خلاصه هرجوری بودداییم دل گلبهارروبه دست اورد ودوباره ارامش برگشت به زندگیهامون سه سال گذشت پدرم توکارخونه سیمان کارمیکرداوضاع مالیمون خوب شده بود پدرم یه زمین خریده بودمشغول ساخت خونه بود یه شب که خوابیدم احساس گرما میکردم وتمام بدنم دونه های قرمز زده بوداصلاحال نداشتم برادرکوچیکترمم مثل من شده بود هردوتاتب داشتیم وسرخک گرفته بودیم من نسبت به برادرم حالم خیلی بدتربودبخاطرهمین من روبردن دکتروگفتن بایدبستری بشه من بیمارستان بستری شدم ومادرم طفلک یه پاش پیش من بودیه پاشم خونه پیش برادرم من که بیمارستان بستری بودم حالم کم کم خوب شد ولی برادرم ابراهیم که پنج سالش بودیه شب توخونه تب شدیدی میکنه وتابرسوننش بیمارستان براثراین بیماری لعنتی فوت میکنه نمیتونم براتون تعریف کنم وقتی ازبیمارستان مرخص شدم امدم خونه وفهمیدم برادرم مرده چه حالی پیداکردم جوخونه خیلی بدبودمادرم بازعزادارشده بودوبرادرمعصومم روبردن مسگراباددفن کردن جای خالیش سوهان روح همه بودوخونه برامون جهنم‌شده بود مادرم که تازه داشت داغ دخترجوانش روفراموش میکردبامرگ برادرم ابراهیم انگارهمه خاطرات براش دوباره زنده شده بودوحال روحیش خیلی خراب شد باشرایط مادرم پدرم تصمیم گرفت کارساخت خونه روهرچه زودترتموم کنه تازودترجابجابشیم برای اینکه کارهازودترپیش بره ماهم رفتیم توکوره های اجرپزی خشت جابجامیکردیم داییم وگلبهارم ازاون خونه رفتن وسمت شهرری برای خودشون خونه خریدن چندسال طول کشیدتاخونه ماتکمیل بشه ومابریم توش اون زمان من یازده سالم بودکه صاحبخونه سابقمون برای من یه خواستگاربازاری پیداکرده بودکه توی بازارتهران مغازه داشت واسمش مسعود بود.خواستگارمن اسمش مسعودبود مادرم ازهمون اولش مخالف ازدواج من بودمیگفت طوبی خیلی بچه است وموقع ازدواجش نیست نمیدونم چراخودم روبازنداییم گلبهارمقایسه میکردم میگفتم خب گلبهارم۱۲سالش بود ومن الان۱۱سالم بودهرچندازازدواج میترسیدم و نمیخواستم ازمامانم دوربشم فکراینکه برم تویه خونه دیگه بایه سری غریبه زندگی کنم حالم روبدمیکرد برخلاف مامانم بابام موافق بودمیگفت زن لگدبه بخت این دخترنزن طرف توبازارحجره داره وضعشون خوبه بذارحالابیان خواستگاری ببینیم شرایطشون چه جوریه بعدمخالفت کن پدرم هرطوری که بودمامانم روراضی کرد وبرای خانواده مسعودپیغام فرستادکه بیان خواستگاری وبرای فرداشب باهم قول قرارگذاشتن من چیززیادی ازرسم روسومات نمیدونستم وباخواهربرادرهام مشغول بازی کردن اتیش سوزوندن بودم دم غروب که شدمامانم من روصداکردگفت طوبی نبینم بدون اجازه من حرفی بزنی یابیای تواتاق الانم برولباست روعوض کن بروتواتاق تاصدات کنم فکرمیکردم مثل همیشه که برامون مهمون میومد مامانم داره بهم تذکرمیده شیطنت نکنم وقتی خانواده مسعودامدن من ازلای درنگاهشون میکردم دیدم چندتاسینی دستشونه که پرازنبات وشیرینی وپارچه لباسه همه روچیدن وسط اتاق ورفتن به دورنشستن ازقیافه مامانم مشخص بودکه داشت حرص میخوردویه لحظه نگاه بابام کردوازاتاق رفت بیرون بابام هم پشت سرش رفت توحیاط صدای بگومگومامانم بابابام رومیشنیدم که میگفت من دختربه اینانمیدم بگوبرن ایناچیه اوردن بابام میگفت زن اروم باش ابروریزی نکن نمیبینی چقدرکادوبراش اوردن مامانم باعصبانیت میگفت اوردن که اوردن به درک خلاصه به اجباربابام مامانم من روصداکردیه سینی چای داددستم گفت بروازمهموناپذیرایی کن بااون سن کم وجثه ی لاغرم سینی برام خیلی سنگین بود باهرزحمتی بودچای روچرخوندم وتواون جمع نگاهای یه مردکه ریشهای بلندداشت وکنارصاجبخونمون اقای احمدی نشسته بودروخودم احساس میکردم ویه خانم خیلی شیک پوشم هم توجمع بودکه تمام مدت من روبراندازمیکرد چنددقیقه ای تواتاق موندم بعدبااشاره مامانم رفتم تواتاق پشتی وازلای درمیدیدم اون خانم شیک پوش داره بامامانم حرف میزنه ومیشنیدم که میگفت من محبوبه زنداداش مسعودهستم واقای احمدی خیلی تعریف شماروکرده وماخیلی وقته برای برادرشوهرم دنبال یه خانواده خوب هستیم کی بهترازشماودخترتون طوبی مامانم گفت مرسی ازمحبتتون ولی دخترمن خیلی کوچیکه وتفاوت سنیش بابراردشوهرشماخیلی زیاده محبوبه که کم نمیاورگفت این حرف رونزنیدمنم خودم۱۱سالم بودعروس این خانواده شدم مامان گفت فعلاصبرکنیدتامافکرامون روبکنیم یکدفعه ازتومردهاصدای اقای احمدی بلندشدکه گفت مبارکه‌.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii