#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیودوم
نمیتونم که همینطور بشینم هر کاری میکردم مرتضی هم کنارم بود صبح شد و مرتضی گفت صبحونه بخور که بریم .سر پا یکی دو لقمه خوردیم و رفتیم اولین دکتری که پیدا کردیم رفتیم تو و وقت گرفتیم.دکتر آزمایش نوشت رفتیم آزمایشگاه پایین مطب و خون دادم و گفت تا نیم ساعت جوابش و میدیم.همونجا نشستیم تا جواب آماده بشه بلاخره جواب ازمایش حاضر شد و پرسیدیم جواب چیه خانمی که جوابها رو تحویل میداد گفت مبارکه باردارید مرتضی از خوشحالی داشت پرواز میکرد گفت ببریم دکتر گفتم نمیخواد ما میخواستیم اینو بفهمیم که فهمیدیم منو برد بازار و برام یه دستبند خرید که کادوی حاملگیت .برام پیرهن و لباس خرید کلی اجیل و مغزیجات خرید که بخور جون بگیری کلی ذوق داشت .برگشتیم خونه اونموقع تازه جنگ شروع شده بود و مرتضی رو شیشه ها چسب زده بود همش تاکید میکرد خونه تنها نمونم خطرناکه .ولی من حال اینکه برم خونه کسی رو نداشتم .حالت تهوع از همون ماه اول امونمو بریده بود چیزی نمیتونستم بخورم تا ماه ششم فقط اب میخوردم و ماست و نون شده بودم یه پاره استخون.مرتضی هم که بیشتر شبا نبود و عمه بیچاره جورشو میکشید یاد خودم میفتادم وقتی میرفتم پیش ننجون خدابیامرز.بعد ماه ششم اوضاعم بهتر شد و یکم تونستم غذا بخورم روزها با بچه تو شکمم حرف میزدم و شبها هم با عمه مشغول بودم اوضاع جنگ هم هر روز بدتر میشد مرتضی یه رادیو خریده بود برام که باهاش اخبار جنگ و دنبال میکردم .برا تهران همیشه وضعیت قرمز میزدن دلم پیش ننه و مهین و حسن و علی بود چیکار میکردن یعنی اونا الان ماه اخرم بود مرتصی بیشتر شبها خودشو میرسوند خونه و دیگه به عمه گفته بودم نیاد بیچاره مریض هم شده بود اومدن پیش من براش خیلی سخت بود و من همیشه خجالت زده اش بودم.شبها تا وقتی مرتضی بیاد درها رو قفل میکردم .اون روز از صبح که بیدار شده بودم یه دردهایی داشتم ولی محل نمیدادم چون درکی از درد و زایمان نداشتم رفتم حموم لباسها رو شستم و یه دوشی هم گرفتم و اومدم تو خونه بدجور کمرم درد میکرد دراز کشیدم یکم بخوابم ولی اصلا امکانش نبود پاییز بود و عمه برامون یه کرسی درست کرده بود که تا بخاری میخریم خودمونو گرم کنیم.رفتم زیر کرسی ولی بازم کمر دردم خوب نشد توان اینکه بلند بشم برم عمه رو صدا کنم هم نداشتم همینطور دردهام بیشتر میشد و من تک و تنها تو خونه مونده بودم در و هم قفل کرده بودم از درد داشتم گریه میکردم که حس کردم بچه داره دنیا میاد بلند شدم خودمو رسوندم حموم و رفتم زیر دوش آب و گرم کردم یه چیزهایی موقع زایمان زهرا یادم مونده بود گفتم حتما باید آب گرم باشه گرمای آب باعث شد من راحتتر زایمان کنم و یه دختر خوشگل سفید بدنیا بیارم صدای گریه بچه که بلند شد با زحمت خم شدم و بغلش کردم که صدای مرتضی اومد با صدای ضعیف به زور داد زدم که تو حمومم بیا کمک مرتضی در و باز کرد و با دیدن وضعیت من گفت یا امام حسین و رفت سراغ عمه سودابه با عمه برگشت داد زدم عمه یه حوله بدین به من مرتضی حوله رو اورد و انداخت روم عمه بند ناف بچه رو پاره کرد و به مرتضی گفت کمک کن این شیر زن لباس بپوشه
مرتضی هنوز با بهت نگام میکرد گفت تو چطور تونستی اینجا تنهایی لباس پوشیدم و با کمک مرتضی رفتم خونه عمه بچه رو پیچیده بود تو یه حوله
برا بچه چیزی نخریده بودیم از بس مرتضی نبود و منم کلا یادم رفته بود عمه رفت از دختر خواهرش که تازه زایمان کرده بود یکم لباس و کهنه گرفت و اورد به مرتضی گفت فردا بریم حتما برا بچه لباس بخریم چقد شما دوتا بیفکرید
کلی غر زد به ما و بچه رو قنداق کرد و داد بغلم که شیر بده گفتم اخه ندارم گفت تو بده خدا روزیشو رسونده اولین بار مادر شدن یه حسی بود که هیچ وقت فراموش نکردم دستای کوچولو و یخ زده اش و تو دستام گرفتم بوسیدمش با خجالت بهش شیر دادم در کمال ناباوری دیدم داره میخوره عمه بلند شد و برا من کاچی درست کرد و چای دم کرد و همراه خرما برام آورد که بخور ضعف کردی.دلم میخواست بخوابم انقد خسته بودم بچه شیر خورد و خوابید .عمه یه کاسه کاچی داد دستم که بخور جون بگیری بعد هم کلی دعوام کرد که خوش زا بودی که راحت بچه دنیا اومده خدایی نکرده یه بلایی سر خودت و بچه می اومد چرا صدام نکردی گفتم عمه من نمیدونستم که این دردها مال زایمانه.عمه بلند شد و زیر لب گفت امان از بی مادری امان نمیدونست مادر من اگه پیشمم بود محلی به من نمیداد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii