eitaa logo
داستان شیعه 🏴
2.1هزار دنبال‌کننده
106 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
۶. ⚔ جنگ اُحد وهب بن قاموس مزنی به همراه برادرزاده اش حارث بن عقبه با گوسفندان خود از کوه جهینه به مدینه آمدند ولی مدینه را خلوت دیدند. پرسیدند: مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند، رسول خدا برای جنگ با مشرکان قریش بیرون رفته است. گفتند: نباید معطل شد. پس بیرون رفتند و خود را به پیامبر رساندند و دیدند که مردم مشغول جنگ اند و رسول خدا و یاران او برتری دارند. پس آن دو هم همراه دیگران به غارت مشغول شدند که ناگاه سواران قریش به فرماندهی خالد بن ولید و عکرمه بن ابی جهل از پشت سر رسیدند و در هم آمیختند و جنگ سختی در گرفت. در این هنگام گروهی از کافران روی آوردند. پیامبر فرمود: چه کسی به مقابله با این گروه کافر می‌رود؟ وهب بن قابوس گفت: من، ای رسول خدا. پس برخاست و آن قدر تیر انداخت تا آن‌ها برگشتند و سپس خود نیز بازگشت. گروه دیگری جلو آمدند. پیامبر فرمود: چه کسی عهده دار این گروه می‌شود؟ مزنی دیگر بار گفت: من، ای رسول خدا. پس برخاست و شمشیر در آن‌ها کشید و آنان را پراکنده ساخت و به حضور رسول خدا باز آمد. آنگاه گروهی دیگر از دشمنان پیش آمدند. پیامبر فرمود: چه کسی برای مقابله با این‌ها برمی خیزد؟ با مزنی گفت: من، ای رسول خدا. پیامبر فرمود: برخیز که تو را به بهشت مژده باد. مزنی خوشحال برخاست و می‌گفت: به خدا قسم، به هیچ وجه فرو گذار نخواهم کرد. پس حمله برد و شمشیر در آن‌ها نهاد. پیامبر و مسلمانان او را نظاره می‌کردند تا اینکه او از آن سوی گروه بیرون رفت. پیامبر دعا می‌کرد و می‌فرمود: خدایا به او رحم کن. مزنی چند مرتبه همچنان حمله کرد و دشمن بر او گرد آمده بودند، بالاخره با ضربات شمشیر و نیزه او را کشتند. بر پیکر او بیست زخم زخم نیزه یافتند که تماما در نقاط حساس بدن او بود و همچنین او را به طرز بسیار زشتی مثله کرده بودند. سپس برادرزاده اش به جنگ رفت و همچون وهب مزنی جنگید تا کشته شد. سعد بن ابی وقاص گوید: به چشم خود دیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در کنار پیکر مزنی که شهید شده بود، ایستاده بود و می‌فرمود: خدا از تو خشنود باشد که من از تو راضی و خشنودم. سپس با آنکه پاهای آن حضرت مجروح و ایستادن برایش بسیار دشوار بود دیدم که کنار گور او ایستاد تا پیکرش را قبر نهادند. بر تن او برده ای بود که خطهای سرخ داشت. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به دست خود برده ای را بر سر و چهره اش پیچید و بقیه آن را به بدن او بستند و او در قبر جای گرفت و پیامبر بازگشت. علی علیه السلام فرمود: چون روز احد مردم جولانی دادند امیّه بن حذیفه بن مغیرۀ که زره بر تن داشت و چنان غرق در آهن بود که فقط چشم هایش پیدا بود، جلو آمد و می‌گفت: امروز به جای روز بدر است. مردی از مسلمانان به مقابله او شتافت که امیّه او را کشت. من آهنگ او کردم و می‌خواستم که با شمشیر به جلوی سرش بزنم، او هم کلاه خود داشت و هم مغفر. ضربه من خطا رفت و او با شمشیرش ضربتی بر من فرود آورد که من آن را با سپر خود گرفتم و شمشیرش در سپرم گیرد کرد. او زره اش را به کمرش زده بود و من توانستم یک پای او را قطع کنم. او به زمین افتاد ولی تلاش کرد و شمشیرش را از سپر بیرون کشد همچنان که روی زانوی خود تکیه داده بود شروع به زد و خورد کرد. من متوجه شدم بخشی از زره در زیر او در زیر بغلش پاره است و شمشیرم را در همانجا فرو بردم و او کشته شد. ⭕️ این داستان، ادامه دارد ... 📔 بحار الأنوار: ج۲۰، ص۱۴۳ 🔰 @DastanShia
۷. ⚔ جنگ اُحد عمر بن خطاب همراه گروهی از مسلمانان نشسته بود که انس بن نضر بر آن‌ها گذر کرد و پرسید: چه چیز موجب شده که در اینجا بنشینید؟ گفتند: رسول خدا کشته شده است. گفت: زندگی پس از او به چه کار شما آید؟ برخیزید و به همان طریقی که او کشته شد شما هم کشته شوید. آنگاه خود شمشیر کشید و جنگ کرد تا کشته شد. مالک بن دخشم بر خارجه بن زید عبور کرد و دید که او در حالی که سیزده زخم خطرناک برداشته بود بر روی زیلوی خود نشسته است. گفت: مگر نمی دانی که محمد کشته شده است؟ خارجه گفت: بر فرض که کشته شده است، خدا که زنده پاینده است. محمد صلی الله علیه و سلم وظیفه خود را تبلیغ فرمود، تو از دین خود پاسداری کن. مالک بن دخشم بر سعد بن ربیع نیز گذر کرد و او دوازده زخم داشت که همه خطرناک بود. پس به او هم گفت: مگر نمی دانی که محمد کشته شده است؟ سعد گفت: من گواهی می‌دهم که آن حضرت رسالت پروردگارش را تبلیغ فرمود، تو برای حفظ دین خودت جنگ کن که خدا زنده پاینده است. بسیاری از محدّثان روایت کرده اند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در آن هنگام که بر زمین افتاد و سپس ایشان را بلند کردند، به علی علیه السلام فرمود: اینان را از من دفع من. منظور حضرت گروهی بود که قصد جانش را کرده بودند. علی علیه السلام بر آنان حمله برد و آن‌ها را فراری داد و عبد الله بن حمید را کشت. سپس گروه دیگر بر مسلمانان حمله بردند و پیامبر فرمود: این‌ها را از من دور کن. علی علیه السلام بر آنان حمله برد و در مقابل او شکست خورده و امیّۀ بن حذیفه مخزومی که از جمله آن‌ها بود کشته شد. چون روز احد هر دو لشکر صف آرائی کردند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم زیر پرچم مصعب بن عمیر نشست و چون نبرد آغاز شد و پرچمداران مشرکین کشته شدند مشرکان نخست گریزان شدند و شکست خوردند، مسلمانان به لشکرگاه آنان ریختند و آن را غارت کردند سپس مشرکین دور زدند و مسلمانان را محاصره کردند و آن‌ها را شکست دادند، همه مردم مسلمان از هم پاشیدند و مواضع خود را ترک کردند و پراکنده شدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پرچم داران را به پایداری خواند، مصعب بن عمیر پرچم دار رسول خدا کشته شد و سعد بن عباده پرچم انصار را به دست گرفت و رسول خدا زیر آن ایستاد و اصحابش گرد او را گرفتند، مشرکان شعار یا للعزی و یا للهبل بلند کردند و مسلمانان را در فشار دردناکی گزاردند و کشتار بنیان کنی از آنها نمودند و به رسول خدا دست یافتند و آن ضربت‌ها را به او زدند، به حق آن که وی را براستی مبعوث کرده یک وجب از جای خود عقب نرفت و مانند کوه برابر دشمن ایستاده بود و اصحاب او یک بار به او پناه می‌بردند و یک بار دیگر متفرق می‌شدند.. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۲۰، ص۱۴۳ 🔰 @DastanShia
۸. ⚔ جنگ اُحد در آن روز هشت تن با پیامبر بر پایداری تا مرگ بیعت کردند سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار. از مهاجران علی علیه السلام بود و طلحه و زبیر، و از انصار ابو دجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف. و از این هشت نفر در آن روز کسی کشته نشد ولی باقی مسلمانان همه گریختند و رسول خدا در دنبال آنان فریاد می‌کشید تا جمعی از آن‌ها به نزدیکی محل مهراس رسیدند. در حدیث عتبة بن خبیره از یعقوب بن عمرو بن قتاده است که در آن روز سی تن برابر پیامبر پایداری کردند و هر کدام می‌گفتند: چهره من سپر چهره ات باد و جانم سپر جانت و درود امیدوار من بر تو باد. راویان اتفاق دارند بر اینکه عثمان گریخته است. عمر هم گریخت و بر این اتفاق نظر است که ضرار بن خطاب فهریّ با نیزه ضربه ای بر سر او زد. و قتل و قتالی از ابوبکر بیان نشده است. اما در روایات شیعه است که همه گریختند جز علی و طلحه و زبیر و ابو دجانه و سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت و برخی شیعه نقل کنند که چهارده کس با پیامبر ماندند ولی ابو بکر و عمر را میان آن‌ها نشمردند، و بسیاری از اصحاب حدیث نقل کرده اند که عثمان بعد از روز سوم خدمت پیامبر رسید و آن حضرت از او پرسید: تا کجا رسیدی؟ در پاسخ گفت: تا اعوص! و پیامبر فرمود: چه بسیار وسیع فرار نمودی. محمد بن مسلمه روایت کرده که با گوش خود شنیدم و با چشم خود دیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز احد در حالی که مردم به سمت کوه پراکنده می‌شدند و آن حضرت آنان را فرا می‌خواند و آنان توجهی نمی کردند، می‌فرمود: فلانی به سوی من بشتاب، فلانی به سوی من بشتاب، من رسول خدا هستم. اما آن دو نفر توجهی نشان ندادند و رفتند. در میان صحابه به جز آن دو نفر کسی نیست که ذکر فرار آن‌ها عیب و شرمندگی داشته باشد و گوینده مجبور به کنایه آوردن سخن باشد. کسانی که بر این باورند که عمر گریخته است به روایتی که واقدی در ماجرای حدیبیه نقل کرده، احتجاج می‌کنند. او گوید: رسول خدا صلى‌ الله‌ عليه‌ و‌ آله روی به سوی عمر فرمود: آیا روز احد را فراموش کردید هنگامی را که در حال گریز از کوه بالا می‌رفتید و به هیچ کس توجه نمی کردید و من شما را از پشت سرتان فرا می‌خواندم؟ آیا روز احزاب را فراموش کردید هنگامی که از بالای سر شما و از زیر پای شما آمدند، و آن گاه که چشم‌ها خیره شد و جان‌ها به گلوگاه‌ها رسید؟ آیا فلان روز را فراموش کردید؟ و همین طور امور و وقایعی را یادآوری می‌کرد که آیا فلان روز را فراموش کردید؟ مسلمانان گفتند: خدا و رسولش راست گفتند، ای رسول خدا تو نسبت به خدا از ما داناتری. گویند: اگر او در روز احد نمی گریخت پیامبر به او نمی فرمود: «آیا روز احد را فراموش کردید هنگامی را که در حال گریز از کوه بالا می‌رفتید و به هیچ کس توجه نمی کردید.» راویان شیعه اتفاق بر عدم ثبات ابی بکر دارند و این قول قرینه‌های مؤید و مؤکد دارد زیرا اگر در آن روز به همراه پیامبر بود باید کاری کرده باشد و از او ضربی و یا طعنی نقل شده باشد. و عجب این است که اگر خود نیزه زن نبوده چرا نیزه نخورده و اگر زخم زن نبوده چرا زخم برنداشته؟ و اگر دستی به کشتار کفار باز نکرده چرا خود کشته نشده؟ و باید گفت: مشرکان در باطن او را از خود می‌دانستند و به همین خاطر متعرض او نشدند چناچه ضرار، عمر بن خطاب را نکشت. 📔 بحار الأنوار: ج۲۰، ص۱۴۳ 🔰 @DastanShia
۱. ⚔ جنگ بدر شروع ماجرا از این قرار بود که کاروانی برای قریش به سوی شام به راه افتاد که اموال قریشیان در آن بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به یارانش دستور داد تا بیرون بیایند و آن را بگیرند و به آنان خبر داد که خدا یکی از این دو را وعده داده است: یا کاروان را و یا قریش را، اگر بر ایشان پیروز شوند. سپس همراه سیصد و سیزده نفر بیرون آمد و هنگامی که به بدر نزدیک شد، ابوسفیان در کاروان بود. هنگامی که به او خبر رسید رسول خدا صلی الله علیه و آله، بیرون آمده تا به کاروان حمله کند، سخت در هراس افتاد و راه شام را در پیش گرفت، هنگامی که به منطقه النَّقِرَة رسید، ضمضم خزاعی را با ده دینار اجیر کرد و شتری جوان در اختیارش قرار داد و به او گفت: به طرف قریش برو و به آنان خبر ده که محمد و گرایندگان به دین او از اهل یثرب بیرون آمدند تا به کاروان شما حمله کنند؛ به فریاد کاروان برسید. ابوسفیان همچنین به او سفارش کرد که شتر ماده اش را زخمی کند و گوش آن را ببرد تا خون از آن بریزد. و لباسش را از جلو و از عقب پاره کند و چون وارد مکه شد، چهره اش را به طرف پشت شتر کند و با صدای بلند بگوید: ای آل غالب! ای آل غالب! به داد کاروان حامل مشک و پارچه برسید. به داد کاروان برسید (دو بار)، اما گمان نمی برم که بتوانید به آن برسید، زیرا که محمد و گروندگان به دینش از اهل یثرب بیرون آمدند تا به کاروان شما حمله کنند. ضمضم با عجله به طرف مکه راه افتاد. عاتکه دختر عبدالمطلب سه روز قبل از آمدن ضمضم در خواب دیده بود که گویی یک نفر سوار وارد مکه شده است، در حالی که فریاد می‌زد: ای آل غُدَر! ای آل غُدَر! صبح زود به قتلگاه هایتان بشتابید. پس در حالت ترس و وحشت از خواب بلند شد و خبر این خواب را به عباس رساند. عباس به عتبة بن ربیعه خبر داد و عتبه گفت: این مصیبتی است که قریش را فرا خواهد گرفت. خبر این خواب در میان قریش شایع شد و به ابوجهل رسید. او گفت: عاتکه این خواب را ندیده است، او پیامبر دیگری در میان بنی عبد المطلب است. قسم به لات و عُزّی، سه روز به انتظار خواهیم نشست، اگر آن چه را دیده راست باشد که هیچ و اگر غیر از آن بود، نامه ای خواهیم نوشت و در آن اعلام می‌کنیم که بنی هاشم دروغگوترین خانواده‌های عرب اعم از زن و مرد می‌باشند. هنگامی که یک روز گذشت، ابو جهل گفت: این یک روز که سپری شد. هنگامی که روز بعد فرا رسید، ابوجهل گفت: دو روز گذشت. هنگامی که روز سوم سپری شد، ضمضم آمد و در دره مکه فریاد زد: ای آل غالب! ای آل غالب! به داد کاروان حامل مشک و پارچه برسید (دو بار) و گمان نمی کنم که بتوانید به آن برسید، چه محمد و گروندگان جوان به دین او از اهل یثرب بیرون آمدند تا به کاروان حامل بهترین اموالتان حمله کنند. مردم مکه به داد و فریاد پرداختند و برای بیرون آمدن برای جنگ آماده شدند. سُهیل بن عمرو و صفوان ابن امیه و ابو البختری ابن هشام و منبّه و نبیه پسران حَجّاج و نوفل بن خُویلد، بلند شدند و گفتند: ای گروه‌های قریش! به خدا قسم مصیبتی بزرگ تر از این مصیبت بر شما نازل نشده است که محمد و پیروان او از اهل یثرب به کاروان حامل اموال گران بهای شما حمله کنند. به خدا قسم، همه مردان و زنان قریشی در این کاروان از بیست درهم گرفته تا بیشتر، سهیم هستند و در این کاروان اموالی دارند و طمع و چشم داشتن محمد به اموال شما و بستن راه تجارت بر شما، موجب خفت و خواری شما است، پس بیرون بیایید. صفوان بن امیه پانصد دینار جهت لشکرکشی پرداخت و سهیل بن عمرو نیز همین مبلغ را پرداخت کرد و کسی از بزرگان قریش نماند، مگر این که مبلغی پول را پرداخت کرد. آنان مرکب هایشان را چه سرکش و چه رام، برای حرکت آماده کردند در حالی که خشمگین بودند. چنانکه خدای عزوجل فرمود: «خَرَجُواْ مِن دِیَارِهِم بَطَرًا وَرِئَاء النَّاسِ» [از خانه هایشان با حالت سرمستی و به صرف نمایش به مردم خارج شدند و (مردم را) از راه خدا باز می‌داشتند]. (انفال، ۴۷) عباس بن عبدالمطلب و نوفل بن حارث و عقیل بن ابوطالب با آنان بیرون آمدند و بر سنج می‌کوبیدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با سیصد و سیزده مرد جنگجو بیرون آمد و هنگامی که به بدر نزدیک شد، شبانه بَسیس ابن ابو زعباء و عَدیّ بن عمرو را برای گرفتن اطلاعات درباره کاروان فرستاد. آن دو به آب بدر رسیدند و شترهایشان را در آن جا پیاده کردند و از آب نوشیدند. در آن جا دو زن در حال مشاجره بر سر یک درهم بودند. یکی از آنان گفت: کاروان قریش دیروز در فلان جا فرود آمد و فردا این جا فرود خواهد آمد و من برای آنان کار می‌کنم و درهم تو را به تو خواهم داد. فرستادگان به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله، بازگشتند و آن چه را شنیده بودند به وی باز گفتند. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۲. ⚔ جنگ بدر ابو سفیان با کاروان آمد و هنگامی که نزدیک بدر رسید، از کاروان سبقت گرفت و به تنهایی حرکت کرد تا این که به چاه‌های بدر رسید. مردی از قبیله جُهَینه آن جا بود که به او مَجدی جُهَنی می‌گفتند. به او گفت: ای مجدی! آیا از محمد و یارانش خبرداری؟ گفت: خیر. گفت: قسم به لات و عزی، اگر خبر محمد را از ما پنهان کنی! قریش تا ابد دشمن تو خواهد ماند، زیرا که همه قریشیان چیزی در این کاروان دارند، از بیست درهم به بالا، پس از من پنهان مکن. گفت: به خدا قسم خبری از محمد ندارم. محمد و یارانش با بازرگانان چه کار دارند. فقط من امروز دو نفر سوار دیدم که این جا آمدند و از این آب نوشیدند و شترانشان را در این جا فرود آوردند و بازگشتند و من نمی دانم چه کسانی بودند. ابوسفیان به جایگاه بستن شترانشان آمد و فضله شتران را با دستش تکه تکه کرد. در آن هسته ای یافت و گفت: این علف یثرب است. به خدا قسم آنان جاسوسان محمد بودند. شتابان برگشت و دستور داد که کاروان را به سوی ساحل دریا ببرند و راه را ترک کردند و با سرعت و شتاب راه افتادند. جبرئیل بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نازل شد و به وی خبر داد که کاروان فرار کرد و قریش آمده است تا از کاروانش دفاع کند و به او دستور جنگ و وعده پیروزی را داد. پیامبر صلی الله علیه و آله، در صَفرا فرود آمده بود. ایشان دوست داشت انصار را مورد آزمایش قرار دهد زیرا که آنان در شهر خودشان، به وی وعده یاری و نصرت داده بودند. به آنان خبر داد که کاروان فرار کرده و قریش برای دفاع از کاروان در حرکت است و خدا مرا به جنگ با آنان دستور داده است. یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در ترس و وحشت افتادند و ترسی بزرگ بر دل آنان مستولی گشت. رسول خدا صلی الله علیه و آله، فرمود: نظرتان چیست؟ ابوبکر از جا برخاست و گفت: ای رسول خدا! این قریش است و غرور و خودبینی آن. از هنگامی که کفر ورزیده است، هیچ گاه ایمان نیاورده است و از هنگامی که عزت یافته، هیچ گاه ذلیل و خوار نشده است، و ما هیچ گاه در لباس جنگ بیرون نمی آییم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: بنشین. پس نشست و ایشان فرمودند: به من بگویید، چاره چیست؟ عمر به پا خاست و مانند سخنان ابو بکر را تکرار کرد و ایشان فرمودند: بنشین. سپس مقداد که رحمت خدا بر او باد از جای بلند شد و گفت: ای رسول خدا! این قریش است و غرور و خودبینی آن. و ما به تو ایمان آورده ایم و تو را تصدیق کرده ایم و گواهی دادیم که آن چه را از نزد خدا آورده ای، حق است. به خدا قسم اگر به ما دستور دهی در میان اخگر سوزان یا خارها راه برویم، با شما راه می‌رویم، و آن چه را که بنی اسرائیل به موسی گفتند: «فَاذْهَبْ أَنتَ وَ رَبُّکَ فَقَاتِلا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ»، (مائده، ۲۴)، {تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید که ما همین جا می‌نشینیم} را به تو نمی گوییم؛ بلکه می‌گوییم: تو و پروردگارت به جنگ بروید و ما همراه شما می‌جنگیم. پیامبر صلی الله علیه و آله، برای او دعای خیر کرد و او نشست. سپس فرمودند: نظرتان را به من بگویید. سعد ابن معاذ از جا برخاست و گفت: - ای رسول خدا! - پدر و مادرم فدایت شوند، گویی می‌خواهی نظر ما را بدانی. فرمودند: بلی. گفت: شاید برای امری بیرون آمده ای که دستور انجام غیر از آن را یافته ای؟ فرمودند: بلی. گفت: پدر و مادرم فدایت شوند، ای رسول خدا، ما به تو ایمان آورده ایم و تو را تصدیق کرده ایم. به هر چه می‌خواهی به ما دستور ده و هر چه را می‌خواهی از اموال ما بردار و هر چه را می‌خواهی از آن باقی بگذار. چیزی که از آن بر می‌داری، برای من دوست داشتنی تر است از آن چه که وا می‌نهی. به خدا اگر دستور دهی وارد این دریا شویم، همراه شما وارد می‌شویم. پیامبر صلی الله علیه و آله، برای او دعای خیر کرد. سپس سعد گفت: ای رسول خدا! پدر و مادرم فدایت شوند، به خدا قسم من قبلاً این راه را طی نکرده بودم و آشنایی با آن ندارم و ما در مدینه قومی را به جا گذاشتیم که در جهاد در کنار شما از آنان قوی تر نیستیم و اگر می‌دانستند که جنگ در پیش است در شهر نمی ماندند. ما شتران را برای تو آماده می‌کنیم و به مصاف دشمن می‌رویم. چه ما در هنگام کارزار ثابت قدم هستیم و در هنگام جنگ به یاری شما می‌شتابیم و ما امید داریم که خدا چشم تو را به وسیله ما روشن کند. اگر چیزی که دوست داری حاصل شود، آن همان چیزی است که می‌خواهیم و اگر اتفاق دیگری بیفتد، بر شترت می‌نشینی و به قوم ما می‌پیوندی. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: یا این که خدا اتفاقات دیگری را پدید بیاورد... ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۳. ⚔ جنگ بدر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: یا این که خدا اتفاقات دیگری را پدید بیاورد، گویی کشته شدن ابو جهل و عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و منبّه و نبیه پسران بنی حجاج را می‌بینم، چرا که خداوند تبارک و تعالی، یکی از این دو پیروزی را (یا به دست آوردن کاروان و یا دست یافتن به قریش) به من وعده داده است و خدا هیچ گاه خلف وعده نمی کند. سپس جبرئیل با این آیه بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نازل شد: «کَمَا أَخْرَجَکَ رَبُّکَ مِن بَیْتِکَ بِالْحَقِّ» تا: «وَلَوْ کَرِهَ الْمُجْرِمُونَ». (انفال، ۵-۸) «همان‌گونه که خدا تو را بحق از خانه (به سوی میدان بدر،) بیرون فرستاد، در حالی که گروهی از مؤمنان ناخشنود بودند (؛ ولی سرانجامش پیروزی بود! ناخشنودی عده‌ای از چگونگی تقسیم غنایم بدر نیز چنین است)! {۵} آنها پس از روشن شدن حق، باز با تو مجادله می‌کردند؛ (و چنان ترس و وحشت آنها را فراگرفته بود، که) گویی به سوی مرگ رانده می‌شوند، و آن را با چشم خود می‌نگرند! {۶} و (به یاد آرید) هنگامی را که خداوند به شما وعده داد که یکی از دو گروه [= کاروان تجاری قریش، یا لشکر مسلح آنها] نصیب شما خواهد بود؛ و شما دوست می‌داشتید که کاروان (غیر مسلح) برای شما باشد (و بر آن پیروز شوید)؛ ولی خداوند می‌خواهد حق را با کلمات خود تقویت، و ریشه کافران را قطع کند؛ (از این رو شما را بر خلاف میلتان با لشکر قریش درگیر ساخت، و آن پیروزی بزرگ نصیبتان شد.) {۷} تا حق را تثبیت کند، و باطل را از میان بردارد، هر چند مجرمان کراهت داشته باشند.» {۸} پس از آن رسول خدا صلی الله علیه و آله، دستور حرکت دادند تا این که در هنگام شب در کنار چاه بدر فرود آمدند و آن همان عدوه شامیه بود. سپس قریش آمد و در عدوه یمانی فرود آمد و بردگان خویش را فرستاد تا از آب بردارند. یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آنان را گرفتند و اسیر کردند، و به آنان گفتند: شما که هستید؟ گفتند: ما بردگان قریشیم. گفتند: کاروان کجا است؟ گفتند: خبری از آن نداریم. پس شروع به زدن آنان کردند. رسول خدا صلی الله علیه و آله در حال نماز بودند و پس از اتمام نماز فرمودند: اگر حقیقت را به شما بگویند، آنان را می‌زنید و اگر به شما دروغ بگویند، آنان را رها می‌کنید! آنان را نزد من بیاورید. پس آنان را آوردند. به آنان فرمودند: شما که هستید؟ گفتند: ای محمد! ما برده قریشیم. فرمود: تعداد آنان چند است؟ گفتند: از تعدادشان چیزی نمی دانیم. فرمود: چند تا شتر در روز می‌کشند؟ گفتند: نه تا ده شتر. فرمود: نهصد تا هزار نفرند. فرمود: چه کسانی از بنی هاشم در بین آنان هستند؟ گفتند: عباس بن عبدالمطلب و نوفل ابن حارث و عقیل بن ابوطالب. رسول خدا صلی الله علیه و آله، دستور داد آنان را زندانی کنند و این خبر به قریش رسید و به شدت به هراس افتادند. عُتبة بن رَبیعِه با ابو بختری ابن هشام ملاقات کرد و به او گفت: این تجاوز را می‌بینی؟ به خدا قسم من جای پایم را نمی بینم. ما برای دفاع از کاروانمان بیرون آمدیم و این کاروان نجات یافته است و اکنون برای ظلم و تجاوز آمده ایم. به خدا قوم متجاوز هیچ گاه رستگار نمی شوند. من دوست داشتم همه اموال بنی عبد مناف از بین برود و ما این راه را نرویم. سپس ابو بختری به وی گفت: تو از سروران قریش هستی؛ به میان مردم برو و خسارت کاروانی را که محمد به آن حمله کرد، با ابن حضرمی به گردن بگیر. چرا که او هم پیمان شما است. عتبه گفت: تو این پیشنهاد را بر من عرضه می‌کنی و کسی با ما جز ابن الْحَنْظَلِیَّة - یعنی ابوجهل - اختلاف ندارد. به سوی او برو و به او خبر ده که من خسارتی را که محمد به آن حمله کرد و خون ابن حضرمی را به گردن می‌گیرم. ابو بختری گفت: به خیمه او رفتم و دیدم که سپری را بیرون آورده بود. به او گفتم: همانا ابو ولید مرا با نامه ای از جانب خود فرستاده است. ابوجهل به خشم آمد و سپس گفت: عتبه کسی غیر از تو را نیافت؟ به وی گفتم: به خدا قسم اگر کسی دیگر غیر از او مرا می‌فرستاد، نمی آمدم. ابو ولید، سرور قبیله است. بار دیگر به خشم آمد و گفت: می‌گویی سرور قبیله؟! گفتم: من می‌گویم و همه قریش می‌گویند که او خسارت کاروان را و آن چه را محمد در منطقه نخله گرفته است، به همراه خون ابن حضرمی به گردن گرفت. پس گفت: همانا عتبه زبان درازترین مردم و سخنورترین آنان است و برای محمد تعصب می‌ورزد. چه او از بنی عبد مناف و پسرش همراه او است و می‌خواهند روحیه مردم را تضعیف کنند. نه، به لات و عزّی قسم او را رها نمی کنیم، تا این که در یثرب به وی حمله کنیم و آنان را اسیر کنیم و آنان را به زور وارد مکه کنیم. باید این خبر بین همه عرب‌ها منتشر شود و هیچ کس بین ما و کالاهایمان نیست که از آن بترسیم. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۴. ⚔ جنگ بدر خبر تعداد بسیار زیاد قریش به اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله، رسید. پس سخت در وحشت افتادند و گریستند و کمک خواستند. خدا این آیه را به رسولش صلی الله علیه و آله و سلم نازل کرد: «إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجَابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلآئِکَةِ مُرْدِفِینَ * وَمَا جَعَلَهُ اللّهُ إِلاَّ بُشْرَی وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُکُمْ وَمَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِندِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ» (انفال، ۹-۱۰) (به خاطر بیاورید) زمانی را (که از شدت ناراحتی در میدان بدر،) از پروردگارتان کمک می‌خواستید؛ و او خواسته شما را پذیرفت (و گفت): من شما را با یک هزار از فرشتگان، که پشت سر هم فرود می‌آیند، یاری می‌کنم. {۹} ولی خداوند، این را تنها برای شادی و اطمینان قلب شما قرار داد؛ وگرنه، پیروزی جز از طرف خدا نیست؛ خداوند توانا و حکیم است! {۱۰} هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله، وارد شامگاه شد و شب او را فرا گرفت، خدا خواب را بر اصحابش مسلط کرد و خدای تبارک و تعالی آب را بر آن‌ها فرود فرستاد و فرود آمدن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در جایی بود که پاها در آن استوار نمی شد (زمین شنزار بود). پس خدا باران را بر آنان فرو فرستاد و زمین را به وسیله آن سفت نمود و این همان فرموده خدای عز و جل است: «إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَیُنَزِّلُ عَلَیْکُم مِّن السَّمَاء مَاء لِّیُطَهِّرَکُم بِهِ وَیُذْهِبَ عَنکُمْ رِجْزَ الشَّیْطَانِ وَ لِیَرْبِطَ عَلَی قُلُوبِکُمْ وَیُثَبِّتَ بِهِ الأَقْدَامَ» (انفال، ۱۱) و (یاد آورید) هنگامی را که خواب سبکی که مایه آرامش از سوی خدا بود، شما را فراگرفت؛ و آبی از آسمان برایتان فرستاد، تا شما را با آن پاک کند؛ و پلیدی شیطان را از شما دور سازد؛ و دلهایتان را محکم، و گامها را با آن استوار دارد! (۱۱) باران نازل شده بر قریش مانند آب جاری شده از مشک، فراوان بود. ولی بر اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به صورت نم بود، به طوری که زمین را سفت نمود و ترس شدیدی در دل قریشیان افتاد. آنان به نوبت نگهبانی می‌کردند و از حمله شبانه در هراس بودند. رسول خدا صلی الله علیه و آله، عمار بن یاسر و عبدالله بن مسعود را فرستاد و به آنان فرمود: در میان قوم نفوذ کنید و خبرهایشان را برایم بیاورید. آنان در میان سربازهایشان گشت زدند و فقط حالت ترس و وحشت را در میان آن‌ها دیدند، به طوری که چون اسب می‌خواست شیهه بکشد، لب زیرین خود را ثابت نگاه می‌داشت (یعنی از ترس این که دشمن بفهمد، سر و صدای زیادی به راه نمی انداخت). در این میان، شنیدند که منبّه بن حجاج این شعر را می‌سرود: گرسنگی نمی گذارد شب را بخوابیم، گریزی نیست جز این که بمیریم یا بمیرانیم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: به خدا قسم آنان سیر بودند، اما از شدت ترس، این شعر را گفتند و این خداست که ترس و وحشت را در دل آنان انداخته است همچنان که خدای عز و جل فرمود: «سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُواْ الرَّعْبَ». (انفال، ۱۲) بزودی در دلهای کافران ترس و وحشت می‌افکنم. هنگامی که صبح شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اصحابش را آماده کرد و در ارتش او دو اسب مادیان بود: مادیان زبیر بن عوام و مادیان مقداد. و در ارتش او هفتاد شتر بود که به نوبت سوار آن‌ها می‌شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله و علی بن ابی طالب علیه السلام و مرثد بن ابو مرثد غنوی به نوبت بر یک شتر سوار می‌شدند و این شتر از آنِ مرثد بود. اما در ارتش قریش چهار صد مادیان بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اصحابش را در برابر خود آماده جنگ ساخت و فرمود: نگاه هایتان را پایین بیندازید و آغاز کننده جنگ نباشید و هیچ کس لب به سخن نگشاید. هنگامی که قریشیان، تعداد کم یاران رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را دیدند، ابوجهل گفت: آنان یک لقمه بیشتر نیستند (أکلة رأس - غذای یک نفر) و اگر ما بردگان خود را برای جنگ با آنان بفرستیم، آنان را با دست خالی از بین خواهند برد. عُتبة بن ربیعه گفت: آیا کمین و نیروی کمکی برای آنان می‌بینی؟ سپس عَمرو بن وهب جُمَحی را فرستاد و او سوار دلاوری بود. وی با مادیان خویش دور ارتش رسول خدا صلی الله علیه و آله گشتی زد، سپس به سوی دره رفت و از آن جا نگاه کرد و به سوی قریش برگشت و گفت: آنان کمین و نیروی کمکی ندارند، اما شتران آبکش یثرب، مرگ را با خود آورده اند، مگر نمی بینید که لال و گنگ هستند و حرف نمی زنند و چگونه مانند مارها به خود می‌پیچند و پناهی جز شمشیرهایشان ندارند؟ من گمان می‌برم که آنان فرار نخواهند کرد، مگر این که کشته شوند. پس نظرتان را ارائه دهید. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۵. ⚔ جنگ بدر ابوجهل گفت: تو دروغ می‌گویی و ترس به دلت راه یافته و هنگامی که شمشیرهای اهل یثرب را دیده ای، شش هایت باد کرده است. (زهره ترک شده ای). هنگامی که اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، شمار زیاد قریش و نیرو و قدرت ایشان را دیدند، به شدت ترسیدند. خداوند تبارک و تعالی این آیه را بر رسول خویش نازل کرد: «وَإِن جَنَحُواْ لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ». (انفال، ۶۱) و اگر تمایل به صلح نشان دهند، تو نیز از در صلح درآی؛ و بر خدا توکّل کن. و خدا می‌دانست که آنان هیچ گاه به صلح متمایل نمی شوند و آن را نمی پذیرند، بلکه خدای سبحان می‌خواست دل‌های اصحاب پیامبر را آرام کند و قوت ببخشد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیکی به قریش فرستاد و گفت: ای قریش! من از این که جنگ را با شما آغاز کنم به شدت متنفرم. بگذارید با دیگر قبایل عرب بجنگم و اگر راست بگویم، در چشمان شما والاترینم و اگر دروغگو باشم، گرگان (راهزنان) عرب به حساب من خواهند رسید. پس برگردید. عتبه گفت: به خدا قسم، قومی که این پیشنهاد را رد کنند، هیچ گاه رستگار نمی شوند. سپس بر شتری سرخ رنگ سوار شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او نگاه کرد، در حالی که در میان ارتش قریش در حال حرکت بود و آنان را از جنگ باز می‌داشت. ایشان فرمودند: اگر خیری نزد کسی باشد، نزد صاحب آن شتر سرخ است و اگر از وی اطاعت کنند، سر عقل آمده اند. عتبه آمد در حالی که می‌گفت: ای گروه قریش! گرد هم آیید و با یکدیگر مشورت کنید. سپس در میان آنان سخنرانی کرد و گفت: گشاده دستی و برکت و فراخی، روزی شمایان باد. ای گروه قریش! فقط امروز به حرفم گوش دهید و تا ابد از من سرپیچی کنید. به مکه برگردید و شراب بنوشید، چرا که محمد رابطه خویشاوندی با شما دارد و او پسر عموی شما است. فقط کاروانی را در نخله از شما گرفته و همچنین خون بهای ابن حضرمی را از او می‌خواهید. او هم پیمان من است و من آن خون بها را می‌پردازم. هنگامی که ابوجهل این سخن را شنید به خشم آمد و گفت: همانا عُتبه زبان درازترین و سخنورترین مردم است و اگر قریشیان با سخنان او برگردند، او تا ابد سرور و آقای قریش خواهد بود. سپس گفت: ای عُتبه! تو شمشیرهای فرزندان عبدالمطلب را دیده ای و ترسیده ای و ششهایت باد کرده است (یعنی زهره ترک شده ای) و تو اکنون مردم را به بازگشت دستور می‌دهی در صورتی که ما انتقام و خونخواهی خویش (کسی که باید از او انتقام بگیریم) را با چشمان خود دیده‌ایم. عتبه از شتر خود پیاده شد و به ابو جهل حمله کرد، در حالی که ابوجهل بر مادیان سوار بود. او موی سر ابوجهل را گرفت و مردم گفتند: او را می‌کشد. پس مادیان او را پی کرد و گفت: آیا کسی مانند من ترس به دل راه می‌دهد، و قریش خواهد دانست چه کسی پست تر و بُزدل است و کدام یکی از ما قومش را به فساد در رای کشانده است. کسی به جز من و تو به سوی مرگ حتمی و منحوس نمی رود. سپس گفت: این است گناه من و قدرت انتخاب نیز در آن است، و هر گناهکار دست به دهان خویش دارد (یعنی مسئولیت کارش را خود می‌پذیرد و به گردن می‌گیرد). سپس موی سر ابوجهل را گرفت و شروع به کشیدن کرد. مردم دور او تجمع کردند، و گفتند: ای ابو ولید بر حذر باش، خدا را خدا را؛ روحیه مردم را خراب مکن و آنان را دلسرد نگردان و از چیزی نهی نکن که آغاز کننده اش خودت باشی. و ابوجهل را از دست او نجات دادند. سپس عتبه به برادرش شیبه و پسرش ولید نگاه کرد و گفت: پسرم برخیز! سپس برخاست و زره پوشید و برای وی کلاه خود خواستند که به اندازه سرش باشد، اما برای سر بزرگ او کلاه خودی نیافتند. با دو عمامه سر خود را پوشاند و شمشیری را گرفت و او و برادرش و پسرش جلو آمدند و با صدای بلند گفت: ای محمد! همتایان ما را از قریش بیرون بیاور. سه نفر از انصار یعنی عَود و معوّد و عوف پسران عفراء بیرون آمدند. عتبه گفت: شما که هستید، نسبت خود را بگویید تا شما را بشناسیم؟ گفتند: ما فرزندان عفراء هستیم، یاران خدا و یاران رسول او صلی الله علیه و آله و سلم. گفت: برگردید، ما شما را نمی خواهیم، بلکه همتایان ما از قریش را می‌خواهیم. رسول خدا به دنبال آنان فرستاد تا برگردند. آنان برگشتند و دوست نداشت که حمله اول با انصار باشد. آنان برگشتند و در جایگاه‌های خودشان قرار گرفتند. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به عبیدة بن حارث ابن عبد المطلب که هفتاد سال عمر داشت نگاه کرد و به وی فرمود: برخیز ای عبیده! او با شمشیر در برابر رسول خدا برخاست. سپس به حمزه ابن عبد المطلب نگاه کرد و فرمود: برخیز عمو! و سپس به امیر مؤمنان علیه السلام نگاه کرد و به او فرمود: برخیز ای علی! و علی علیه السلام کوچک ترین آنان بود. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۶. ⚔ جنگ بدر پس با شمشیرهایشان در برابر رسول خدا صلی الله علیه و آله، برخاستند و فرمود: حقتان را که خدا برای شما قرار داده است، بگیرید، چرا که قریش با غرور و تکبرش آمده است و می‌خواهد نور خدا را خاموش نماید و خدا اصرار دارد که نورش کامل شود. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم گفتند: ای عبیده! تو با عتبه بجنگ و به حمزه فرمود: با شیبه بجنگ و به علی علیه السلام فرمودند: با ولید بن عتبه بجنگ. سپس پیش رفتند تا این که به قوم قریش رسیدند. عتبه گفت: شما که هستید؟ خودتان را معرفی کنید تا شما را بشناسیم. عبیده گفت: من عبیدة بن حارث بن عبدالمطلب هستم. عتبه گفت: تو همتایی بزرگوار هستی. اینان که هستند؟ گفتند: حمزه ابن عبد المطلب و علی ابن ابو طالب، پس گفت: همتایان بزرگواری هستند، خدا لعنت کند هر که ما و شما را در این موضع قرار داده است. سپس شیبه به حمزه گفت: تو که هستی؟ گفت: من حمزه ابن عبد المطلب، شیر خدا و شیر رسولش هستم. شیبه به وی گفت: تو در برابر شیر هم پیمانان قرار گرفته ای. پس ای شیر خدا، حمله ات را به ما نشان ده. پس عُبیده به عُتبه حمله کرد و ضربه ای بر او وارد کرد که سرش را با آن از هم شکافت و عتبه پای عبیده را زد و آن را برید و هر دو بر زمین افتادند. حمزه به شَیبه حمله کرد و با شمشیرهایشان به مبارزه پرداختند تا این که این شمشیرها لب پَر شدند و هر کدام از آنان، ضربه طرف دیگر را با زره دفع می‌کرد، و امیر مؤمنان علیه السلام به ولید بن عتبه حمله کرد و شانه اش را زد و شمشیر از زیر بغلش درآمد. سپس حمزه و شیبه درگیر شدند. مسلمانان گفتند: ای علی! مگر نمی بینی چگونه این سگ، نفس عمویت را بریده است؟ علی علیه السلام به وی حمله کرد و فرمود: عمو، سرت را پایین بیاور. حمزه بلندتر از شیبه بود. حمزه سرش را در سینه اش فرو برد و آن گاه علی علیه السلام ضربه ای به سر شیبه وارد آورد که آن را به دو نیم کرد. سپس به طرف عتبه که هنوز جان داشت، به راه افتاد و او را خلاص کرد. حمزه و علی علیه السلام عُبیده را حمل کردند تا این که پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدند. رسول خدا به او نگاه کرد و بغض گلویش را گرفت. عبیده گفت: پدر و مادرم فدایت شوند ای رسول خدا! آیا من شهید نیستم؟ فرمودند: بلی تو نخستین شهید اهل بیتم هستی. سپس فرمودند: اگر عمویت زنده بود، می‌دانست که من شایسته ترم به آن چه که او گفت. عبیده گفت: کدام عمو از عموهایم را می‌گویی؟ فرمود: ابوطالب آن جا که می‌گوید: محمد هیچ گاه شکست نمی خورد و هیچ گاه او را تسلیم شما نمی کنیم، مگر پس از این که پیرامون او کشته شویم و فرزندان و همسرانمان را فراموش کنیم. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: مگر پسرش را نمی بینی که مانند شیر دلاور نزد خدا و رسولش می‌جنگد و پسر دیگرش در سرزمین حبشه در حال جهاد در راه خدا است. عبیده گفت: ای رسول خدا! آیا در این حالت بر من خشمگین شدی. فرمودند: من بر تو خشمگین نشدم، بلکه عمویم را به یاد آورده‌ام و دلم به خاطر آن گرفت. ابوجهل به قریش گفت: عجله نکنید و ناسپاسی نکنید چنان که فرزندان ربیعه به وسیله اهل یثرب بر شما تکبر ورزیدند. آنان را مانند چهار پایان بکشید و سر ببرید. از قریشیان شروع کنید و آنان را غافلگیر کنید تا این که آنان را وادار کنیم وارد مکه شوند و آنان را با گمراهی ای که داشتند آشنا سازیم. گروهی از جوانان قریش در مکه به اسلام گرویده بودند. پدرانشان آنان را زندانی کردند و با قریشیان به سوی بدر بیرون آمدند، در حالی که شک و تردید داشتند. از جمله آنان قیس بن ولید بن مغیره و ابو قیس بن فاکهَة و حارث بن ربیعه و علی بن امیة بن خلف و عاص بن منبِّه بودند. هنگامی که دیدند تعداد یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اندک است، گفتند: اینان بیچاره اند، دینشان آنان را فریفته است و الان کشته خواهند شد. خدا این آیه را بر رسول خویش صلی الله علیه و آله نازل کرد: «إِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَٰؤُلَاءِ دِينُهُمْ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ» (انفال، ۴۹) و هنگامی را که منافقان، و آنها که در دلهایشان بیماری است می‌گفتند: «این گروه (مسلمانان) را دینشان مغرور ساخته است.» (آنها نمی‌دانستند که) هر کس بر خدا توکّل کند، (پیروز می‌گردد؛) خداوند قدرتمند و حکیم است! و ابلیس که لعنت خدا بر او باد، به صورت سراقة بن مالک در آمد و به آنان گفت: من یار شما هستم. پرچمتان را به من دهید. پس به او دادند. ابلیس شیاطین خود را آورد تا به وسیله آن‌ها اصحاب و یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله را بترساند و هراس را بر آنان مجسم سازد و ترس و وحشت در دل آنان بیاندازد. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۷. ⚔ جنگ بدر قریشیان آمدند در حالی که ابلیس پیشاپیش آنان بود و پرچم در دست او بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله، به او نگاه کرده و فرمودند: نگاه هایتان را پایین بیاورید و لب هایتان را گاز بگیرید (یعنی مقاومت کنید و ثابت قدم باشید) و شمشیرهایتان را بیرون نیاورید، مگر این که به شما اجازه دهم. سپس دستش را به سوی آسمان بالا برده و فرمودند: پروردگارا! اگر این گروه اندک از بین برود، کسی تو را پرستش نخواهد کرد و اگر بخواهی مورد پرستش قرار نگیری، مورد پرستش قرار نخواهی گرفت. سپس برای چند لحظه ای بی هوش شد. پس به هوش آمد و در حالی که عرق را از صورتش خشک می‌کرد، فرمود: این جبرئیل است که آمده و برای شما هزار نفر از فرشتگان صف کشیده را با خود آورده است. پس ناگهان ابری سیاه که دارای برقی درخشان بود، بر روی ارتش رسول خدا صلی الله علیه و آله، سایه افکند و هاتفی که میگفت: ای حیزوم بیا، ای حیزوم بیا. پس از آن صدای به هم خوردن سلاح از هوا شنیده شد و ابلیس به جبرئیل علیه السلام نگاه کرد و عقب نشست و پرچم را بر زمین انداخت. منبّه بن حجاج با او گلاویز شد و گفت: وای بر تو ای سراقه! مردم را دلسرد می‌کنی و روحیه آنان را خراب می‌کنی؟ ابلیس لگدی به سینه او زد و سپس گفت: من چیزی را می‌بینم که شما نمی بینید. من از خدا می‌ترسم و این همان فرموده خدای عزوجل است که میفرماید: «وَإِذْ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَقَالَ لاَ غَالِبَ لَکُمُ الْیَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَإِنِّی جَارٌ لَّکُمْ فَلَمَّا تَرَاءتِ الْفِئَتَانِ نَکَصَ عَلَی عَقِبَیْهِ وَقَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِّنکُمْ إِنِّی أَرَی مَا لاَ تَرَوْنَ إِنِّیَ أَخَافُ اللّهَ وَاللّهُ شَدِیدُ الْعِقَابِ» (انفال، ۴۸) و (به یاد آور) هنگامی را که شیطان، اعمال آنها [= مشرکان‌] را در نظرشان جلوه داد، و گفت: «امروز هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمی‌گردد! و من، همسایه (و پناه‌دهنده) شما هستم!» امّا هنگامی که دو گروه (کافران، و مؤمنان مورد حمایت فرشتگان) در برابر یکدیگر قرار گرفتند، به عقب برگشت و گفت: «من از شما (دوستان و پیروانم) بیزارم! من چیزی می‌بینم که شما نمی‌بینید؛ من از خدا می‌ترسم، خداوند شدیدالعقاب است!» سپس خدای عز و جل فرمود: «وَلَوْ تَرَی إِذْ یَتَوَفَّی الَّذِینَ کَفَرُواْ الْمَلآئِکَةُ یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ وَذُوقُواْ عَذَابَ الْحَرِیقِ» (انفال، ۵۰) و اگر ببینی کافران را هنگامی که فرشتگان (مرگ)، جانشان را می‌گیرند و بر صورت و پشت آنها می‌زنند و (می‌گویند:) بچشید عذاب سوزنده را (، به حال آنان تأسف خواهی خورد)! سپس جبرئیل به ابلیس حمله کرد و او را تعقیب کرد تا این که ابلیس در دریا غوطه ور شد و گفت: پروردگارا! وعده ات را نسبت به من عملی کن و مرا تا روز قیامت زنده نگاهدار. ابلیس در حالی که پا به فرار می‌گذاشت، به جبرئیل علیه السلام رو کرد، و گفت: آیا نظرتان درباره فرصتی که به ما دادید، تغییر یافت؟ به امام صادق علیه السلام گفته شد: آیا می‌ترسید او را بکشد؟ فرمودند: خیر. بلکه نزدیک بود به او ضربه ای بزند که روز قیامت موجب ننگ او باشد. خداوند تبارک و تعالی این آیه را بر رسول خویش صلی الله علیه و آله، نازل کرد: «إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلآئِکَةِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُواْ الرَّعْبَ فَاضْرِبُواْ فَوْقَ الأَعْنَاقِ وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کُلَّ بَنَانٍ» (انفال، ۱۲) و (به یاد آر) موقعی را که پروردگارت به فرشتگان وحی کرد: «من با شما هستم؛ کسانی را که ایمان آورده‌اند، ثابت قدم دارید! بزودی در دلهای کافران ترس و وحشت می‌افکنم؛ ضربه‌ها را بر بالاتر از گردن (بر سرهای دشمنان) فرود آرید! و همه انگشتانشان را قطع کنید! بنان یعنی سر انگشتان، چرا که قریش با همه تکبر و خودبینی آمده بود و قصد داشت نور خدا را خاموش نماید، اما خدا اصرار دارد نورش را به کمال برساند. ابوجهل از میان دو لشگر بیرون آمد و گفت: خدایا! همانا محمد صله رحم را بریده است و چیزی را برای ما آورده که نمی شناسیم. وی را امروز به هلاکت برسان. خداوند این آیه را بر رسول خویش نازل کرد: «إِن تَسْتَفْتِحُواْ فَقَدْ جَاءکُمُ الْفَتْحُ وَإِن تَنتَهُواْ فَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَإِن تَعُودُواْ نَعُدْ وَلَن تُغْنِیَ عَنکُمْ فِئَتُکُمْ شَیْئًا وَلَوْ کَثُرَتْ وَأَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِینَ» (انفال، ۱۹) اگر شما فتح و پیروزی می‌خواهید، پیروزی به سراغ شما آمد! و اگر (از مخالفت) خودداری کنید، برای شما بهتر است! و اگر بازگردید، ما هم باز خواهیم گشت؛ و جمعیت شما هر چند زیاد باشد، شما را (از یاری خدا) بی‌نیاز نخواهد کرد؛ و خداوند با مؤمنان است! ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
۸. ⚔ جنگ بدر سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشتی از سنگریزه برداشت و بر چهره‌های قریش پاشید و فرمود: ننگ باد بر این چهره ها. خدا بادی را برانگیخت و به سوی قریش فرستاد و شکست در میان آنان افتاد. رسول خدا صلی الله علیه و آله، فرمودند: خدایا! نگذار فرعون این امت، ابوجهل بن هشام نجات یابد. پس هفتاد نفر از آنان کشته شدند و هفتاد نفر به اسارت درآمدند و عمرو بن جَموح به مصاف ابوجهل رفت. عمرو به ران ابوجهل ضربه ای زد، و ابوجهل ضربه ای به دست عَمرو زد و آن را از بازو جدا کرد به طوری که به تکه ای از پوست آویزان شد. عمرو پایش را روی دست بریده اش گذاشت و به بالا پرید تا این که آن تکه پوست قطع شد و دستش را پرتاب کرد. عبدالله بن مسعود گفت: به ابوجهل رسیدم در حالی که در خون خویش می‌غلتید. گفتم: خدا را سپاس می‌گویم که تو را رسوا کرده است. او سرش را بالا آورد و گفت: خدا برده پسر مادر برده را رسوا کرد. وای بر تو، عاقبت از آن کیست؟ گفتم: برای خدا و رسولش است و من تصمیم دارم تو را بکشم و پایم را روی گردنش گذاشتم. پس گفت: ای شبان بی مقدار! تو پایت را جایی گذاشته ای که نباید بگذاری. قسم به خدا امروز هیچ چیزی شدیدتر و سخت تر از کشته شدن من توسط تو نیست. شایسته است که کسی از پاکیزگان یا مردی از هم پیمانان، مرا بکشد. پس کلاه خود او را کندم و او را کشتم و سرش را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بردم و عرض کردم: ای رسول خدا! مژده باد تو را، این سر ابوجهل بن هشام است. پس به نشانه تشکر از خدا سجده کردند و سپس ابو بِشر انصاری، عباس بن عبدالمطلب و عقیل بن ابو طالب را اسیر کرد و آنان را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله، آورد. رسول خدا به وی گفت: آیا کسی برای غلبه بر آنان به تو کمک کرد؟ گفت: بلی، مردی با لباس سفید. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: او از فرشتگان بود. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله، به عباس فرمودند: خودت و برادر زاده ات را نجات ده. عباس گفت: ای رسول خدا! من اسلام آورده بودم، اما قوم از من کراهت داشتند. رسول خدا صلی الله علیه و آله، فرمودند: خدا به اسلام تو داناتر است و اگر آن چه را می‌گویی حق باشد، خدا به تو پاداش می‌دهد و اما ظاهراً تو بر علیه ما بودی. سپس فرمود: ای عباس! شما با خدا دشمنی کردید و خدا نیز با شما دشمنی کرد. سپس فرمودند: خودت و برادر زاده ات را نجات ده. عباس چهل اونس طلا با خود آورده بود. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله، آن را به غنیمت گرفت. هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به عباس فرمود: خودت را نجات ده، گفت: ای رسول خدا! آن را به عنوان فدیه‌ام حساب کن. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: خیر. آن چیزی است که خدا از تو به ما رسانده است. فدیه آزادی خود و برادرزاده ات را بده. عباس گفت: به جز پولی که از دستم رفت، پولی ندارم. فرمود: داری! پولی را که نزد‌ ام فضل در مکه گذاشتی و به او گفتی: اگر اتفاقی برایم بیفتد آن را بین خودتان تقسیم کنید. و سپس به او گفت: آیا مرا رها می‌کنی در حالی که من با کف دستم (گدایی) از مردم می‌خواهم که کمکم کنند. پس خدا این آیه را بر رسول خویش نازل کرد: «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّمَن فِی أَیْدِیکُم مِّنَ الأَسْرَی إِن یَعْلَمِ اللّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْرًا یُؤْتِکُمْ خَیْرًا مِّمَّا أُخِذَ مِنکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» (انفال، ۷۰) ای پیامبر! به اسیرانی که در دست شما هستند بگو: «اگر خداوند، خیری در دلهای شما بداند، (و نیّات پاکی داشته باشید،) بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما می‌دهد؛ و شما را می‌بخشد؛ و خداوند آمرزنده و مهربان است!» سپس فرمود: «وَإِن یُرِیدُواْ خِیَانَتَکَ» درباره علی علیه السلام «فَقَدْ خَانُواْ اللّهَ مِن قَبْلُ فَأَمْکَنَ مِنْهُمْ وَاللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» (انفال، ۷۱) امّا اگر بخواهند با تو خیانت کنند، (تازگی ندارد) آنها پیش از این (نیز) به خدا خیانت کردند؛ و خداوند (شما را) بر آنها پیروز کرد؛ خداوند دانا و حکیم است! ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia
🔻 هنگامی که جنگ احد در گرفت، هفتاد مرد از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کشته شدند. کسانی که از یارانش باقی ماندند گفتند: ای رسول خدا! این چه سرنوشتی است که به آن مبتلا شدیم، در صورتی که ما را به پیروزی وعده می‌کردی؟ خدای عز و جل این آیه را بر آنان نازل کرد: «أَوَلَمَّا أَصَابَتْکُم مُّصِیبَةٌ قَدْ أَصَبْتُم مِّثْلَیْهَا» {آیا چون به شما (در نبرد احد) مصیبتی رسید، (با آن که در نبرد بدر) دو برابرش را (به دشمنان خود) رساندید} یعنی در بدر هفتاد نفر کشتید و هفتاد نفر به اسارت گرفتید «قُلْتُمْ أَنَّی هَٰذَا قُلْ هُوَ مِنْ عِندِ أَنْفُسِکُمْ» (آل عمران، ۱۶۵) {گفتید: این (مصیبت) از کجا (به ما رسید)؟ بگو: آن از خود شما (و ناشی از بی انضباطی خودتان) است} در نتیجه آن چه را شرط کرده بودید. 📔 بحار الأنوار: ج۱۹، ص۲۶۱ 🔰 @DastanShia