eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
21 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔹 در جست‌وجوی امام زمان (عج) چون حضرت ابومحمد (امام عسکری) علیه السلام وفات کرد، از قم و بلاد جبل جماعتی با اموالی که می‌آوردند، به سرّ من رأی (سامرا) وارد شدند و ایشان از حضرت خبری نداشتند، پس سؤال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کرده، گفتند: پس از او (امام) کیست؟ گفتند: جعفر برادرش پس از او سؤال کردند. گفتند: به بیرون شهر رفته و در زورقی نشسته در دجله شرب خمر می‌کند و با او است سرود نوازنده‌ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صفت امام نیست و بعضی از ایشان گفتند برویم و این اموال را برگردانیم به صاحبانش، پس ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری قمی گفت: تأمل کنید تا این مرد برگردد و در امر (امامت) درست تفحص کنیم. چون جعفر برگشت داخل شدند بر او و سلام کردند و گفتند: ای سید ما، ما از اهل قم هستیم، در ما جماعتی از شیعه و غیر شیعه است و ما برای سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالی را آورده‌ایم. پس گفت: کجا است آن مالها؟ گفتیم: با ما است، گفت: حمل نمایید آن را به نزد من، گفتند: برای این اموال خبر دیگری است که آن را نگفتیم، گفت: آن چیست؟ گفتند: این اموال جمع می‌شود از عامه شیعه و در آن، یک دینار و دو دینار و سه دینار هست، آنگاه جمع می‌کنند آن را در کیسه و سر آن را مهر می‌کنند و ما هر وقت که مالها را می‌آوردیم سید ما می‌فرمود که همه مال فلان مقدار است، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهای مردم را خبر می‌داد و می‌فرمود که نقش مهر چیست. جعفر گفت: دروغ می‌گویید و بر برادرم می‌بندید چیزی را که نمی کرد، این علم غیب است. پس آن قوم چون سخن جعفر را شنیدند بعضی به بعضی نگاه کردند، پس گفت: این مال را بردارید به نزد من آورید، گفتند: ما قومی هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیده بودیم از سید خود حسن (عسکری) علیه السلام، اگر تو امامی آن مالها را برای ما وصف کن وگرنه به صاحبانش بر می‌گردانیم هرچه می‌خواهند در آن مال‌ها بکنند. پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من رأی بود و از دست ایشان شکایت کرد پس چون در نزد خلیفه حاضر شدند خلیفه به ایشان گفت: این اموال را بدهید به جعفر، گفتند: (اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَةَ) ما جماعتی مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها برای جماعتی است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر به علامت و دلالتی که جاری شده بود با ابی محمّد علیه السلام، پس خلیفه گفت: چه بود آن دلالتی که جاری شده بود با ابی محمّد علیه السلام، قوم گفتند: که وصف می‌کرد برای ما اشرفی‌ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین می‌کرد مالها را به او تسلیم می‌کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده، پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد برای ما آنچه را که به پا می‌داشت برای ما برادر او و گرنه مال‌ها را بر می‌گردانیم به صاحبانش که آن را فرستادند به توسط ما. جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! اینها قومی هستند دروغگو و بر برادرم دروغ می‌بندند و این علم غیب است، پس خلیفه گفت: این قوم رسولانند (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ). پس جعفر مبهوت شد و جوابی نیافت، پس آن جماعت گفتند امیرالمؤمنین بر ما احسان کند و فرمان دهد به کسی که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم، پس به نقیبی امر کرد ایشان را بیرون کرد، چون از بلد بیرون رفتند پسری به نزد ایشان آمد که نیکوترین مردم بود در صورت و گویا خادم بود، پس ایشان را آواز داد که ای فلان پسر فلان و ای فلان پسر فلان اجابت کنید مولای خود را. پس به او گفتند تو مولای مایی؟ گفت: معاذاللّه! من بنده مولای شمایم پس بروید به نزد آن جناب، گفتند پس با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولای ما امام حسن (عسکری) علیه السلام، پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریری نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سبزی بود پس سلام کردیم بر آن جناب و سلام ما را جواب داد آنگاه فرمود: همه مال فلان قدر است و مال فلان چنین است و پیوسته وصف می‌کرد تا آنکه جمیع مال را وصف کرد، پس وصف کرد جامه‌های ما را و سواریهای ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان، پس افتادیم به سجده برای خدای تعالی و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سؤال کردیم از هرچه خواستیم پس جواب داد و اموال را حمل کردیم به سوی آن جناب، و ما را امر فرمود که دیگر چیزی به سرّ من رأی حمل نکنیم و اینکه برای ما شخصی را در بغداد منصوب فرماید که اموال را به سوی او حمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و بعد از آن اموال حمل می‌شد به بغداد نزد منصوبین و بیرون می‌آمد از نزد ایشان توقیعات. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص٧٧۴ 🔰 @DastanShia
. 💠 توسّل به آقا امام زمان (عج) حضرت آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى خود از قول يكى از اعاظم نجف نقل مى فرمايد: ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت وملاقات ارحام عازم ايران شديم و پس از زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام عازم وطن خود كه شهرى است در نزديكيهاى مشهد گرديديم. آب و هواى آنجا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز به روز مرضش شدّت پيدا كرد و هر چه معالجه كرديم سودمند واقع نشد و در آستانه مرگ قرار گرفت. من در بالين او بودم و بسيار پريشان شدم و ديدم عيالم در اين وقت فوت مى كند و من بايد تنها به نجف برگردم و در نزد پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و در آنجا دفن كرد و خودش برگشت حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد. فوراً آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان (عج) پيدا كردم و عرض كردم: يا ولى اللّه! همسر من را شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است. و با نهايت تضرّع و التجاء متوسّل شدم. سپس به اطاق عيالم آمدم. ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدى؟ چرا نگذاشتى؟ من متوجّه نشدم چه مى گويد و تصوّر كردم كه حالش بد است. بعد كه قدرى آب به او داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيّه خود را براى من نقل كرد و گفت: عزرائيل براى قبض روح من با لباسى سفيد آمد و بسيار زيبا و آراسته بود. به من لبخندى زد و گفت: حاضر به آمدن هستى؟ گفتم: آرى! بعداً اميرالمؤ منين عليه السلام تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى نمودند و به من فرمودند: من مى خواهم بروم نجف، مى خواهى با هم به نجف برويم؟ گفتم: بلى! خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم. من برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم. همينكه خواستم با آن حضرت از اطاق خارج شوم ديدم كه آقا امام زمان (عج) آمدند و تو هم دامان امام زمان (عج) را گرفته‌اى. حضرت امام زمان (عج) به آقا اميرالمؤمنین عليه السلام فرمودند: اين بنده به ما متوسّل شده، حاجتش را برآوريد! حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سر مبارك را پايين انداخته و به عزرائيل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤمن كه متوسّل به فرزند ما شده است برو تا موقع معيّن! و آنگاه اميرالمؤمنين عليه السلام از من خداحافظى كردند و رفتند. چرا نگذاشتى بروم؟ 📔 معادشناسى: ج۱، ص۲۸۸ 🔰 @DastanShia
. 📝 نوشتن کاغذ برای دیدار امام زمان (عج) عالم صالح مرحوم سید محمّد پسر جناب سید عباس که از قریه جب شیث از قرای جبل عامل بوده است. او به واسطه تعدی حکام جور که خواستند او را داخل در نظام عسکریه کنند از وطن متواری شده و با بی‌بضاعتی به نحوی که در روزِ بیرون آمدن از جبل عامل جز پول کمی چیزی نداشته، و هرگز گدایی نکرد. مدتی سیاحت کرد و در ایام سیاحت در بیداری و خواب عجایب بسیار دیده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانیه منزلی گرفت و در نهایت پریشانی می‌گذرانید و بر حالش جز دو سه نفر کسی مطلع نبود تا آنکه مرحوم شد. از وقت بیرون آمدن وی از وطن تا زمان فوت پنج سال طول کشید، بسیار عفیف و با حیا و قانع و در ایام تعزیه داری حاضر می‌شد و گاهی از کتب ادعیه عاریه می‌گرفت، و چون بسیاری از اوقات زیاده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شریف چیز دیگری نداشت لذا به جهت وسعت رزق بر خواندن ادعیه مأثور مواظبت داشته و گویا کمتر ذکری و دعائی بود که از او فوت شده باشد و غالب شب و روز مشغول بود، برای استغاثه به حضرت حجت علیه السلام مشغول نوشتن عریضه شد و بنا گذاشت که چهل روز مواظبت کند به این طریق که قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن با باز شدن دروازه کوچک شهر که به سمت دریا است بیرون رود به طوری که احدی او را نبیند، آنگاه عریضه را در گل گذاشته و به آب اندازد، چنین کرد تا سی و هشت یا نه روز، فرمود: در آن روز بر می‌گشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زیر انداخته و خلقم بسیار تنگ بود، که ملتفت شدم گویا کسی از عقب به من ملحق شد با لباس عربی و چفیه و عقال، و سلام کرد، من با حال افسرده جواب مختصری دادم و توجه به جانب او نکردم، چون میل سخن گفتن با کسی را نداشتم، قدری در راه با من مرافقت کرد و من با همان حالت اولی باقی بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل: سید محمّد! چه مطلبی داری که امروز سی و هشت روز یا نه روز است که قبل از طلوع آفتاب بیرون می‌آیی و تا فلان مکان از دریا می‌روی و عریضه‌ای در آب می‌اندازی؟ "گمان می‌کنی که امامت از حاجت تو مطلع نیست؟" سید محمّد گفت من تعجب کردم که احدی بر کار من مطلع نبود خصوصا این مقدار از ایام را و کسی مرا در کنار دریا نمی دید و کسی از اهل جبل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوصا با چفیه و عقال که در جبل عامل مرسوم نیست، پس احتمال نعمت بزرگ و نیل مقصود و تشرف به حضور غایب مستور امام عصر علیه السلام را دادم و چون در جبل عامل شنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است که هیچ دستی چنان نیست، با خود گفتم مصافحه می‌کنم اگر احساس این مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارک عمل نمایم، به همان حالت دو دست خود را پیش بردم آن جناب نیز دو دست مبارک پیش آورد مصافحه کردم، نرمی و لطافت زیادی یافتم یقین کردم به حصول نعمت عظمی و موهبت کبری پس روی خود را گردانیدم و خواستم دست مبارکش را ببوسم کسی را ندیدم! 📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٧٨٨ 🔰 @DastanShia
. ✨ راهنمای گمشدگان این حکایت، قصه تشرف سید محمّد جبل عاملی است به لقاء امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که نقل می‌کند: چون به مشهد مقدس رضوی مشرف شدم با فراوانی نعمت آنجا بر من تنگ می‌گذشت، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بیرون روند چون یک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مرافقت نکردم زوار رفتند. ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از ادای فریضه دیدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله دیگر نیست و اگر به این حال بمانم چون زمستان شود تلف می‌شوم برخاستم نزدیک ضریح رفتم و شکایت کردم، و با خاطر افسرده بیرون رفتم و با خود گفتم به همین حال گرسنه بیرون می‌روم اگر هلاک شدم مستریح می‌شوم و الا خود را به قافله می‌رسانم. از دروازه بیرون آمدم از راه جویا شدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غروب راه رفتم به جایی نرسیدم فهمیدم که راه را گم کردم به بیابان بی پایانی رسیدم که سوای حنظل چیزی در آن نبود. از شدت گرسنگی و تشنگی قریب پانصد حنظل شکستم شاید یکی از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا می‌گردیدم که شاید آبی یا علفی پیدا کنم تا آنکه مأیوس شدم و تن به مرگ دادم و گریه می‌کردم. ناگاه مکان مرتفعی به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبی دیدم تعجب کردم که در بلندی چشمه آب چگونه است، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم، بعد از نماز عشاء هوا تاریک شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهای غریب از آنها می‌شنیدم بسیاری از آنها را می‌شناختم چون شیر و گرگ و بعضی از دور چشمشان مانند چراغ می‌نمود وحشت کردم، و چون زیاده بر مردن چیزی نمانده بود و رنج بسیار کشیده بودم، رضا به قضا داده خوابید وقتی بیدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بی حالی. در این حال سواری نمایان شد، با خود گفتم این سوار مرا خواهد کشت زیرا که در صدد دستبردی خواهد بود و من چیزی ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمی خواهد زد، پس از رسیدن سلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه می‌کنی؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود کردم، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمی خوری؟ من چون فحص کرده بودم و مأیوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخریه مکن و به حال خود واگذار، فرمود: به عقب نگاه کن. نظر کردم بوته‌ای دیدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت، فرمود: به یکی از آنها سد جوع کن و نصف یکی صبح بخور و نصف دیگر را با خربزه صحیح دیگر همراه خود ببر، و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قریب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مکن که به کارت خواهد آمد، نزدیک به غروب به سیاه خیمه‌ای خواهی رسید آنها تو را به قافله خواهند رسانید. پس، از نظر من غایب شد. من برخاستم و یکی از آن خربزه‌ها را شکستم بسیار لطیف و شیرین بود که شاید به آن خوبی ندیده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه دیگر را شکسته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه دیگر روانه شدم، قریب به غروب آفتاب از دور خیمه‌ای دیدم چون اهل خیمه مرا از دور دیدند به سوی من دویدند و مرا به سختی گرفته به سوی خیمه بردند گویا توهم کرده بودند که من جاسوسم، و چون غیر عربی نمی دانستم و آنها جز پارسی زبانی نمی دانستند هرچه فریاد می‌کردم کسی گوش به حرف من نمی داد تا به نزدیک بزرگ خیمه رفتیم، او با خشم تمام گفت: از کجا می‌آیی؟ راست بگو وگرنه تو را می‌کشم، من به هزار حیله فی الجمله کیفیت حال خود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم. گفت: ای سید کاذب! اینجاها که تو می‌گویی کسی عبور نمی کند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید، و علاوه آن قدر مسافت که تو می‌گویی مقدور کسی نیست که در این زمان طی کند زیرا که به این طریق متعارف از اینجا تا مشهد سه منزل است و از این راه که تو می‌گویی منزلها خواهد بود، راست بگو وگرنه تو را با این شمشیر می‌کشم و شمشیر خود را کشید بر روی من، در این حال خربزه از زیر عبای من نمایان شد، گفت: این چیست؟ داستان را گفتم، تمام حاضرین گفتند در این صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم که تاکنون ندیده‌ام، پس بعضی به بعضی دیگر رجوع کردند و به زبان خود گفتگوی زیادی کردند و گویا مطمئن شدند که این خرق عادت است، پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جای دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه‌های مرا برای تبرک بردند، جامه‌های پاکیزه برایم آوردند، دو شب و دو روز مهمانداری کردند در نهایت خوبی، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند. 📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٧٩٠ 🔰 @DastanShia
. 🔹 ندای غیبی غلال بن احمد از ابوالرجاء مصری که از نیکان بود، روایت کرده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام، به جستجوی امام زمان علیه السّلام بیرون آمدم. پیش خود گفتم: اگر چیزی بود، بعد از سه سال آشکار می‌گشت. در این وقت صدایی که صاحب آن را نمی‌دیدم شنیدم که می‌گفت: «ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیغمبر را دیده‌اید که به او ایمان آورده‌اید؟» ابوالرجاء می‌گوید: من تا آن موقع نمی‌دانستم که نام پدرم عبد ربه است! زیرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابو عبداللَّه نوفلی مرا که یتیمی بودم با خود به مصر برد و در آنجا پرورش یافتم. چون آن صدا را شنیدم، دیگر به تعقیب منظور نپرداختم و مراجعت کردم. 📔 خرائج و جرائح: ج۲، ص۶۹۸ 🔰 @DastanShia
. 💠 شفا یافتن کاشانی به دست امام زمان (عج) مردی از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدی تا آنکه پاهای او خشک شده بود و قدرت بر رفتار نداشت. رفقای او، او را در نجف در نزد یکی از صلحا گذاشته بودند که آن صالح حجره‌ای در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روی او می‌بست و بیرون می‌رفت به صحرا برای تماشا و از برای برچیدن درّها؛ پس در یکی از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بیرون و در جایی بینداز آنگاه به هر جانب که خواهی برو. پس گفت که آن مرد راضی شد و مرا با خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامی بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام می‌گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حوضی که بود شست و بالای درختی که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت؛ من تنها در آن مکان ماندم و فکر می‌کردم که آخر امر من به کجا منتهی می‌شد، ناگاه جوان خوشروی گندم گونی را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجره‌ای که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جای آورد که من هرگز به آن خوبی ندیده بودم؛ چون از نماز فارغ شد به نزد من آمد و از احوال من سؤال نمود من گفتم که من به بلایی مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمی دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمی برد تا آنکه خلاص گردم. پس آن مرد به من فرمود که محزون مباش زود است که حق تعالی هر دو را به تو عطا کند، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالای درخت بر زمین افتاد و من از جای خود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم، پس بعد از آن فکر کردم و گفتم که من نمی توانستم از جای خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم، و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضی در خویش ندیدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالی به برکت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافیت بخشیده است. پس، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صحرا نظر کردم کسی را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نشناختم، پس صاحب حجره رفیق من آمد و از حال من سؤال کرد و متحیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار متحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد. آن شخص سالم بود تا آنکه صاحبان و رفیقانش آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکی عافیت بود و یکی مردن. 📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨١۴ 🔰 @DastanShia
. 💠 قضاوت امام زمان (عج) شیخ ابوالقاسم حاسمی فاضل و عالم کامل و از بزرگان مشایخ اصحاب شیعه است. حکایت وی داستان مناظره‌ای است که میان او و یکی از علماء اهل سنت که در شهر همدان واقع شده است. وی می‌گوید: شخصی از علمای اهل سنت بود به نام رفیع الدین حسین که با وی مصاحبت قدیمی و شراکت مالی داشتم ولی از آنجا که هیچ یک از ما عقائد و آراء خود را از دیگری مخفی نمی کرد غالبا به شوخی یکدیگر را ناصبی و رافضی خطاب می نمودیم ولی هیچ گاه با یکدیگر در مسائل اعتقادی بحث نمی کردیم. روزی در مسجد شهر همدان که معروف به مسجد عقیق بود نشسته و مشغول به صحبت بودیم، که در مسأله‌ای اعتقادی بحثی شروع شد و او در صحبت خود خلیفه اول و دوم را بر امیر مؤمنان علی علیه السلام برتری داد و در استدلال بر مدعای خویش آیات و روایات بسیاری را مطرح نمود. از جمله مصاحبت ابوبکر در غار با پیامبر (صلی الله علیه و آله) و اینکه او در میان مهاجرین و انصار به صدیق اکبر ملقب گردید و ... پس از شنیدن کلام او، گفتم: چطور می توانی ابوبکر را بر سید اوصیاء و سند اولیاء و حامل لواء و امام انس و جن و قسیم دوزخ و جنت برتری دهی در حالی که می دانی آن حضرت صدیق اکبر و فاروق ازهر و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله و زوج بتول عذراء است، و نیز می دانی که زمانی که رسول خدا به سوی غار رفت آن جناب در بستر آن حضرت خوابید و رسول خدا صلی الله علیه و آله ابواب خانه های صحابه را از مسجد مسدود فرمود مگر باب خانه آن جناب را، و نیز علی علیه السلام را بر کتف شریف خود به جهت شکستن اصنام (بت ها) در صدر اسلام بالا برد و خداوند متعال در ملأ اعلی فاطمه را به علی علیه السلام تزویج فرمود و آن جناب بود که با عمرو بن عبدود مقاتله نمود و نیز خیبر را فتح فرمود و هیچ گاه حتی به اندازه چشم به هم زدن، به پروردگار حکیم شرک نورزید، و رسول خدا صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را به چهار پیغمبر تشبیه نموده و فرمود: هر که می خواهد آدم را در عملش و نوح را در حلمش و موسی را در شدتش و عیسی را در زهدش مشاهده کند، به علی بن ابیطالب نظر کند، با وجود این همه فضائل و کمالات ظاهره باهره و با قرابتی که آن جناب با رسول خدا صلی الله علیه و آله داشته و با برگردانیدن آفتاب برای او چگونه می توانی حکم به برتری ابوبکر بر امام علی (علیه السلام) نمایی؟! به همین صورت گذشت و هر یک بر رأی خویش استوار بودیم و به هیچ نتیجه‌ای نمی رسیدیم، لذا رفیع الدین پیشنهادی مطرح نمود که اولین کسی که داخل مسجد شد هر حکمی در حقانیت مذهب من یا مذهب تو نماید همان را اطاعت می‌کنیم. از آنجا که بنده می دانستم اهل همدان غالبا بر مذهب اهل سنت‌اند از قبول این شرط نگران بودم ولی چاره‌ای جز پذیرفتن آن نداشتم لذا با اکراه به آن رضایت دادم. بعد از قرار شرط مذکور بلافاصله جوانی که از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و در ظاهرش بر می آمد که مسافر است وارد مسجد شد و در مسجد دوری زد و نشست. رفیع الدین از جای خود برخواست به سرعت و اضطراب نزد او رفته و بعد از سلام، بحثی که بین ما واقع شده بود را بیان نمود و در اظهار عقیده خود برای آن جوان مبالغه بسیار نمود و قسم موکد خورد و او را قسم داد که نظر خود را اظهار کند. آن جوان در پاسخ او بدون معطلی این دو بیت شعر را فرمود: مَتی اَقُلْ مَوْلای اَفْضَلُ مِنْهُما اَکُنْ لِلَّذی فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّیْفَ یُرزْری بِحَدِّهِ مَقالُکَ هذا الْسَّیْفُ اَحْذی مِن العَصا معنای شعر: اگر بخواهم در مقایسه بین مولایم علی (علیه السلام) و آن دو نفر بگویم مولایم با فضیلت‌تر از آن هاست، در حقیقت منزلت مولای خویش را پایین آورده‌ام ... آیا نمی بینی، اگر بگویی شمشیر از عصا بُرنده‌تر است، شمشیر با برندگی‌اش تو را به خاطر این مقایسه سرزنش خواهد کرد؟ و وقتی از خواندن این دو بیت فارغ شد هر دو از فصاحت و بلاغت او متحیر شدیم. سپس برخواستیم که از احوال آن جوان جستجو کنیم که کیست و از چه قبیله یا شهری است؟ ولی از نظرمان غایب شد و اثری از او ظاهر نشد. رفیع الدین که هنوز از مشاهده این صحنه در تحیر بود، پس از مشاهده ی این واقعه مذهب باطل خود را رها نمود و مذهب حق اثنی عشری را اختیار کرد. صاحب (ریاض) پس از نقل این قصه از کتاب مذکور می‌فرمود که ظاهرا آن جوان حضرت قائم علیه السلام بود. 📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨٢۴ 🔰 @DastanShia
. 🌷 شفا یافتن به دست صاحب الزمان (عج) محدث جلیل شیخ حر عاملی (صاحب وسائل الشیعه) در کتاب اثبات الهداة فرموده که من در زمان کودکی که ده سال داشتم به مرض سختی مبتلا شدم، به نحوی که اهل و اقارب (خویشان) من جمع شدند و گریه می‌کردند و مهیا شدند برای عزاداری و یقین کردند که من خواهم مرد در آن شب، پس دیدم پیغمبر و دوازده امام علیهم السلام را و من در میان خواب و بیداری بودم پس سلام کردم بر ایشان و با یک یک مصافحه نمودم، و میان من و حضرت صادق علیه السلام سخنی گذشت که در خاطرم نمانده جز آنکه آن جناب در حق من دعا کرد، پس سلام کردم بر حضرت صاحب الزمان علیه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم: ای مولای من! می‌ترسم که بمیرم در این مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورم، پس فرمود: نترس زیرا که تو نخواهی مرد در این مرض بلکه خداوند تبارک و تعالی تو را شفا می‌دهد و عمر خواهی کرد عمر طولانی. آنگاه قدحی به دست من داد که در دست مبارکش بود پس آشامیدم از آن و در حال عافیت یافتم و بیماری بالکل از من زایل شد، و نشستم و اهل و اقاربم تعجب کردند و ایشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز. 📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨٢٨ 🔰 @DastanShia
. ✨ گفت‌وگوی مقدس اردبیلی با امام زمان (عج) سید محدث نعمة اللّه جزایری در (انوار النعمانیه) فرموده که خبر داد مرا اوثق مشایخ من در علم و عمل که از برای مولای اردبیلی رحمه اللّه، شاگردی بود از اهل تفرش که نام او میر علام بود و در نهایت فضل و ورع بود و او نقل کرد که: مرا حجره‌ای بود در مدرسه‌ای که مشرف است به قبه شریفه (حرم امام علی علیه السلام)، پس اتفاق افتاد که من از مطالعه خود فارغ شدم و بسیاری از شب گذشته بود، پس بیرون آمدم از حجره و نظر می‌کردم در اطراف حرم شریفه و آن شب سخت تاریک بود، مردی را دیدم که رو به حرم حضرت کرده می‌آید پس گفتم شاید این دزد است و آمده که بدزدد چیزی از قندیلها را، پس از حجره خود پایین آمدم و رفتم به نزدیکی او و او مرا نمی دید پس رفت به نزدیکی در حرم مطهر و ایستاد، پس دیدم قفل را که افتاد و باز شد برای او و در دوم و سوم به همین ترتیب و مشرف شد به قبر شریف پس سلام کرد و از جانب قبر مطهر رد سلام شد بر او، پس شناختم آواز او را که سخن می‌گفت با امام علیه السلام در مسئله علمیه آنگاه بیرون رفت از بلد و متوجه شد به سوی مسجد کوفه، پس من یه دنبال او رفتم و او مرا نمی دید پس چون رسید به محراب مسجدی که امیرالمؤمنین در آن محراب شهید شده بود، شنیدم او را که سخن می‌گوید با شخصی دیگر در همان مسئله، پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمی دید. پس چون رسید به دروازه ولایت، صبح روشن شده بود پس خویش را بر او ظاهر کردم و گفتم: یا مولانا من با تو از اول تا آخر بودم پس مرا آگاه کن که شخص اول کی بود که در حرم شریفه با او سخن می‌گفتی و شخص دوم کی بود که با او سخن می‌گفتی در کوفه؟ پس عهدها گرفت از من که خبر ندهم به سرّ او تا آنکه وفات کند، پس به من فرمود: ای فرزند من! مشتبه می‌شود بر من بعضی از مسائل پس بیرون می‌روم در شب نزد قبر امیرالمؤمنین علی علیه السلام و در آن مسئله با آن جناب تکلم می‌نمایم و جواب می‌شنوم، و در این شب حواله فرمود مرا به سوی حضرت صاحب الزمان علیه السلام و فرمود که فرزندم مهدی علیه السلام امشب در مسجد کوفه است پس برو به نزد او و این مسئله را از او سؤال کن و این شخص مهدی علیه السلام بود. 📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٨٢٩ 🔰 @DastanShia
۴. پس گفتم: سمعاً و طاعةً. و مرا اسبی بود که قیمت آن دویست اشرفی بود، پس آن مُرد و خداوند عوض آن را به من داد به مثل آن و اضعاف و در تنگی‌ها افتادم، پس به ایشان استغاثه کردم و نجات یافتم و خداوند مرا فرج داد به برکت ایشان و من امروز دوست دارم هر کسی را که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس را که ایشان را دشمن دارد و امید دارم از برکت وجود ایشان حسن عاقبت را. پس از آن متوسّل شدم به بعضی از شیعیان، پس این زن را به من تزویج نمودند و من اهل خود را واگذاشتم و راضی نشدم از ایشان زنی بگیرم. 📔 بحار الأنوار، ج۵٣، ص ٢٠٢-٢٠٨ 🔰 @DastanShia
. 📜 نامهٔ امام احمد بن ابی روح می‌گوید: زنی از اهل دینور مرا خواست. چون نزد وی رفتم گفت: «ای پسر ابی روح! تو در دیانت و تقوا از تمام مردمی که در ناحیه ما هستند موثق تری. می‌خواهم امانتی نزد تو بگذارم و آن را به ذمه بگیری و به صاحبش برسانی.» گفتم: «به خواست خدا چنین می‌کنم.» گفت: «مبلغی درهم در این کیسه مهر کرده است. آن را باز مکن و در آن منگر تا آنکه به کسی بسپاری که قبل از باز کردن به تو بگوید در آن چیست. این هم گوشواره من است که مساوی با ده دینار است. سه مروارید در آن است که آن نیز مساوی با ده دینار است. مرا به امام زمان علیه السّلام حاجتی است که می‌خواهم پیش از آنکه از وی سؤال کنم، به من خبر دهد.» گفتم: «آن حاجت چیست؟» گفت: «مادرم ده دینار در عروسی من قرض کرده، ولی من حالا نمی دانم از کی قرض کرده و باید به چه کسی بپردازم. پس اگر امام زمان علیه السّلام خبر آن را به تو داد، این کیسه را به آن کس که به تو نشان می‌دهد، تسلیم کن.» گفتم: «اگر جعفر بن علی (جعفر کذاب پسر امام علی النقی) آن را از من بخواهد چه بگویم؟» زن گفت: «این خود میان من و جعفر امتحانی است (یعنی اگر او امام زمان است، ناگفته می‌داند و محتاج به توضیح نیست).» احمد ابن ابی روح می‌گوید: آن مال را برداشتم و با خود به بغداد آمدم و نزد حاجز بن یزید و شاء رفته، سلام کردم و نشستم. حاجز پرسید: «آیا کاری داری؟» گفتم: «مالی نزد من است، آن را تسلیم نمی کنم مگر اینکه از جانب امام علیه السّلام اطلاع دهی مقدار آن چند است و چه کسی آن را به من داده است. اگر اطلاع دادی، آن را به شما می‌سپارم.» حاجز گفت: «ای احمد بن ابی روح! این مال را به سامره ببر.» من با خود گفتم لا اله الا اللَّه! چه کار بزرگی را به عهده گرفته‌ام. پس به تعقیب آن شتافتم تا به سامره رسیدم. گفتم بهتر است نخست سری به جعفر کذاب بزنم. سپس فکری کردم و گفتم نه، اول می‌روم به خانه امام حسن عسکری علیه السّلام. اگر به وسیله امام زمان علیه السّلام امتحان آشکار شد فبها، وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت. چون نزدیک خانه امام حسن عسکری علیه السّلام رسیدم، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم آری. گفت: «این نامه را بخوان.» نامه را گرفته خواندم. دیدم نوشته است: «بسم الله الرحمن الرحیم، ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه‌ای به تو امانت داده که بر خلاف آنچه تو گمان کرده‌ای، هزار درهم در آن است! تو امانت را خوب ادا کردی، نه سر کیسه را باز کردی و نه فهمیدی چه در آن است، ولی هم اکنون بدان که آنچه در کیسه است هزار درهم و پنجاه دینار است، و نیز گوشواره‌ای با تو هست که آن زن گمان کرده مساوی با ده دینار است. گمان او درست است، ولی با دو نگینی که در آن است. و نیز سه دانه مروارید در آن است که او آنها را ده دینار خریده و مساوی با بیش از ده دینار است. این گوشواره را به فلان خدمتکار ما بده که ما آن را به او بخشیدیم. سپس به بغداد مراجعت کن و پول‌ها را به حاجز بده و آنچه از آن برای مخارج راهت به تو می‌دهد، از او بگیر. و اما ده دیناری که زن گمان کرده مادرش در عروسی او قرض کرده و حالا نمی داند صاحب آن کیست؛ بدان که او صاحب آن را می‌شناسد و می‌داند که مال کلثوم دختر احمد است که زنی ناصبی است، ولی عاتکه برایش گران بود که آن پول را به آن زن ناصبی بدهد. اگر او بخواهد این ده دینار را میان برادران خود تقسیم کند و از ما اجازه می‌خواهد، مانعی ندارد، ولی آن را به خواهران تهی دست خود بدهد. ای پسر ابی روح! لازم نیست پیش جعفر بروی و از او نیز امتحان کنی. زودتر به وطن خود مراجعت کن که دشمنت مرده و خداوند مال او را به تو روزی کرده است!» پس به بغداد برگشتم و کیسه پول را به حاجز سپردم و او پول‌ها را شمرد. همان طور که امام نوشته بود هزار درهم و پنجاه دینار بود. حاجز سی دینار آن را به من داد و گفت: «امام به من دستور داده این مقدار را برای مخارج راه به تو بدهم.» من هم سی دینار را گرفتم و به محلی که منزل کرده بودم برگشتم. در آنجا کسی آمد و به من اطلاع داد که عمویم درگذشته و کسان من مرا خواسته بودند که نزد آنها بروم. من هم به وطن برگشتم و دیدم عمویم مرده است و از او سه هزار دینار و صد هزار درهم به من ارث رسیده است. 📔 الخرائج و الجرائح: ج۲، ص۶۹۹ 🔰 @DastanShia