خنده ریزی کرد و گفت مهین انگار خوشش نیومد گفتم اونو ول کن بچه اس گفت هم سنیم با مهین از اینکه یه دختر کوچیکتر از من عروس شده بود و من هنوز یه خواستگارم نداشتم خیلی خجالت کشیدم و به زهرا گفتم بریم ناهار بخور خسته شدی.بعد ناهار زهرا و مامانش و خاله و زنداییش رفتن منم چادرم و برداشتم که برم پیش طیبه ببینم لباسم چی شد ننه صدام کرد که کجا گفتم دارم میرم ببینم لباسم چی شد نیشخندی زد بهم و رو برگردوند چادر و سر کردم رفتم درشون نیمه باز بود طبق معمول پرده جلو در و کنار زدم و رفتم تو طیبه تو اتاق مشغول کار بود سلامی دادم و سرشو بلند کرد و گفت عه اقدس چه حلال زاده ای داشتم دکمه لباست و میدوختم مال تو رو زودتر شروع کردم دستت درد نکنه ای گفتم و نشستم انصافا لباس خوشگلی دوخته بود تور هم گذاشته بود و پولک هم سر آستینش دوخته بود گفت ببین دوست داری گفتم دستت درد نکنه طیبه خانم خیلی زحمت کشیدی اجرتشم بگو برات میارم گفت دختر این چه حرفیه تو هم برام مثل سمیه ای دلم نمیخواد حسرت لباس بقیه رو بکشی رفتم بازار جدیدترین مدلها رو دیدم و برات دوختم همه برام دل میسوزوندن الا خانواده خودم لباس و پرو کردم و خیلی تو تنم شیک شد چون قدمم بلند بود و اندام خوبی داشتم خیلی خوب رو تنم نشست تشکری کردم و برگشتم خونه از در که وارد شدم دیدم علی هم از اتاقشون اومد بیرون و خودشو رسوند بهم وگفت برو حاضر شو با هم بریم جایی گفتم کجا گفت حاضر شو میگم بهت رفتم جورابهامو پام کردم و یه پیرهن هم داشتم تنم کردم و چادر مشکی هم که مال ننه بود و داده بود بهم هم برداشتم و راه افتادم ننه و مهین خوابیده بودن و متوجه من نشدن علی تو کوچه منتظرم بود با هم راه افتادیم پرسیدم کجا میریم علی گفت بریم بازار برات رخت و لباس و کفش بخرم ناسلامتی خواهر بزرگ دامادی خیلی خوشحال شدم که علی بفکر منه قربون صدقه قد و بالاش رفتم علی منو برد بازار و برام کیف و کفش خرید چادر مشکی توری خرید که روش گلهای مخمل داشت خیلی خوشگل بود یه دست کت و دامن خوشگلم برام خرید و خجالت میکشیدم بگم لباس زیرم ندارم که از بس فهمیده و با شعور بود یکم پول داد بهم و گفت من اونور کار دارم برو اگه چیزی لازم داری بخر تو دلم هزار بار ازش تشکر کردم برگشتیم خونه.ننه نشسته بود لب پنجره و تا ما رو دید بلند شد اومد تو ایوون و گفت اومور بخیر اقدس خانم کجا بودی رنگم پرید به من من افتادم که علی زود جواب داد.اقدس موقع خرید عروسی نبود بردم برا اونم خرید کنم مهین و اقدس برام فرقی نداره ننه ایشی گفت و رفت تو اتاق متوجه شدم که همه خریدهای ننه و مهینم علی کرده خریدام و بردم تو اتاق و با ذوق نگاشون کردم و خواستم بزارم تو گنجه که مهین اومد تو که چی خریدی با حرص همه رو گذاشتم تو گنجه و گفتم مگه من خریدای تو رو دیدم گفت وا نخواستی ببینی از بس حسودی در و بست و رفت بیرون اخر هفته قرار بود عروسی بگیرن دو روز به عروسی مونده بود که تو حیاط مشغول آب و جارو بودم که طیبه یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم زود چادرمو سرم کردم و رفتم لباسم تموم شده بود و دوباره پوشیدمش طیبه اومد از پشت گیره موهامم باز کرد و موهای موجدارم ریخت رو شونه هام تا کمرم میرسید موهام.طیبه گفت یادت باشه روز عروسی موهاتو نبندی ها ببین چه موهای خوشگلی داری کلا حرف زدن با بقیه بهم اعتماد بنفس میداد برعکس ننه و مهین که همیشه تحقیرم میکردن.گفت لباستو هم ببر ولی دلم نمیخواست لباسمو ببرم خونه میترسیدم مهین بلایی سرش بیاره چند بار دیده بودم رفته بود سر گنجه منم هواسم بهش بود.گفت باشه پس روز عروسی حتما بیا ببرتشکری کردم و دستمزدی که علی بهم داده بود بدم طیبه خانم و دادم و برگشتم لباسهای نفتی آقاجون مونده بود و نشستم لباسها رو ریختم تو تشت ریختم و مشغول بودم که مهین اومد ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii