💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بغضم رو قورت دادم و گفتم : کسی که اون همه مصیبت دید ؛ وقتی دلش خون ِخون بود ، ولی باز هم سرپا ایستاد! پرستار شد و سنگ صبور همه شد! به چشم های بارونیش نگاه کردم و گفتم : یادت باشه خانومم!مصیبتی که میکشی ، در برابر اون مصیبت ها ؛ ذره ای هم نیست! زینب! مثل زینب (س) باش! خبر شهادتم رو شنیدی،اصلا خم به ابرو نیار! سربلند بایست و بگو تمام خاندانت رو ، فدای این خاندان با کرامت میکنی! نبینم خانومم داره دشمن شادمون میکنه هاا نه گریه ، نه شیون ، هیچی ِهیچی! تو فقط حق داری برای مصیبت امام حسینت (س) گریه کنی و بس! باشه؟! آروم سرش رو تکون داد . با لبخند سرش رو به سینه گرفتم . سرش رو بوسیدم و گفتم : گریه نکن دیگه خانومم بعد از چند دقیقه ، سرش رو از سینه ام بلند کرد و اشک هاش رو پاک کرد . به ساعت نگاهی انداخت و گفت : فردا میری سرکار؟ -آره عزیزم زینب : ساعت یکه! بریم زودتر بخوابیم با لبخند گفتم : بریم . مسواک هامون رو زدیم و به اتاق خواب رفتیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️