#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دوم
گفت این زن منه واسمش گلبهاره وامروزتازه عقدکردیم
من باتعجب به دختره نگاه میکردم دخترقشنگی بودولی ازلخاظ قدی باداییم خیلی اختلاف دلشت
ومونده بودم داییم چطوربااون قدبلندش دختری به کوتاه قدیه گلبهار روگرفته
گلبهاربرخلاف سنش خیلی سرزبون داشت ودخترپرچونه ای بود.گلبهاراون شب مهمون مابودومادرم باهاش کلی حرف زدبه نظرم دخترخوب وخون گرمی میومد
زندگی گلبهارکنارداییم شروع شدوچندروزی که گذشت رابطه من باهاش خیلی صمیمی ونزدیک شدباهاش دوست شدم وتواکثرکارهابهم کمک میکردم
حتی تونگهداریه خواهربرادرهام همیشه کنارم بود
ازبودنش تواون خونه خوشحال بودم وهمیشه میگفتم دختربه این خوبی ومهربونی مامانم چرا مخالف ازدواج داییم بود
یه روزکه باگلبهاررفته بودیم کنارجوی اب که باهم لباسهاروبشوریم مادرم امددنبالمون گفت زودبیایدخونه کارتون دارم
تاامدم ازش بپرسم چی شده سریع رفت
من وگلبهارازرفتارمامانم تعجب کردیم وتندتندلباسهاروشستیم برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم متوجه یه جفت کفش مردونه جلوی دراتاق شدیم اروم ازلای درنگاه کردم دیدم دایی بزرگم که اسمش احدازروستا امده وباعصبانیت تکیه داده به پشتی
به گلبهاراشاره کردم باهم بریم تو
همزمان باهم وارداتاق شدیم وسلام کردیم
همون موقع داییم به مادرم داشت میگفت عادل زن گرفته!؟
که مامانم نگاه من وگلبهارکردگفت بله داداش
نگاه داییم روی گلبهار موندوازمادرم پرسیداین زنشه مادرم اروم گفت اره واسمش گلبهاره
داییم یدفعه عصبانی شد دادزدبخاطراین یه الف بچه زن وبچه اش روتوروستاول کرده امداینجا
با گفتن این حرفش گلبهارحالش بدشدغش کردماکه خیلی ترسیده بودیم سریع براش اب اوردیم دست صورتش روشستیم تایه کم حالش جاامدونشست
من تازه متوجه مخالفتهای مامانم قبل ازدواج داییم باگلبهارشدم وچون بچه بودم نمیدونستم داییم زن داره
جوخیلی بدی بودوهمگی منتظرداییم بودیم که بیاد گلبهارانقدرعصبی بودکه آروم قرارنداشت
دم غروب بودومامانم لب حوض توحیاط نشسته بودهمش ذکر میگفت وآیت الکرسی میخوندکه دعوایی بین دایی هام پیش نیاد
هواکه یه کم تاریک شداول برادرم ازسرکارآمد بعدپدرم ودراخردایی عادلم
مادرم تاعادل دیدگفت داداش احدازروستاآمده وخیلی هم توپش پره
هرچی گفت ترخداتوحرفی نزن ساکت باش که دعواتون نشه
دایی عادلم سریع گفت گلبهارکه چیزی نفهمیده مادرم سرش انداخت پایین گفت چراهمه چی رومیدونه وحالشم خیلی بده
داییم طفلک باحرف مادرم رنگش پریداروم رفت سمت اتاق یه سلام کردوکناردایی بزرگم نشست
همه منتظرتوضیح قانع کننده ازداییم بودیم
دایی بزرگم حق پدری به گردن همه داشت وبرای همه قابل احترام بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن
دایی احدم اخمهاش توهم بودسرش پایین باتسبیحش ذکرمیگفت
دایی عادلم شروع کردآروم درگوش دایی احدم یه حرفهای روزدن که انگارباشنیدهرکلمه اش بهش شوک واردمیشدمن هیچ وقت نفهمیدم چی به داییم گفت ولی بعدازتموم شدن حرفهاش داییم بزرگم عزم رفتن کرد..و گفت بایدهمین الان برگردم روستا
مادرم دنبال داییم راه افتادهرچی بهش گفت بمون صبح بروقبول نکرد
گفت بایدهمین الان برم
منم دامن مامانم روگرفتم دنبالشون تادم دررفتم وفال گوش وایسادم
شنیدم داییم به مادرم میگفت من ازچیزی خبرنداشتم ولی باحرفهای که الان عادل زدبگو اصلا نگران چیزی نباشه من طلاق اون زن رومیگیرم وخودم نوکرپسرش هستم
داییم رفت ماهم برگشتیم تواتاق
گلبهارفشارش افتاده بودبی حال درازکشیده بود میشنیدم دایی باهاش اروم حرف میزنه ومیگفت بخداتنهازن من توهستی باهیچی عوضت نمیکنم عاشقتم وخیلی دوستدارم بهم اعتمادکن خوشبختت میکنم
زن سابق من حتی ارزش فکرکردن هم نداره هرچی بودبین دوتادایی هاموند
وماهیچ وقت متوجه نشدیم چرادایی عادلم بااینکه زن اولش قدبلندوخیلی هم خوشگل بودولش کرده بود وباگلبهارازدواج کرده بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii