مامانم بهم پیشنهاددادتوی کنکورشرکت کنم ودرسم روادامه بدم وقتی بارامین مشورت کردم گفت رایان چی گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکورروگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دوربودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بودولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بودازدوستاش ومن بیشتراوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهادمامانم کلاس هم رفتم وچون خیالم ازبابت رایان راحت بودبیشتروقتم روصرف خوندن ومطالعه میکردم.ایام عیدبودوخواهرشوهرم همه مارودعوت کردبودبریم شمال برای کارهای ارایشم دوستنداشتم پیش مهسابرم دوروزبه عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم وکاررنگ مواصلاح روانجام دادم مهساهم که کلا نایاب شده بودچون سرش شلوغ بودشب عیدمهسارفت پیش خانواده اش چون قراربودفرداش بریم شمال من دلم نیومدمادرشوهرم روتنهابذارم وبااصرارزیادباخودم بردمش خونه مامانم بعدازشام امدیم تادیروقت لباسهای که میخواستیم ببریم روجمع کردم رامین یه پژوخریده بودوقراربودمهسابامابیادصبح که مهسارودیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تاتوشده ناخونهای کاشت وموهای بلوندخیلی تغییرکرده بودنمگم زشت شده بودنه اتفاقاخیلی هم به چشم میومدوخوشگل شده بودیه مانتوتنگ قرمزهم تنش بودکه تمام برجستگیهای بدنش معلوم بودمتوجه نگاهای خیره رامین به مهسامیدشدم ومن این نگاهارواصلادوست نداشتم.رامین خیره شده بودتوصورت مهساالبته خب حقم داشت اون همه تغییرزیادعادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم من ورایان نشستیم جلومهسامادرشوهرم نشستن پشت مسیرخلوت بودوسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شمابیایدجلوافتاب رایان رواذیت میکنه من بشینم پشت تامادرشوهرم خواست حرف بزنه مهساگفت من میرم جلوارین عاشق افتاب گرفتنه ورفت نشست جلومیوه جلوبودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشترمیخوادلج منودربیاره یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید بخاطرارین که جلونشسته بودماروجریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی.خلاصه برای ناهارم که رفتیم بیرون تاجای که میتونستم به رامین نزدیک میشدم واجازه اینکه مهسابخوادهرکاری دلش میخوادانجام بده رونمیدادم تا هفتم عیدشمال بودیم وباتمام حرص دادنهای مهساتموم شدبرگشتیم وقتی هم ازسفرامدیم به دیدبازدیدفامیل رفتیم ومن یه شب خاله ام ومادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام بامهسابیشتراشناشدن تعطیلات عیدتموم شده وزندگی روال عادی خودش روطی میکرد مهساسرگرم سالنش بودوهرروزیه تیپ میزدشده بودعین دخترای ۱۷ ساله ازنظرظاهری منم سخت درس میخوندم نزدیک کنکورشدمن کنکوردادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هرچندمهسادیپلم ردی بودومعلوم بودازهمون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکوررواعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم ازمن خوشحالترمادرم بودوقتی شنیدازخوشحالی فقط گریه میکردرامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکردمیاوردوحتی زمانی که من کلاس کنکورمیرفتم میومدکارهای خونه‌روانجام میدادهمه جوره منوروحمایت کردهرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبودوبهانه گیر نبودوتمام ایناهاباعث‌ شدکه من این موفقیت روباتلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii