مُهاجِرٌ إِلى‌ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ... (اتّصال به خداى عزيز، غربت‌ها را جبران مى‌كند)...[عنکبوت/۲۶] {رخشنده سادات} چه مهتابی ،ماه چه درخششی داشت!از دریچه ی اتاقک کاروان سرایی در نزدیکی بین الحرمین نور مهتاب صورتم را نوازش می داد. هنوز خسته ی راه بودم.باورم نمی شد که کربلا و سیدالشهدا و علمدارش را زیارت کرده باشم.من کجا ،کربلا کجا و تبریز کجا! فردا غروب پس از هشتاد و یک روز، از کربلا عازم دیار سلطان نجف می شدیم؛ سفری پر از فرازو نشیب که برای خروج از مرز ایران،مجبور به گذر کردن از مرزهای دولت عثمانی شدیم.طبع شاعری سید علی به دادمان رسید؛آنجا در مرز شعری سرود و اجازه ی وارد شدن به دولت عثمانی را صادر کردند. به سید علی و دختر ها نگاه میکردم که دوروبرش روی زمین خوابیده بودند . حال او را نمیفهمیدم ؛ خوشحال بود که به مراد دلش می رسید،اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ مدتی طولانی اشتیاق نجف بی تابش کرده بود.در خودش بود و وقت و بی وقت در حال توسل. هر جا می توانست،نمازی می خواند و برای رسیدن به مرادش دست به سوی آسمان دراز می کرد. حالا که نزدیک به چهارده فرسخی نجف بودیم،باز هم آثار غصه را در چهره اش میدیدم! من عازم و همراهش شدم تا در این سفر کنارش باشم .مراقب دختر ها بودم تا سید علی به کارهایش برسد.اهل کاروان از او توقع داشتند ، سوال می پرسیدند و طلب زیارت دوره و مقتل خوانی می کردند.کاش کمی به حال خود رهایش می کردند؛همیشه به خلوت که می رفت و تنها می شد،خودش را جمع و جور می کرد و انگار دوباره خود را می ساخت.... خاک کربلا چه بهت آور بود؛از سویی انگار وسط بهشت نشسته ای و از سوی دیگر،انگار کوه غم روی دوش هایت سنگینی می کند. اما شنیده بودم نجف طور دیگری است؛سبک و آرام.انگار در خانه ی پدری ات نشسته ای و در خنکای نسیم محبت ، آرام می شوی.هیچ وقت گمان نمیکردم که نجف برای من آخرین مقصد باشد و دیگر تبریز را نخواهم دید... در این فکرها غوطه ور بودم که صدای سید علی آمد: رخشنده سادات،بیداری؟ گفتم :خواب بودم ،اما بیدار شدم؛کمی دل شوره دارم. پرسید دل شوره چرا؟ گفتم :سید علی!تو مگر دلت نمیخواست به این سفر بیاییم؟پس چرا هنوز غمگینی؟ گفت: رخشنده سادات!راستش از وقتی عازم این سفر شده ایم،هر قدر از تبریز دور می شدیم، انگار به آنچه عمری آن را می خواستم نزدیک تر می شویم؛ گویا هر قدم که در بیابان و صحرا بر می داشتیم ،برای من نزدیک شدن و رسیدن به آرزویم بود.گفت :شنیده ای می گویند بزرگ ترین ترس ها را عاشق های به عشق رسیده درک می کنند؟ به روی خودم نیاوردم که می خواهد چه بگوید،چون از دلش خبر داشتم ،صدایم را صاف کردم و گفتم : خب ما که آمده ایم ،دیگر نباید غصه دار باشی.! اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را پاک کرد و در حالی که نگاهش را می دزدید،گفت: رخشنده!من دیگر نمی توانم و نمی خواهم به تبریز برگردم،می خواهم همین جا بمانم.اگر برگردم ،تلف می شوم... متحیر نگاهش کردم ،بیشتر فکر میکردم که زیارتی می کنیم و برمیگردیم تبریز! با این حال تلاش کردم زنی باشم که مردش را تنها نمی گذارد،با اینکه گوشه ی چشمم تر شده بود،گفتم: سید علی!تو هر جا باشی،من کنارت هستم و با تمام وجودم از در کنار تو بودن راضی هستم؛حتی اگر لازم باشد که دختر پدر ثروتمند تبریزی بودنم را فراموش کنم... رو به حرم با اعتماد کامل گفتم: از این آقا می خواهیم همه چیز را برایمان درست کند. با شنیدن حرفم،انگار روح تازه ای در جانش دمیده شده بود،نگاهش کردم ؛بلند شد و عمامه اش را بر سرگذاشت،قبایش را پوشید و با طمأنینه ای دیدنی،به سوی بارگاه قمر بنی هاشم علیه السلام به راه افتاد تا اورا واسطه کند که سالار شهیدان برای باقی ماندنمان در نجف اشرف قلب مولی الموحدین علی علیه السلام را راضی گرداند.... هرگز نشود در دو جهان عاجز و محتاج دستی که دخیل است به دامان اباالفضل(ع) صل الله علیک یاابوفاضل(ع)... ادامه دارد... 🔖قسمت دوم 👈قسمت سوم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran