💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خندید و گفت : بله میدونم و از اونجایی که به احتمال خیلی زیاد بنده کمبود وزن دارم ، شما خیلییی قرار به من سخت بگیری - کمبود وزن داری؟؟ وای زینب اینکه خیلی خطرناکه ، کی فهمیدی؟ زینب: رفته بودم بهداشت وزنم گرفت گفت کمبود وزن داری -چند کیلو؟ زینب: تقریبا ۱۱ کیلو -۱۱ کیلووو؟؟؟؟ زینب این خیلی خطرناکه که دورت بگردم ، میدونی اگه نتونی نمیتونی حداقل یکیشون داشته باشی؟ ترسیده گفت : راست میگی؟ -به نظرت باهات شوخی دارم؟ ببین از امروز ببینم هی بگی اینو نمیخورم ، اونو نمیخورم دیگه من میدونم و شما زینب: چشم آقای زورگو -من زورگو اممم؟ زینب: بعله -نشونت میدم زورگو کیه ، یه زورگو ای بهت نشون بدم خانم بلا که هض کنی بلند خندید رفتیم سجاد از مهد آوردیم سجاد : بابایی رفتید دکتر چی شد؟ -یه خبر خوووب بهمون داد سجاد: چی؟ -شما دوتا آبجی یا داداش داری سجاد جیغی کشید و گفت : هورااا یعنی دوتا نی نی داریمممم ، هورااااااا باهم به این حرکتش خندیدیم از عقب خم شد و گونه زینب رو بوسید و با زبون بچه گونش گفت : قربونت برم مامان این اولین باری بود که سجاد این حرف میزد ، با زینب دوتایی خندیدیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️