.
✨
معجزهٔ امیرالمؤمنین (ع)
امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی که به سوی صفین میرفت یارانش دچار عطش شدیدی شدند و آبی که همراه داشتند تمام شد.
در پی آب به راست و چپ رفتند، اما اثری از آن نیافتند، امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را از راه خارج کرده و اندکی حرکت کرد، در وسط بیابان دیری به چشم خورد.
آنها را به طرف آن برد تا این که به محوطه آن رسیدند. دستور داد کسی ساکن آن را از وجود آنها مطلع کند. او را صدا زدند و با خبر شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: آیا در نزدیکی مکان تو آبی وجود دارد که این مردم از آن یاری بجویند؟ گفت: میان من و آب بیش از دو فرسخ است، و در نزدیکی من آبی نیست. اگر برای من هر ماه آبی آورده نشود که با صرفه جویی مرا کفایت کند از تشنگی تلف میشوم.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا شنیدید راهب چه گفت؟ گفتند: بله، آیا به ما امر میکنی به سمتی که اشاره میشود حرکت کنیم شاید آب پیدا کنیم؟
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: نیازی به این کار ندارید. گردن چهارپای خود را به سوی قبله کج کرد و مکانی نزدیک به صومعه را به آنها نشان داد و گفت: زمین این مکان را بکاوید.
گروهی از آنها به آن مکان رفتند و آن را با بیل کندند، صخره بزرگی برای آنها نمایان شد که میدرخشید پس گفتند: ای امیرالمؤمنین اینجا صخرهای است که کاری با آن نمی شود کرد.
به آنها فرمود: این صخره بر روی آب است، اگر از جایش برداشته شود آب را مییابید. تلاش کردند تا آن را از جا بر کنند و مردم جمع شدند و خواستند آن را حرکت دهند اما نتوانستند، و بر آنها دشوار آمد.
وقتی علی علیه السلام دید که جمع شده و تلاش میکنند صخره را بردارند و بر آنها دشوار آمده، پایش را از روی زین برداشت و بر زمین نهاد سپس آستین هایش را بالا زد و انگشتانش را در زیر کناره صخره قرار داد و آن را حرکت داد و از جا کند،
وقتی از جایش برداشته شد سفیدی آب برای آنها آشکار شد و به سوی آن شتافتند و از آن خوردند. آن آب شیرن ترین، گواراترین و پاک ترین آبی بود که در سفرشان خورده بودند.
به آنها فرمود: توشه برگیرید و سیراب شوید. چنین کردند. سپس به طرف صخره آمد و آن را با دست برداشت و در همان جایی که بود قرار داد و دستور داد تا اثر آن با خاک از بین ببرند.
در حالی که راهب از بالای صومعهاش مینگریست، وقتی آن چه اتفاق افتاده بود را کامل فهمید صدا زد: ای مردم مرا پایین بیاورید مرا پایین بیاورید، برای پایین آوردنش چاره ای اندیشیدند.
در مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام ایستاد و به او گفت: تو پیامبر مرسل هستی؟ فرمود: نه، گفت: فرشتهای مقرّبی؟ فرمود: نه، گفت: پس تو که هستی؟
فرمود: من وصی رسول الله محمد بن عبد الله خاتم النبیین صلی الله علیه و آله هستم. راهب گفت: دستت را دراز کن؛ من به دست تو برای خدای تبارک و تعالی اسلام میآورم.
امیرالمؤمنین علیه السلام دستش را دراز کرد و به او فرمود: شهادتین را بگو. گفت: شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و او یگانه بی همتاست و شهادت میدهم که محمد بنده و فرستاده او و تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله و بر حق ترین مردم به حکومت بعد از او هستی.
امیرالمؤمنین شرایط اسلام را به او آموخت، سپس به او فرمود: چه چیز باعث شد که بعد از اقامت طولانی در این صومعه در مخالفت، اکنون مسلمان شوی؟
گفت: به تو میگویم ای امیر المؤمنین، این صومعه برای یافتن کسی که این صخره را از جا میکَند و آب را از زیر آن خارج میکند، بنا شد. عالم پیش از من رفت و این را نفهمیدند و خدای عزّو جلّ آن را روزی من کرد.
ما در کتابی از کتاب هایمان داریم و از عالمانمان نقل میکنیم که در این منطقه چشمهای است که صخرهای بر روی آن است و محل آن را جز پیامبر یا وصی پیامبری نمی داند. باید ولیّ خدایی باشد که به حق دعا کند و نشانهاش دانستن محل این صخره و قدرت او در برداشتن آن است.
من وقتی دیدم که تو این کار را انجام دادی آن چه که انتظارش را میکشیدیم به وقوع پیوست و آرزو محقق شد. من امروز به دست تو مسلمان شدم و به حق و ولایت تو ایمان آوردم.
وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام این را شنید گریست تا آن جا که محاسنش از اشک خیس شد و فرمود: سپاس خدایی را که در کتاب هایش یاد شدهام. سپس مردم را فراخواند و فرمود: آن چه را که برادر مسلمان شما میگوید گوش کنید.
سخن او را شنیدند و خدا را بسیار سپاس و شکر گفتند به خاطر نعمتی که به آنها در شناخت حق امیرالمؤمنین علیه السلام داده است.
سپس حرکت کردند و راهب در رکاب او و در میان یارانش بود تا این که با اهل شام روبرو شد و راهب در میان کسانی بود که همراه او شهید شدند،
علی علیه السلام نماز و دفن او را بر عهده گرفت و بسیار برای او استغفار کرد. وقتی او را یاد میکرد میفرمود: او دوست من بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۶٠
#امام_علی #داستان_بلند
🔰
@DastanShia