن زن خدمت حضرت زهرا علیهاالسلام رسید و مطلب را پرسید.
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود:
- به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا میآوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری میجویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.
زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهرا علیهاالسلام را برای همسرش نقل کرد.
مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید:
- وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟ بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود.
زن بار دیگر محضر فاطمه علیهاالسلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود.
حضرت زهرا علیهاالسلام فرمود:
- به همسرت بگو؛ آن طور که فکر میکنی نیست. چه اینکه شیعیان ما بهترینهای اهل بهشتند،
ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود،
ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه.
آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده،
پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل میگیرد.
📔 بحار الأنوار، ج١٨، ص١۵۵
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)
در چنين روزى حضرت حوراء انسيه عذراء بتول امّ ابيها حضرت فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها در سال پنجم بعثت در مكه مكرمه به دنيا آمد.
در شب معراج خداوند سيبى به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله هديه داد كه از عظمت خلقت و بوى و رنگ و زيبائى آن ملائكه تعجب كردند.
خداوند امر فرمود تا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله آن را ميل كند. هنگامى كه آن سيب را شكافت، نورى از آن درخشيد. جبرئيل گفت: بخور يا رسول اللَّه، كه اين نور منصوره فاطمه، دخترى است كه متولد خواهد شد.
.
.
هنگامى كه حضرت خديجه سلام اللَّه عليها دوران آبستنى خود را مىگذراند، حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها از داخل شكم با مادر صحبت مى فرمود، و او را دلدارى مى داد و به صبر و پايدارى دعوت مى فرمود.
پيامبر به خديجه سلام اللَّه عليها فرمودند: «جبرئيل به من بشارت داد كه اين مولود دختر است، و او موجودى پاك و با بركت است. خداوند متعال نسل و ذريه مرا از او قرار مىدهد، و از نسل او امامانى در امت قرار خواهد داد كه بعد از پايان يافتن وحى او، جانشينانش در روى زمين باشند».
هنگام ظاهر شدن آثار وضع حمل، سراغ زنان قريش فرستادند. ولى كسى براى كمك نيامد؛ زيرا آنها راضى به ازدواج حضرت خديجه سلام اللَّه عليها با پيامبر نبودند، و خديجه سلام اللَّه عليها از اين برخورد غمناك شد.
در همين حال چهار زن بلند بالا كه شبيه زنان بنى هاشم بودند بر او وارد شدند. يكى از آنان به او گفت: اى خديجه، غمگين مباش كه ما فرستادگان پروردگار تو هستيم.
ما خواهران توايم. من ساره هستم، و اين آسيه دختر مزاحم و همنشين تو در بهشت و اين مريم دختر عمران و اين صفوراء دختر شعيب است. خداوند ما را نزد تو فرستاده تا به تو كمك كنيم.
.
هنگامی که عليا مخدره خديجه كبرى سلام اللَّه عليها، حضرت فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها را پاك و پاكيزه به دنیا آورد، در اين هنگام نورى از وجودش درخشيد كه تمام خانه هاى مكه را روشن كرد، و اين نور در شرق و غرب درخشش نمود.
یکی از آن بانوان، حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها را با آب كوثر شستشو داد، و پارچه سفيدى كه از شير سفيدتر و از مشك و عنبر خوشبوتر بود بيرون آورد. يكى را بر بدن او پيچيده و ديگرى را بر سرش انداخت و سپس از او خواست كه سخن بگويد.
حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها لب به سخن گشود، و فرمود: «اشهد ان لا اله الا اللَّه، و ان ابى رسول اللَّه سيّد الانبياء و ان بعلى سيّد الاوصياء و ان ولدى سيّد الاسباط»: «گواهى مى دهم كه جز اللَّه خدائى نيست، و پدرم فرستاده خدا و سرور پيامبران است، و شوهرم سرور جانشينان و فرزندانم آقاى نوادگان و اسباط هستند».
بعد بر يكايك آنان سلام كرده و هر يك را به اسم صدا زد. آنان بر چهره، او تبسم كردند، و حور العين و بهشتيان يكديگر را به ولادت حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها بشارت دادند.
در آسمان نورى درخشان پديد آمد كه ملائكه تا آن روز چنان نورى را نديده بودند، و لذا نام حضرت را «زهرا» گذاشتند.
یکی از آن بانوان به خديجه سلام اللَّه عليها گفت: «او را پاك و پاكيزه و آراسته و با بركت در بر گير، كه در نسل و ذريّه اش بركت قرار داده شده است».
📔 بحار الأنوار، ج١۶، ص۸۰؛ كافى: ج ۱، ص ۳۸۱
#میلاد_حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
🔻
پیغمبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله پس از اینکه آمین گفت، رو به اصحاب خود کرد و فرمود: «خدا این دعا را در دنیا در حق فاطمه زهرا مستجاب کرده است، زیرا من پدر فاطمه هستم که احدی نظیر من نیست. علی شوهر فاطمه است که اگر علی نبود محال بود همسر و همانندی برای فاطمه اطهر یافت شود. خدا حسنین را به فاطمه زهرا عطا کرده که نظیر ایشان در عالم وجود ندارد؛ حسنین بزرگ سبطهای پیامبران و بزرگ جوانان اهل بهشتند. »
آنگاه آن حضرت به مقداد و عمار و سلمان که در مقابلش بودند گفت: «آیا میخواهید بیش از این برای شما بگویم؟ » گفتند: «آری یا رسول اللَّه. »
رسول اعظم فرمود: «زمانی جبرئیل نزد من آمد و گفت: «هنگامی که فاطمه اطهر رحلت کند و دفن شود، فرشتهها در قبر از وی میپرسند: «پروردگار تو کیست؟ » او خواهد گفت: «پروردگار من خدا است. » از او میپرسند: «پیغمبر تو کیست؟ » او خواهد گفت: «پدرم. » میپرسند: «ولی تو کیست؟ » میگوید: «همین علی بن ابی طالب که بر لب قبرم ایستاده است. »
آنگاه رسول خدا افزود: «گوش به من بسپارید تا بیش از این از فضائل فاطمه برای شما بگویم. خدای مهربان گروهی از ملائکه را مأمور کرده که فاطمه را از جلو، عقب، راست و چپ محافظت کنند، این ملائکه که در زمان حیات فاطمه و کنار قبر او و موقع رحلت وی با او هستند، صلوات بسیاری به فاطمه و پدر و شوهر و فرزندانش میفرستند.»
عمار گردنبند فاطمه زهرا را با مشک خوشبو کرد و آن را در میان یک برد یمانی پیچید. سپس آن را به غلامی که نامش سهم بود داد (این برده را عمّار از سهمی که در جنگ خیبر به او رسیده بود خریداری کرده بود) و به وی گفت: «این گردنبند را بگیر و به حضور پیامبر اعظم اسلام تقدیم کن. من تو را نیز به آن حضرت هدیه کردم. »
غلام گردنبند را گرفت، به حضور رسول خدا آمد و سخن عمار را به عرض آن حضرت رسانید. پیغمبر اکرم به آن غلام گفت: «نزد دخترم زهرا برو، چرا که من تو را با این گردنبند به وی بخشیدم. »
هنگامی که غلام با آن گردنبند به حضور فاطمه اطهر آمد و سخن پیامبر خدا را به عرض او رساند، آن بانو گردنبند را گرفت و خود غلام را در راه خدا آزاد کرد.
غلام پس از شنیدن مژده آزادی اش خندید و گفت: « این گردنبند چقدر برکت داشت زیرا گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بی نیاز کرد، غلام زر خریدی را آزاد کرد و خود عاقبت به دست صاحب خویش بازگشت! »
📔 بحار الأنوار، ج۴۳، ص۵۸
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚰️ نجات از قبر پس از دفن
مرحوم آقا سید زین العابدین کاشی در کربلا خادمی تبریزی و اهل تقوا داشت که نقل میکرد:
قبل از مجاورت کربلا، در خارج شهر تبریز نزدیک قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا میخوابیدم.
شبی هوا سخت سرد بود و من درب قهوه خانه را محکم بستم و خوابیدم، ناگاه کسی در را به سختی کوبید، برخاستم در را باز کردم آن شخص فرار کرد،
مرتبه دوم در را سختتر کوبید، آمدم در را گشودم باز فرار کرد.
گفتم البته این شخص امشب مزاحم من شده پس چوبی به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافی کنم،
تا مرتبه سوم در را کوبید در را گشودم و او را تعقیب کردم تا وارد قبرستان شد و در نقطهای محو گردید.
پس در همان محل توقف کردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص میکردم، بعد خیال کردم شاید پنهان شده همانجا خوابیدم به قصد اینکه اگر پنهان شده ظاهر شود.
چون خوابیدم و گوشم را به زمین گذاشتم ناگاه صدای ضعیفی شنیدم که شخصی از زیر خاک ناله میکند، متوجه شدم که قبر تازهای است که طرف عصر کسی را آنجا دفن کردهاند و دانستم که سکته کرده بوده و در قبر به هوش آمده،
پس دلم برایش سوخت و به قصد خلاصی او خاکها را برداشتم و لحد را کنار زدم. شنیدم که میگفت کجا هستم؟! پدرم کجاست؟! مادرم کجاست؟!
پس لباس خود را بر او پوشانیدم و او را بیرون آورده در قهوه خانه جای دادم ولی او را نشناختم تا بستگانش را خبر کنم،
آهسته آهسته از او پرسش میکردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بیرون آمده همان شب پدر و مادرش را پیدا کردم و آنها را خبر دادم،
پس آمدند و او را به سلامتی به خانه بردند، آنگاه دانستم که آن شخص کوبنده در، مأمور غیبی بوده برای نجات آن جوان...
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٩٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔵 اخبار آسمانها
روزی مأمون از راهی عبور میکرد، به حضرت جواد علیه السّلام که در بین بچهها بود برخورد. همه فرار کردند جز آن جناب.
مأمون گفت: او را بیاورید. پرسید: چرا تو از میان تمام بچهها فرار نکردی؟ فرمود: نه گناهی کرده بودم که فرار کنم و نه راه تنگ بود که برایت وسیع کنم! از هر طرف مایلی برو.
پرسید: تو که هستی؟ فرمود: من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام هستم.
مأمون گفت: از علم و دانش چه بهره داری؟ فرمود: میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی.
مأمون جدا شد و به راه خود ادامه داد. روی دست او بازی شکاری بود که با آن شکار میکرد.
مقداری که گذشت، باز از روی دست او پرواز کرد و در طرف راست و چپ، هر چه نگاه کرد شکاری نیافت! برگشت و روی دست او نشست.
مأمون دو مرتبه او را فرستاد؛ باز دامنه افق را گرفت و آنقدر رفت که دیگر از نظر ناپدید شد. یک ساعت طول کشید، آنگاه برگشت در حالی که ماری صید کرده بود.
مأمون مار را در آشپز خانه گذاشت و به اطرافیان خود گفت: اجل این پسر امروز به دست من نزدیک شده.
سپس مأمون برگشت. حضرت جواد علیه السلام در بین همان کودکان بود. (مامون) به حضرت گفت: از اخبار آسمانها چه اطلاعی داری؟
فرمود: پدرم از آباء گرام خود از پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از جبرئیل از خدای بزرگ نقل کرد که بین آسمان و هوا دریایی متلاطم است که میان آن دریا مارهایی وجود دارد. شکم سبز رنگی دارند و پشت آنها سیاه و دارای خالهای سفید است. پادشاهان بازهای خود را میفرستند و آنها را صید میکنند و بدان وسیله میخواهند دانشمندان را آزمایش کنند.
مأمون گفت: خودت و پدرت و جدت و پروردگارت درست فرموده اند. امام جواد علیه السلام را سوار نمود بعد از آنام الفضل دختر خود را به ازدواجش در آورد.
📔 مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۸۸
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia