#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوچهارم
مرتضی تو کجا اینجا کجا چه عجب بعد این همه سال یاد ما افتادی از پشت مرتضی سری کج کرد و به من نگاه کرد و اومد جلومو سلام دادم دستشو دراز کرد منم بغل کرد و بوسید گفت :تو زن مرتضی هستی؟نگاهی به مرتضی کردم و گفت آره بی بی میبینی چه عروسی تور کردم و بلند خندید بی بی اینبار محکم تر بغلم کرد و با دست هدایتم کرد داخل رفتیم تو خونه یه حیاط کوچیک بود که پر از مرغ و جوجه بود و یه شیرآب هم اونور حیاط بود گفت بیایید تو بی بی اینجا غریبی نکن خونه خودته.مرتضی دنبال حرفشو گرفت و گفت اره بی بی اوردم اقدس یه مدت اینجا بمونه من خونه حاج بابا رو تعمیر کنم و بریم اونجا زندگی کنیم.بی بی با تعجب نگاهی به مرتصی کرد و گفت چه عجب مگه خونه خودت تو شهر چشه که میخوای بیای اینجا مرتضی گفت اقدس دوس داره جای باصفا زندگی کنه شهر و دوست نداره نگاهی به من کرد و چشمکی زد رومو برگردوندم اونور بی بی گفت قدمتون بالاسر به بچه ها هم میسپارم کمکت کنن.مرتضی دستت درد نکنه ای گفت و بلند شد که بره همونطور که کفشهاشو میپوشید رو به بی بی گفت بی بی اقدس چیزی نخورده ها ناشتاش لبمو گاز گرفتم که زشته چرا میگی خندید و رفت.بعد رفتن مرتضی بی بی اومد با یه سینی پر از کره و سر شیر و عسل و نون تازه محلی گذاشت جلومو گفت من برم به مرغا دون بدم بیام برات چایی هم بریزم تشکری کردم و بی بی ادامه داد دخترم غریبگی نکنی ها مرتضی به گردن من خیلی حق داره کل این خونه مال مرتضی هست و رفت بیرون .بوی نون محلی هوش از سرم برده بودچند لقمه ای خوردم و سینی بلند کردم و رفتم تو ایوون و گفتم اینو کجا بزارم بی بی زود خودشو رسوند و از دستم گرفت و گفت عه تو چرا زحمت کشیدی دختر برو بشین گفتم نه بی بی اینطور معذب میشم بزار کمکت کنم .خنده بانمکی کرد و گفت ببر اون اتاق اخری بزار خودم میام جابجا میکنم چشمی گفتم و بردم تو مطبخ.یه آشپزخونه کوچیک ولی خیلی با سلیقه بود گذاشتم اونجا و اومدم تو ایوون دیدم یه فرش پهن کرده گفت دختر جون بیا بشین اینجا صفاش بیشتره
نشستم رو فرش همون پیرهن زرشکی که خواهرای مهری خریده بودن و پوشیده بودم با یه روسری مشکی چادرمو انداختم رو بند و نشستم بی بی داشت به مرغهاش دون میداد و هرازگاهی هم یکی از جلوی در رد میشد به بی بی نه خسته ای میگفت و میرفت بعد یکی دو ساعت دوتا خانوم دیگه اومدن اونجا که فهمیدم خواهرای بی بی هستن .بی بی با ذوق رفت بهشون گفت میدونید کی اومده اونا هم با تعجب گفتن نه چخبر شده.منو با دست نشون اونا داد و گفت زن مرتضی هست اول تعجب کردن گفتن کدوم مرتضی بی بی زد پشتشون و گفت وا مرتضی ِ خلیل خب همینکه اینو شنیدن چشاشون پر اشک شد و اومدن بالا منو بغل کردن و سراغ دوتا زن و ازم گرفتن حدس زدم که خواهرای مرتضی رو میگن گفتن خوبن سلام دارن.هر کدوم میرفت از تو خونش یه چیزی برام میاورد و با ذوق میگفتن مرتضی دوست داره از اینا تو هم دوس داری تشکر میکردم و از هر کدوم یکم امتحان میکردم .انقد خون گرم بودن که بدبختی های پشت سرمو فراموش کرده بودم رفتن یکم سبزی از تو باغچه اشون چیدن و گفتن مرتضی آش رشته دوست داره براش درست کنیم.کمکشون کردم و بی بی یه دیگ بزرگ آورد و تو حیاط آتیش روشن کرد و آش و بار گذاشت.عطر آش با سبزی محلی هوش از سر ادم میبرد. موقع ناهار بود که صدای یاالله یاالله بلند شد بی بی رفت دم در و رو به من کرد و گفت عروس چادرت و بپوش پسرای من میخوان بیان عرض تبریک زود بلند شدم و چادرمو پوشیدم دوتا مرد همسن مرتضی اومدن داخل و سلام و احوالپرسی کردن و تبریک گفتن سراغ مرتضی رو گرفتن گفتم خبر ندارم تو همین حین یه پسر نوجوون اومد که بی بی این فامیلتون میگه کمک لازم دارم .بی بی گفت کی گفت همینی که اومده خونه حاج بابا . گفتم مرتصی هست حتما اون دوتا مرد رفتن و منم کفش پام کردم که ببینم مرتضی چیکار میکنه رفتم تو کوچه دیدم یه کامیون بزرگ جلو درشون نگهداشته و مرتضی با کمک اون پسرا دارن مصالح خالی میکنن انگار مرتضی جدی جدی میخواست با من اونجا زندگی کنه.مرتضی تا منو دید دویید اومد پیشم و گفت تو چرا اومدی اینجا گفتم میخواستم ببینم واقعا نیتت جدی هست اخمی کرد و گفت من نامرد نیستم که حالا یه اشتباهی کردم یه بار از دستت دادم دوباره تکرار نمیشه گفت برو تو خونه منم اینارو خالی کنم میام.برگشتم خونه بی بی.بی بی آش و از رو شعله برداشته بود و تا منو دید گفت اومدی عروس بیا روی این آش ها رو پیاز داغ و نعناع بریز منم بیام چشمی گفتم و رفتم مشغول شدم.هم خوشحال بودم از بابت اینکه مرتضی منو واقعا میخواد از یه طرفم هر موقع گذشته رو مرور میکردم بیشتر میترسیدم و عذاب وجدان خفه ام میکرد من و بی بی سفره رو پهن کردیم و مرتضی و پسر عمه هاش اومدن بی بی به یکی از پسراش گفت محمود برو خاله هاتم صدا کن بیان.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii