.
🌱 اطعام فقیر
از امام باقر علیه السلام روایت شده:
در میان بنی اسرائیل، مردی بود که پسری داشت بسیار او را دوست داشت، شبی در خواب به او گفته شد: امشب پسرت میمیرد.
آن شب، پدر بسیار ناراحت و منتظر مرگ پسر بود، فردا صبح، پسر را صحیح و سالم دید، با تعجب گفت: «پسرم! آیا دیشب کار خوبی انجام دادی؟»
پسر گفت: «نه، به جز اینکه فقیری به در خانهام آمد، اهل خانه غذایی را برای من کنار گذاشته بودند، من غذای خود را به آن گدا دادم»،
پدر گفت: «همین کار، مرگ را از تو را دور کرد».
📔 قصههای قرآن و انبیاء، ص۷۸۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ثواب عمل
امام صادق علیه السلام فرمود: «ثواب و پاداش عمل هر کس به اندازه عقل اوست؛
در بین بنی اسرائیل، مردی بود که در جزیره ای سرسبز از جزیرههای دنیا به عبادت خداوند متعال مشغول بود،
یکی از فرشتههای خداوند متعال از کنار او عبور کرد و عبادت او به نظرش، بسیار باارزش آمد،
به پیشگاه خداوند متعال گفت: «پروردگارا! ثواب این بنده خود را به من نشان بده».
خداوند متعال پاداش آن پرهیزگار را به فرشته نشان داد، فرشته، پاداش او را بسیار کم دید و از علّت آن سؤال کرد.
خداوند تعالی به آن فرشته دستور داد که مدتی همنشین آن پرهیزکار باشد، آن فرشته به صورت انسانی نزد او رفت، پرهیزکار پرسید: «تو کیستی؟ »
فرشته گفت: « من، مرد پرهیزکاری هستم که آوازه عبادت تو در اینجا به من رسیده است و من آمدهام تا در کنار تو به عبادت خداوند متعال مشغول شوم».
آن روز در کنار او به عبادت پرداخت، فردا فرشته به او گفت: «اینجا، جایی بسیار سرسبز است و فقط برای عبادت، خوب است».
پرهیزکار گفت: «اما اینجا نقصی دارد». فرشته گفت: «اشکال و نقص اینجا چیست؟»
پرهیزکار گفت: «پروردگار ما چارپایی ندارد، اگر او، الاغی داشت، آن الاغ در اینجا به چرا میپرداخت و این علفهای سرسبز ازبین نمی رفت!»
فرشته گفت: «پروردگار متعال، از داشتن حیوان و چارپا، منزه است». پرهیزکار گفت: «عیب او همین است».
آن وقت خداوند متعال به آن فرشته وحی کرد: «همانا من به مقدار عقل او به او، ثواب میدهم».
📔 قصههای قرآن و انبیاء، ص۷۸۷
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ چشمهٔ حیات
زمانی به ذوالقرنین گفتند: «در زمین خدا، چشمه ای وجود دارد که به آن آب حیات میگویند و هیچ صاحب روحی از آن نمی آشامد، جز اینکه تا هنگام قیامت و صحیه آن نمی میرد».
ذوالقرنین، خضر علیه السلام را فراخواند، خضر علیه السلام از بهترین یاران او بود؛ ذوالقرنین او را به همراه ۳۶۰ مرد روانه کرد و به هر کدام یک ماهی داد و به آنان گفت:
«به فلان محل که ۳۶۰ چشمه در آن جریان دارد، بروید و هر کدام ماهی خود را در یکی از چشمهها بیندازید و بشویید».
خضر علیه السلام به سراغ چشمه ای رفت و نشست تا ماهی را بشوید، ماهی تا به آب رسید زنده شد و شنا کرد و رفت؛ خضر علیه السلام بسیار تعجب کرد و گفت: «به ذوالقرنین چه بگویم؟»
بنابراین برای پیدا کردن ماهی، لباسهای خود را درآورد و به درون چشمه رفت و از آب آن نوشید و در آن شنا کرد و به دنبال ماهی گشت، اما نتوانست ماهی را پیدا کند سرانجام دست خالی به سوی ذوالقرنین برگشت.
ذوالقرنین دستور داد ماهی هر یک از آن ۳۶۰ نفر را بگیرند، وقتی نوبت به خضر علیه السلام رسید، دیدند او ماهی ندارد، او را به نزد ذوالقرنین بردند،
ذوالقرنین از او درباره ماهی سؤال کرد و گفت: «با آن ماهی چه کردی؟» گفت: «او را در چشمه ای میشستم که گم شد و هرچه به دنبال آن گشتم آن را نیافتم».
ذوالقرنین گفت: «آیا از آب آن چشمه نوشیدی؟» خضر علیه السلام گفت: «آری». آنگاه ذوالقرنین به دنبال آن چشمه به راه افتاد، امّا هرچه گشت، آن را نیافت،
سپس خطاب به خضر علیه السلام گفت: «همانا تو صاحب آن چشمه بودی و خداوند متعال آن را فقط برای تو معلوم کرده بود».
📔 قصههای قرآن و انبیاء، ص۲۷۱
#ذوالقرنین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌻 مرگ، حمّام روح
على بن محمّد (امام هادى) عليهما السلام نزد يكى از اصحاب خود كه بيمار بود رفت. او مىگريست و از مردن بيتابى مىكرد.
حضرت علیه السلام به او فرمود : اى بنده خدا! تو از مرگ مىترسى چون آن را نمىشناسى.
اگر بدن تو چندان كثيف و چركين شود كه از شدّت چرك و كثافت ، آزرده شوى و بدنت پر از زخم شود و بدانى كه اگر در حمّامى خودت را بشويى همه آنها از بين مى رود، آيا دوست ندارى به آن حمّام بروى و چرك و كثافتها را از خودت بشويى؟
يا دوست دارى حمّام نروى و به همان حال باقى بمانى؟
عرض كرد : چرا، يا بن رسول اللّه (دوست دارم حمّام بروم).
فرمود : اين مرگ همان حمّام است و آخرين گناهان و بدىهاى وجود تو را پاك و تميز مىكند.
پس، هرگاه وارد آن (حمّام روح) شدى و از آن گذشتى، از هر گونه غم و اندوه و رنجى رهايى مىيابى و به همه گونه خوشى و شادمانى مىرسى.
در اين هنگام، آن مرد آرام گرفت و تن به مرگ سپرد و حالش جا آمد و چشم خود را بست و جان داد.
📔 معاني الأخبار: ص۲۹۰
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ نیرومندی امیرالمؤمنین (ع)
از جابر انصاری روایت شده است که پیامبر صلی الله علیه و آله در روز خیبر بعد از این که برای علی علیه السلام دعا کرد، پرچم را به او سپرد.
او بعد از کشتن مَرحب بر آنها حمله کرد، آنها شکست خوردند و به قلعه رفتند. او به سرعت شروع به پیش روی کرد و یارانش به او میگفتند: شتاب کن،
وقتی علی علیه السلام به در قلعه نزدیک شد، شروع کردند به پرتاب کردن تیر و سنگ به سویش؛ او هجوم برد و تا در قلعه پیش رفت و کوبه در را که وزنش چهل من بود گرفت و در را تکان داد،
همه قلعه چنان لرزید که گمان بردند زلزله شده است. سپس تکان دیگری داد و در را کند.
از امام باقر علیه السلام روایت شده است: در را کند و آن را سپر قرار داد، سپس آن را بر پشتش حمل کرد و بر قلعه هجوم برد. مسلمانان نیز هجوم بردند در حالی که در بر پشت آن حضرت بود.
علی علیه السلام در را نگه داشت تا این که مسلمانان از آن بالا رفتند و قلعه را فتح کردند. آنها بعد از آن در را آزمودند و چهل مرد نتوانست آن را بردارد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٨١
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ بيدار شدن فطرت يك كمونيست
شهيد بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عبداللّه ميثمى نمايندگى امام (ره) در قرارگاه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله مى گويد:
قبل از انقلاب در زندان ساواك شاه، براى زجر و شكنجه روحى، مرا با يك كمونيست هم سلّول كردند كه به من خيلى بدى مى كرد.
از جمله به آب و غذاى من دست مى زد كه نجس شود و من نخورم. وقتى عبادت مى كردم مرا مسخره مى كرد.
شب جمعه اى كه او خواب بود دعاى كميل مى خواندم، رسيدم به اين فراز از دعا كه:
... فَلَئِن صَيِّرنى لِلعُقوباتِ مَعَ اَعدائِكَ وَجَمَعْتَ بَينى وَ بَينَ اَهلِ بَلائِكَ وَ فَرَّقتَ بَينى وَ بَين اَحِبّائِكِ (پس تو اگر مرا با دشمنانت به انواع عقوبت معذّب گردانى و با اهل عذاب همراه كنى و از جمع دوستانت و اوليائت جداسازى... )
دلم شكست و گريه شديدى سر دادم.
وقتى به خودم آمدم متوجّه شدم كه او (هم سلّولم كه كمونيست بود) نيز فطرتش بيدار شده و سرش را به سجده روى خاك گذاشته است.
در اينجا بياد آن زن بدكارهاى افتادم كه هارون الرّشيد (لعنة اللّه عليه) بخاطر اذيّت و آزار باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر عليه السلام به سلّول آن آقا برده بود و پس از ساعتى كه در سلّول را گشودند ديدند همين طور كه امام هفتم عليه السلام سر به سجده گذاشته و مى گويد:
(سُبُّوحٌ، قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائركَةِ وَ الرَّوح)، آن زن نيز سرش را به سجده گذاشته و هم ذكر و هم ناله با امام عليه السلام شده است!
📔 داستانهایی از علماء، ص۵٠
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 امید و آرزو
روزی حضرت عیسی عليهالسلام در جایی نشسته بود، پیر مردی را دید که زمین را با بیل برای زراعت زیر و رو میکند.
حضرت عیسی عليهالسلام به پیشگاه خدا عرضه داشت:
خدایا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روی زمین دراز کشید و خوابید.
کمی گذشت حضرت عیسی علیه السلام عرض کرد:
خداوند امید و آرزو را به او بر گردان!
ناگاه مشاهده کرد که پیرمرد از خواب برخاست و دوباره شروع به کار کرد!
حضرت عیسی از او پرسید و گفت:
پیرمرد چطور شد بیل را به کنار انداختی و خوابیدی و کمی بعد ناگهان برخاستی و مشغول کار شدی؟
پیرمرد در پاسخ گفت:
در مرتبه اول با خود گفتم من پیر و ناتوانم ممکن است امروز بمیرم و یا همچنین فردا، چرا این همه زحمت دهم، با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم!
ولی کمی که گذشت با خود گفتم:
از کجا معلوم که من سالها بمانم و اکنون که زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگی برایش لازم است، باید برای خود زندگی آبرومندی تهیه نماید، این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٣٢٩
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ اسم اعظم خدا
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود:
یک شب پیش از جنگ بدر خضر (علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: مرا چیزی تعلیم کن که به آن بر دشمنان نصرت یابم.
گفت: بگو «یا هو یا مَن لا هو إلّا هو»: ای او، ای کسی که اوئی نیست مگر او.
و چون صبح کردم این خواب را بر رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگو کردم.
به من فرمود: ای علی (علیه السلام) اسم اعظم به تو تعلیم شده است؛ و در روز بدر این بر زبانم جاری بود.
و امیرالمؤمنین علی علیه السلام سوره «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را خواند و چون فارغ شد فرمود:
«یا هو یا مَن لا هو إلّا هو إغْفِرْ لِی و انْصُرْنِی عَلَی الْقَومِ الکافِرین»:
ای او، ای کسی که اوئی نیست مگر او، بیامرز مرا و یاری کن مرا بر گروه کافران.
و علی علیه السلام در روز جنگ صفین این را میفرمود و حمله میبرد.
عمار بن یاسر به آن حضرت گفت: ای امیر المؤمنین این کنایهها چیست؟ فرمود: اسم اعظم خدا...
📔 بحار الأنوار: ج۳، ص۲۲۳
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شک در دلها
گروهی از ثابت غلام ابوذر نقل کرده اند که گفت: با لشکر امیر المؤمنین علی علیه السلام در جنگ جمل حاضر شدم.
چون عایشه را در پیش صف مخالفان دیدم شکی در دل من پیدا شد چنانکه اکثر مردم به آن سبب در شک افتاده بودند.
چون خورشید غروب کرد حق تعالی پرده شک را از دل من برداشت و در لشکر امیرالمؤمنین علی علیه السلام مشغول جنگ با مخالفان شدم.
بعد از آن به نزد ام سلمه همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و خویشاوند آن حضرت آمدم و قصه خود را برای او نقل کردم.
پس گفت: در وقتی که مرغ دلها از آشیانههای خود پرواز کرده بودند چه کردی؟
گفتم: من بهترین کار را کردم. پس خدا را شکر میکنم که در وقت غروب خورشید آن حجاب تردید را از دلم برداشت و در خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام سخت پیکار کردم.
ام سلمه گفت: کار خوبی کردی. من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که میگفت:
علی با قرآن است و قرآن با علی و این دو از یکدیگر جدا نمی شوند تا در حوض کوثر به نزد من آیند.
📔 بحار الأنوار: ج۲۲، ص۲۲۳
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌟 سنگریزه طلایی
شیخ کلینی و قطب راوندی و دیگران روایت کرده اند از مردی از اهل مدائن که گفت:
با رفیقی به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بودیم جوانی نزدیک ما نشسته بود و ازاری و ردایی پوشیده بود که قیمت کردیم آنها را صد و پنجاه دینار میارزید و نعل زردی در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود.
پس سائلی از ما سؤال کرد او را رد کردیم نزدیک آن جوان رفت و از او درخواست کرد جوان از زمین چیزی برداشت و به او داد، سائل او را دعای بسیار نمود جوان برخاست و از ما غائب شد.
نزد سائل رفتیم و از او پرسیدیم که آن جوان چه چیز به تو داد که آن قدر او را دعا نمودی؟ به ما سنگریزه طلائی نشان داد که مانند ریگ دندانهها داشت چون وزن کردیم بیست مثقال بود، به رفیق خود گفتم که امام ما و مولای ما نزد ما بود و ما نمی دانستیم؛ زیرا که به اعجاز او سنگریزه طلا شد.
پس رفتیم و در جمیع عرفات گشتیم و او را نیافتیم، پرسیدیم از جماعتی که در دور او بودند از اهل مکه و مدینه که این مرد کی بود؟ گفتند: جوانی است علوی هر سال پیاده به حج میآید.
📔 منتهی الآمال، ج۲، ص ۷۴۸
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 انقلاب درونی
راوی میگوید:
در شام بودم اسیران آل محمد را آوردند، در بازار شام، درب مسجد، همان جایی که معمولا سایر اسیران را نگه میداشتند، باز داشتند،
پیرمردی از اهالی شام جلو رفت و گفت: سپاس خدای را که شما را کشت و آتش فتنه را خاموش کرد و از این گونه حرفهای زشت بسیار گفت.
وقتی سخنش تمام شد، امام زین العابدین علیه السلام به او فرمود: آیا قرآن خوانده ای؟
گفت: آری، خوانده ام.
امام: آیا این آیه را خواندهای؟
«قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی»: بگو ای پیامبر! در مقابل رسالت، پاداشی جز محبت اهل بیت و خویشانم نمی خواهم.
پیرمرد: آری، خوانده ام.
امام: اهل بیت و خویشان پیامبر ما هستیم. آیا این آیه را خواندهای؟
«و آت ذا القربی حقه»: حق ذی القربی را بده!
مرد: آری، خوانده ام.
امام: مائیم ذوالقربی که خداوند به پیامبرش دستور داده، حق آنان را بده.
مرد: آیا واقعا شما هستید؟
امام: آری، ما هستیم. آیا این آیه را خواندهای؟
«و اعلموا انما غنمتم من شیء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی»: بدانید هر چه به دست میآورید پنچ یک آن از آن خدا و پیامبرش و ذی القربی است.
مرد: آری، خوانده ام.
امام: ما ذوالقربی هستیم. آیا این آیه را خوانده ای؟
«انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»: همانا خداوند اراده کرده که هرگونه آلودگی را از شما اهل بیت دور کند و پاکتان سازد.
مرد: آری، خوانده ام.
امام: آنها ما هستیم.
پیرمرد پس از شنیدن سخنان امام علیه السلام دستها را به سوی آسمان بلند کرد و سه مرتبه گفت:
خدایا! توبه کردم، پروردگارا از کشندگان خاندان پیامبر تو (محمد صلی الله علیه و آله) بیزارم، من با این که قبلا قران را خوانده بودم ولی تاکنون این حقایق را نمی دانستم.
📔 بحار الأنوار: ج۴۵، ص١۵۵
#امام_سجاد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ شفای عطوه زیدی مذهب
سیّد باقی بن عطوه علوی حسنی حکایت کرده است:
که پدرم عطوه، زیدی مذهب بود. او را مرضی بود که اطبّا از علاجش عاجز بودند و او، از ما پسران که شیعه بودیم، آزرده بود و منکر مذهب امامیه بود.
وی مکرّر میگفت: من تصدیق شما را نمیکنم و به مذهب شما داخل نمیشوم تا صاحب شما مهدی علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد.
اتّفاقاً شبی در وقت نماز خواندن، ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که میگوید: بشتابید!
چون به تندی به نزدش رفتیم، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین لحظه، از پیش من بیرون رفت. ما هر چند دویدیم، کسی را ندیدیم و برگشته و پرسیدیم: چه بود؟
گفت: شخصی به نزد من آمد و گفت: «یاعطوه!»
من گفتم: تو کیستی؟
گفت: «من، صاحب پسران تو، آمدهام که تو را شفا دهم.»
و بعد از آن، دست دراز کرده و بر موضع درد من دست مالید. من چون بر خود نگاه کردم، اثری از آن بیماری ندیدم.
گویند وی مدّتهای مدید زنده بود و با قوّت و توانایی، زندگانی کرد.
📔 نجم الثاقب، حکایت نهم
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia